شب است، در همه دنیا شب است، در من شب
مرا بگیر چنان جفت خویش لب بر لب!

چگونه چشم ببندم بر این الهه‌ی عشق؟!
عجب فرشته‌ی بامزّه‌ای‌ست لامصّب!

جلو نرو که به پایان نمی‌رسد این راه
کدام خاطره مانده‌ست؟! برنگرد عقب!

چقدر قرص مسکّن؟! چقدر مُهر سکوت؟!
رسیده درد به عمقِ... به عمقِ عمقِ عصب

کدام آتش عاشق به روح من پیچید؟
که سوخت پیرهن خواب‌های من از تب!

که در میان دلم بچّه موش غمگینی‌ست
که فکر می‌کند این روزها به تو اغلب

که چشم‌هایِ سیاهِ قشنگِ خیسِ بدِ...
که عاشقت شده بودم خلاصه‌ی مطلب!

ببخش بچّه کوچولوی گیج قلب مرا
اگر نداشت بهانه، اگر نداشت ادب

غزل تمام شده، وقت نحس بیداری‌ست
تو تازه می‌رسی از راه خانمِ... چه عجب!

سید مهدی موسوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, سید مهدی موسوی
+ نوشته شده در  شنبه پنجم اسفند ۱۴۰۲ساعت 23:13  توسط احسان نصری  | 

دلی گرفته و چشمی به راه دارم من
مخواه بی تو بمانم، گناه دارم من...

به رغم خانه‌خرابی و دربه‌در شدنم
چه بیت‌ها که از آن یک نگاه دارم من

غمت به زندگی‌ام رنگ تازه بخشیده است
سپید مویم و بختی سیاه دارم من

به لطف دائمِ ساقیِ دست و دل باز است
اگر که حال خوشی گاه‌گاه دارم من

دریغ! یار فراموشکار من عمری است
که پشت پنجره چشمی به راه دارم من

محمد عزیزی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمد عزیزی
+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم بهمن ۱۴۰۲ساعت 8:26  توسط احسان نصری  | 

پیچیده است عطر نفس‌هایت در حلقه حلقه حلقه‌ی گیسویم
می‌لرزد از تصور آغوشت ماهیچه‌های نازک بازویم

من رشته کوه یخ‌زده‌ای هستم چشمان تو شبیه دو اسکی‌باز
از قله‌ها به دامنه می‌لغزند سُر می‌خورند نرم و سبک رویم

پیش از تو گاه کوه‌نوردانی قصد صعود داشته‌اند از من
اما رسیده پرچمشان تنها تا صبح مه‌گرفته‌ی پهلویم

تنها تویی که جای قدم‌هایت بر شانه‌های برفی من پیداست
تنها تویی و باد که این شب‌ها دنبال تو رها شده در مویم

آن رشته کوه یخ‌زده این شب‌ها آتشفشان تشنه‌ی خاموشی‌ست
انگار در تمام تنم جاری‌ست سرب مذاب و هیچ نمی‌گویم

لب بسته‌ام از آنکه هراسانم، لب واکنم حرارت پنهانم -
یخ‌هام را مذاب کند آنوقت... آنوقت آه... آه... چه می‌گویم؟

آنوقت می‌روند دو اسکی‌باز از دامنم به کوه یخی دیگر
کوهی که قله‌های بلندش هم حتی نمی‌رسند به زانویم

لب بسته‌ام هنوز و همین کافی‌ست این که هنوز هستی و شب تا صبح
پیچیده است عطر نفس‌هایت در حلقه حلقه حلقه‌ی گیسویم

پانته‌آ صفایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, پانته‌آ صفایی
+ نوشته شده در  یکشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 11:31  توسط احسان نصری  | 

وقتی که خواب نیست ز رویا سخن مگو
آنجا که آب نیست ز دریا سخن مگو

پاییزها به دور تسلسل رسیده‌اند
از باغ‌های سبز شکوفا سخن مگو

دیری‌ست دیده غیر حقارت ندیده است
بیهوده از شکوه تماشا سخن مگو

یاد از شراب ناب مکن! آتشم مزن!
خشکیده بیخ تاک، حریفا! سخن مگو

چون نیک بنگری همه زو بی‌وفاتریم
با من ز بی‌وفایی دنیا سخن مگو

آنجا که دست موسی و هارون به خون هم
آغشته گشته از ید بیضا سخن مگو

وقتی خدا صلیب به دوش آمد و گذشت
از وعده‌ی ظهور مسیحا سخن مگو

آری هنوز پاسخ آن پرسش بزرگ
با شام آخر است و یهودا، سخن مگو!

این باغ مزدکی است بهل باغ عیسوی!
حرف از بشر بزن ز چلیپا سخن مگو

ظلمت صریح با تو سخن گفت پس تو هم
از شب به استعاره و ایما سخن مگو

با آن که بسته است به نابودی‌ات کمر
از مهر و آشتی و مدارا سخن مگو

خورشید ما به چوبه‌ی اعدام بسته است
از صبح و آفتاب در این جا سخن مگو

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  جمعه چهارم فروردین ۱۴۰۲ساعت 11:50  توسط احسان نصری  | 

من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد
دعای یک لب مستم که مستجاب نشد

من آن گلم که در آتش دمید و پرپر شد
به شکل اشک در آمد ولي گلاب نشد

نه گل که خوشه‌ی انگور گور خود شده‌ای
که روی شاخه دلش خون شد و شراب نشد

پیمبری که به شوق رسالتی ابدی
درون غار فنا گشت و انتخاب نشد

نه من که بال هزاران چو من به خون غلتید
ولی بنای قفس در جهان خراب نشد

هزار پرتو نور از هزار سو نیزه
به شب زدند و جهان غرق آفتاب نشد

به خواب رفت جهان آنچنان که تا به ابد
صدای هیچ خروسی حریف خواب نشد

غلامرضا طریقی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, غلامرضا طریقی
+ نوشته شده در  دوشنبه هفتم آذر ۱۴۰۱ساعت 7:53  توسط احسان نصری  | 

از خیر قَدَر، قضا گذشته
کار دلم از دعا گذشته

شب‌های بلند بی عبادت
در حسرت ربنا گذشته

سلطان شده روز بعد، هرکس
از کوی تو چون گدا گذشته

گیرم که گذشت آه از حال
حالا چه کنیم با گذشته

طوری ز خطای ما گذر کرد
ماندیم ندیده یا گذشته

تصمیم به توبه تا گرفتم
فرمود: گذشته‌ها گذشته

هرجا که رسید گریه کردیم
آب از سر چشم ما گذشته

در راه نجات امت خویش
از خون خودش خدا گذشته

میخی که رسیده از مدینه
از سینه‌ی کربلا گذشته

یک تیر به حلق اصغرت خورد
از حنجر او سه تا گذشته

وا شد دهن کمان و حرفش
از گوش، هجا هجا گذشته

از روی تن تو یک نفر نه
یک لشکر بی‌حیا گذشته

عباس کجاست تا ببیند
بر خواهر او چه‌ها گذشته

ابوالفضل عصمت پرست


برچسب‌ها: اشعار, غزل, ایام محرم, ابوالفضل عصمت پرست
+ نوشته شده در  دوشنبه هفدهم مرداد ۱۴۰۱ساعت 9:56  توسط احسان نصری  | 

دو بُطر آب بیاور، شراب می‌کنمش
بنوش! قطره به قطره، حساب می‌کنمش

از این قرار که: می‌نوشم از تو پی در پی
غمت تنی‌ست که از گریه آب می‌کنمش

فقط به نیم‌نگاهت، مسیر لذت را
اگر نشان بدهی، انتخاب می‌کنمش

اگر اراده کنی سجده می‌کنم به تنت
سپس نفس به نفس، شعر ناب می‌کنمش

همیشه خواستنت - لعنتی - گناه من است 
که از ازل به ابد، ارتکاب می‌کنمش

یقین بدان اگر ایمان مراتبی دارد
هزار مرتبه بیدار و خواب می‌کنمش

چه قصه‌ای‌ست که در این مقام، حالت را
- اگر درست بگویم - خراب می‌کنمش 

نه من تواَم نه تو من؛ حسِ تو حواس من است
که بی‌مضایقه دارم کتاب می‌کنمش

خدا یکی‌ست، نمی‌فهمد این دوئیّت را
دعا بیار، خودم مستجاب می‌کنمش

مریم جعفری آذرمانی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, مریم جعفری آذرمانی
+ نوشته شده در  یکشنبه سوم بهمن ۱۴۰۰ساعت 22:35  توسط احسان نصری  | 

مرا به یاد بیاور در این غزل از نو
مرا که حلقه‌ی افتاده‌ام درون کشو

شبیه صحبت آرام در هم‌آغوشی
مرا بخوان و دوباره نفس نفس بشنو

مرا که گریه‌ی نقاش خسته‌ای هستم
که خیره مانده به لبخند داخل تابلو

مرا به یاد بیاور که با تو بوسه شدم
دوباره روی لبم مثل شعر دکلمه شو

تو بوی روشن یک عود در شبم بودی
و من لباس پر از بوی دود مارلبرو

عقب عقب ببرم، بوسه بوسه، سمت اتاق
بغل بگیر مرا مستِ مست بعد تلو

بغل بگیر مرا در هجوم همهمه‌ها
بغل بگیر مرا در شلوغی مترو

بگیر دست مرا با وجود دلخوریت
بگیر دست مرا چشم زل زده به جلو

بگیر دست مرا جای دسته‌ی چمدان
بمان به خاطر آن خاطرات خوب! نرو

مرا بخوان که تو را تا همیشه می‌خواهم
مرا به یاد بیاور در این غزل از نو!

امیررضا وکیلی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, امیررضا وکیلی
+ نوشته شده در  دوشنبه هفتم تیر ۱۴۰۰ساعت 15:0  توسط احسان نصری  | 

مرا به گوشه‌ی آرامی فرا بخوان و نوازش کن، گلوی گریه‌ی من گیر است
بپرس دست نوازشگر! اگر جواب دهم زود است، اگر سکوت کنم دیر است!

تو دیر یافته در آخر! دلت کجای زمان مانده؟ بپرس منجی درمانده!
که دیر کردن فرمانده زمان دور و درازی شد... زمان، چکیده‌ی تاخیر است

درون ذهن زمان از شعر مرا به پیش ببر پُر کن، درون ذهن زمان از قبل
مرا به بند تصور کن، بگو که راه فرار از بند کدام گوشه‌ی تصویر است؟

به پشت پیرهنم گفتم که پاره می‌شود از قهرت، جلوی آیینه رو بوسی‌ست
جلوی آینه می‌فهمی زمان جوانی معکوسی‌ست که روز اوّل خود پیر است

به لحظه لحظه مرا دریاب، و حلقه حلقه ردیفم کن، به هم بباف کلافم را
و دور یک دم باریکه مرا ببند به قفلی که برای بستن زنجیر است

کنار پنجره ساعت باش! بچرخ و عین صداقت باش! درون قصه‌ی ما من‌بعد
دروغ شکل نمی‌گیرد، تو بار تلخ حقیقت باش که روی دوش اساطیر است

از آن زمان که در این تبعید شروع شد غم و تنهایی، اگرچه شایعه بود اما
شیوع آدم و تنهایی، دوتا دوتا شدن جمعی‌ست که خود زمینه‌ی تکثیر است

من و توایم و جهانی که، تو فاعلی و تو مفعولی، مرا کننده‌ی کاری کن
که کار این متغیر در معادلات سه مجهولی اراده‌ی تو به تغییر است

نگاه دار مرا آنگاه ببر قدم به قدم در راه، تو که سفیدی چشمانت
سپیده‌ی شب قدر است و تو که سیاهی چشمانت سیاهه‌ی شب تقدیر است

مرا قدم بزن و بنویس، بزن قدم به قدم من را، بریز زیر قدم‌هایت
تراشه‌های قلمزن را، که حکم کیفر من دیری‌ست نشانده در صف تحریر است

زمان! که دارویی و نوشی! زمان! که اینهمه خاموشی! مرا ببر به فراموشی
گلوی گریه‌ی من! "کوشی"؟ اگر سکوت کنی زود است، اگر ادامه دهی دیر است

رحمت اله رسولی مقدم


برچسب‌ها: اشعار, غزل, رحمت اله رسولی مقدم
+ نوشته شده در  شنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۰ساعت 10:32  توسط احسان نصری  | 

همیشه بیشتر از قبل دوستت دارم، همیشه بیشتر از پیش عاشقت هستم
به من بگو که نباشم تو باز هم هستی، به من بگو که بمیرم موافقت هستم

منم که پشت زمان‌ها نشسته منتظرت، تمام ساعت‌ها را شکسته منتظرت
منم در آخر ساعاتِ خسته منتظرت، من انتهای تمام دقایقت هستم

هزار مرتبه گفتم که دوستت دارم، هزار مرتبه گفتم من از تو ناچارم
ولی نه اینکه بگویم تو را سزاوارم، ولی نه اینکه بگویم که لایقت هستم

برقص و شعر بخوان من صدات خواهم شد، صدای سبزترین لحظه‌هات خواهم شد
مرا به شعله بکش من فدات خواهم شد! مرا بکش به خدا من مشوّقت هستم!

عقاب خسته پرِ قله‌ی مه‌آلودم، همیشه عاشق آهوی چشمتان بودم
نگاهدار تمام مراتعت بودم، نگاهبان تمام مناطقت هستم

چه افتخار بزرگی که شاعرت باشم، تو بانوی غزلم من معاصرت باشم
به این دلیل بمان تا به خاطرت «باشم»، اگرچه عاشقِ بی هیچ منطقت هستم

چه افتخاری اگر اوج خواندنت باشم، و خانه‌ای که سزاوارِ ماندنت باشم
اگر نه شاعرِ فردای روشنت باشم، همیشه عاشقِ غمگینِ سابقت هستم

همیشه بیشتر از پیش بی تو دلتنگم، همیشه بیشتر از پیش بی تو می‌میرم
همیشه بیشتر از قبل دوستت دارم، همیشه بیشتر از پیش..

محمدسعید میرزایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمدسعید میرزایی
+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم خرداد ۱۴۰۰ساعت 13:20  توسط احسان نصری  | 

ما با همیم، باده از این خوشگوارتر؟
سروِ بلندِ عشق از این شاخه‌دارتر؟

تقویم ما کتیبه‌ی احوال عمر ماست
هر روز عید و فصل به فصلش بهارتر

هر روز حس و حال جدیدی‌ست بین ما
هر لحظه تو جوان‌تر و من بی‌قرارتر

در آستان عشق و غزل زنده می‌شویم
هر صبح سعدیانه‌تر و خواجه‌وارتر

ما با همیم و دلبر و دلداده‌ی همیم
پیوند عاشقانه از این پایدارتر؟

بادا که از عنایت عشق و خدای عشق
غم نیست باد و شادی ما بی‌شمارتر

جویا معروفی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, جویا معروفی
+ نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۰ساعت 13:54  توسط احسان نصری  | 

یک مکث، یک درنگ، جهانی که ایستاد
ساعت جلو نرفت، زمانی که ایستاد

یک صندلی که جیغ کشید و عقب نشست
یک زن بلند شد، چمدانی که ایستاد

یک مردِ بغض کرده به سختی نفس کشید-
-با اضطراب، با نگرانی که ایستاد

گفت: از مَ... من نَ... نباید جدا شوی!
مردی فرونشست -زبانی که ایستاد-

ناگفته ماند حرف نگاهی که اشک شد
در خود فروشکست همانی که ایستاد

زن رفته بود و سایه‌ی مردی معلق است
در بهتِ کافه، در جریانی که ایستاد

در انجمادِ یک شبِ برفی به خواب رفت
دستی که سرد شد، ضربانی که ایستاد...

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  شنبه شانزدهم اسفند ۱۳۹۹ساعت 20:53  توسط احسان نصری  | 

درخت، منتظرِ ساعتِ بهار شدن
و غرقِ ثانیه‌های شکوفه‌بار شدن

درخت، دست به جیب ایستاده آخرِ فصل
کنار جاده، در اندیشه‌ی سوار شدن

درخت منتظر چیست؟ گاریِ پاییز؟
و یا مسافرِ گردونه‌ی بهار شدن؟

و او شبیه به یک کارمندِ غمگین است
درست لحظه‌ی از کار بر کنار شدن

گرفته زیرِ بغل، برگه‌های باطله را
به فکر ارّه شدن، سوختن، غبار شدن

درخت، دید به خوابش که پنجره شده است
ولی ملول شد از فکرِ پر غبار شدن

و گفت پنجرگی... آه دوره‌ی سختی‌ست
بدونِ پلک زدن، چشم انتظار شدن

و دوست داشت که یک صندلی شود مثلاً
به جای دار شدن، چوبه‌ی مزار شدن

درخت، ارّه شد و سمت شهر راه افتاد
فقط یکی دو قدم مانده تا بهار شدن

... ولی درخت ندانست، قسمتش این بود:
برای یک زنِ آوازه‌خوان، سه‌تار شدن

محمدسعید میرزایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمدسعید میرزایی
+ نوشته شده در  چهارشنبه سیزدهم اسفند ۱۳۹۹ساعت 22:13  توسط احسان نصری  | 

برای سوخته‌دل بستر و مزار یکی‌ست
تمشک ترش لب و تُنگ زهرمار یکی‌ست

تفاوتی نکند اشک و بغض و هق‌هق ما
مسیر چشمه و سیلاب و آبشار یکی‌ست

هنوز گرده‌ی سهراب سرخ مثل عقیق
هنوز رسم پدرسوز روزگار یکی‌ست

هنوز طعنه به جان می‌خرد زلیخا و
هنوز بر در کنعان امیدوار یکی‌ست

هزار بار دلم سوخت در غمی مبهم
دلیل سوختنش هر هزار بار یکی‌ست

حرام باشد اگر بی وضو بغل گیرم
که قوس پیکره‌ی برنو و دوتار یکی‌ست

شبی ترنج به بر می‌کشد شبی حلاج
شکایت از که کنیم ای رفیق! دار یکی‌ست

دو مصرع‌اند، دو ابرو، شکسته نستعلیق
میان هر غزلی بیت شاهکار یکی‌ست

به دست آنکه نوازش شدیم تیغ افتاد
دلیل خون‌جگریِ من و انار یکی‌ست

به دشنه‌کاریِ قلبم برس! ادامه بده!
خدای هر دوی ما انتهای کار یکی‌ست

حامد عسکری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حامد عسکری
+ نوشته شده در  سه شنبه پنجم اسفند ۱۳۹۹ساعت 17:39  توسط احسان نصری  | 

تو را شناختم آریّ و بهترین بودی
به حق که ماده‌ترین ماده‌ی زمین بودی

نشستن تو به قدر هزار خوابیدن
زنانه بود و تو زن نه! که زن‌ترین بودی

همین نه دوش و پریدوش و پیش از آن، که تو خوب
همیشه نازک و همواره نازنین بودی

تو خوش‌تر از همه بودی، همیشه و هرگز
نه در ترازوی سنجش به آن و این بودی

عجب که مثل زنانِ تمام، بی‌پروا
و مثل باکره‌ای پاک، شرمگین بودی

"نبودم این همه گستاخ پیش از این" - گفتی-
"ولی تو رهزن پرهیز در کمین بودی"

تنت به یاری عشق آمد و گریزت داد
ز تنگه‌ای که در آن ناگزیر دین بودی

تو را گرفت به خود بازوان خالی من-
-به حلقه‌ای، تو درخشان‌ترین نگین بودی

چنان که با تو درآمیختم یقین دارم
که با من از نفس اولین عجین بودی

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  پنجشنبه شانزدهم بهمن ۱۳۹۹ساعت 22:13  توسط احسان نصری  | 

چه زود برده‌ای از خاطرت مرا ادریس
چقدر فاصله افتاده بین ما ادریس

چقدر عطر تو در خاطرات من جاری‌ست
دلم گرفته به یاد گذشته‌ها ادریس

منم که پیرهن بوسه دوختی به تنم!
مرا به یاد نمی‌آوری چرا ادریس؟

خبر نداری از این گریه‌های دور از تو
چه بغض‌ها که شکستند بی صدا ادریس

قسم به چشم عزیزت که چشممان زده‌اند
وگرنه می‌شدی از من مگر جدا ادریس؟

همیشه مبهم و سردند بی تو رویاهام
به خواب‌های مه‌آلود من بیا ادریس...

سیده تکتم حسینی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, شعر جهان, سیده تکتم حسینی
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۹ساعت 19:23  توسط احسان نصری  | 

مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی
به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی

قلم بر بی‌دلان گفتی نخواهم راند و هم راندی
جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی

بدم گفتی و خرسندم عفاک الله نکو گفتی
سگم خواندی و خشنودم جزاک الله کرم کردی

چه لطف است این که فرمودی مگر سبق اللسان بودت
چه حرف است این که آوردی مگر سهوالقلم کردی

عنایت با من اولیتر که تأدیب جفا دیدم
گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردی

غنیمت دان اگر روزی به شادی دررسی ای دل
پس از چندین تحمل‌ها که زیر بار غم کردی

شب غم‌های سعدی را مگر هنگام روز آمد
که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی

سعدی


برچسب‌ها: اشعار, شعر کهن, غزل, سعدی
+ نوشته شده در  جمعه دوازدهم دی ۱۳۹۹ساعت 14:1  توسط احسان نصری  | 

چشمم به اشک آمده، شوری به هم زده
باران رسیده است به صحرای غم زده

خشکیده بود شاخه‌ی دستم ولی ببین
امشب به بار آمده شعری رقم زده

حرفی درون سینه‌ام ناگفته مانده بود
حرفی که پا به پای شبم را قدم زده

حرفی که واژه واژه تپیده‌ست با دلم
حرفی که سینه، هر نفس‌اش، دم به دم زده

«من دوست دارمت» نه فقط در زبان و حرف
با چشم خیس و دفتر شعری که نم زده

باید برای موی تو شعری جدا نوشت
از حسرت نوازش دستی ستم زده

جانا خوش آمدی به جهان شعر خوب من!
بارانِ خوش نشسته به صحرای غم زده

حمید روشنایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حمید روشنایی
+ نوشته شده در  شنبه هشتم آذر ۱۳۹۹ساعت 21:39  توسط احسان نصری  | 

عادتم شده در عشق، گاهِ گفت‌وگو کردن
خنده بر لب آوردن، گریه در گلو کردن

می‌شود ز دستم گم، رشته‌ی سخن صد بار
گر شبی شود روزی، با تو گفت‌وگو کردن

از تو گوشه‌ی چشمی، دید چشم و حاشا کرد
بایدش چو آیینه، با تو روبه‌رو کردن!

دردمندِ عشقت را، حال، از دو بیرون نیست
یا ز عشق جان دادن، یا به درد خو کردن

کاش صد زبان باشد، همچو شانه عاشق را
تا تواند از دستت، شکوه موبه‌مو کردن

ای امیدِ جان! گفتی: چیست آرزوی تو؟
گر وصال ممکن نیست، ترکِ آرزو کردن

غرق می‌کنم در اشک، خویش را شبی چون شمع
پیشِ محرمان تا چند، حفظِ آبرو کردن؟

محمد قهرمان


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمد قهرمان
+ نوشته شده در  شنبه هفدهم آبان ۱۳۹۹ساعت 18:57  توسط احسان نصری  | 

بر شانه‌ام دست است یا بار گناه است این؟
حرمت نگه دار ای مسلمان! بارگاه است این

از فکر چال چانه‌ات بیرون نمی‌آیم
از پیش روی خلق بردارش که چاه است این

ابرو نه! خنجر، لب نه!مقتل، زلف نه! لشگر
از صلح می‌گفتی، ولی آوردگاه است این!

گفتی تو هم بگذار سر بر شانه‌ی امنم
پیداست از موی رهایت، پرتگاه است این

راهی به دل پیدا نخواهی کرد الا دل
فکر مرا بیرون کن از سر، اشتباه است این

گفتی که راهی پیش پاهای تو بگذارم
بگذار دل را زیر پاهایت که راه است این

در چشمت آخر بخت خود را امتحان کردم
نفرین به اقبالی که من دارم! سیاه است این

باشد! تو را روی سرم جا می‌دهم ای عشق
هرکس بپرسد چیست می‌گویم کلاه است این

محمدحسین ملکیان


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمدحسین ملکیان
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۹ساعت 20:21  توسط احسان نصری  | 

تو را در بغض طهران در امیرآباد گم کردم
تو را در کوچه ­های ­سرد نوبنیاد گم کردم

تو را در جشن و رقص و پایکوبی بین مهمان­ ها
تو را در گریه ­های میرِ بی داماد گم کردم

تو را در گریه ­های­ صلح و آزادی، غم و شادی
تو را در شعرها ای درد مادرزاد گم کردم!

تو را در قهوه­ خانه ­ها، تو را در دود قلیان­ ها
تو را در پشت میز کافه ­ی میعاد گم کردم

تو را در سفره­ های­ هفت ­سین، در لحظه ­ی­ تحویل
تو را در تُنگ ­ها، ای ماهی آزاد گم کردم

تو را در عصر سیمان، عصر انسان­ های­ ماشینی
تو را در شهر زندان، این قفس ­آباد گم کردم

تو را در "دشنه­ ای در دیس"
در "دهانت را می ­بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می­ دارم
دلت را می­بویند
روزگار غریبی­ ست نازنین…"
تو را در شاملو، این قالب آزاد گم کردم

تو را در بیستون، در تخت خسرو، خواب با شیرین
تو را در ضربه­ های­ تیشه ­ی فرهاد گم کردم

تو را در عصر مشروطه، تو را در مجلس روسی
تو را در ضجّه ­های یک زنِ معتاد گم کردم

تو را در جایگاه متهم در غُل و در زن/جیغ
تو را در دادگاه عدل استبداد گم کردم

تو را در بی کلاهی ­های­ شاپو پهلوی بَر دار
تو را در مسجد ناشاد گوهرشاد گم کردم

تو را در آخرین برداشت­ های نفی از منکر
تو را در گشت­ های کاملا ارشاد گم کردم

سید احمد حسینی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, سید احمد حسینی
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۹ساعت 11:7  توسط احسان نصری  | 

ذوالجناح آمد ولی با خود سوارش را نداشت
بی‌قرارِ بی‌قرار آمد، قرارش را نداشت

سال‌ها پا در رکاب حضرت خورشید بود
بر رکاب اما سوار کهنه‌کارش را نداشت

بر رکاب خود نگین سرخ خاتم را ندید
بر رکاب خود نگین شاهوارش را نداشت

خوب یادش بود وقتی رهسپار جنگ شد 
دشت تاب گام‌های استوارش را نداشت

لحظه‌هایی را که بی او از سفر برگشته بود
لحظه‌هایی را که اصلا انتظارش را نداشت

یال‌هایش گیسوانی غوطه‌ور در خاک و خون
چشم‌هایش چشمه‌ای که اختیارش را نداشت

اسب بی صاحب شبیه کشتی بی ناخداست
صاحبش را، هستی‌اش را، اعتبارش را نداشت

پیکر خود را به خون آسمان آغشته کرد
طاقت دل کندن از دار و ندارش را نداشت

اسب‌ها در قتله‌گاه آسیمه سر می‌تاختند
کاش شرم دیدن ایل و تبارش را نداشت

پیکری صد پاره از آوردگاه آورده بود
که حساب زخم‌های بی‌شمارش را نداشت

کاش دُلدُل بود و دِل دِل کردنش را می‌شنید
لحظه‌ای که حیدرِ بی ذوالفقارش را نداشت

بال‌هایش را همان جا باز کرد و جان سپرد
آرزویی غیر مردن در کنارش را نداشت

احمد علوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, ایام محرم, احمد علوی
+ نوشته شده در  یکشنبه نهم شهریور ۱۳۹۹ساعت 12:24  توسط احسان نصری  | 

مِن الغریب نوشتی إلی الحبیب سلامی
حبیب رفت به میدان چه رفتنی چه قیامی

سحر نسیم گذشت از سر مزار شهیدان
هنوز در پی بویی که می‌رسد به مشامی

یکی حسین امیرش شد و چه خوب امیری
یکی حسین امامش شد و چه خوب امامی

یکی بدون زره مرگ را گرفت در آغوش
یکی نماز تو را شد سپر بدون کلامی

یکی سیاه ولی روسپید؛ چون تو گرفتی
سر غلام به دامان خود چه حسن ختامی

یکی علی شد و اکبر شد و چه ماه منیری
یکی عمو شد و سقّا شد و چه ماه تمامی

به روی نیزه و در باد، گیسوان پریشان
چنان شدند که باقی نماند کوفه و شامی

دلم به حسرت یا لیتنا رسید و نگاهم
به سر در حرم افتاد، اُدخلوا بِسلامی...

مهدی جهاندار


برچسب‌ها: اشعار, غزل, ایام محرم, مهدی جهاندار
+ نوشته شده در  شنبه یکم شهریور ۱۳۹۹ساعت 18:0  توسط احسان نصری  | 

ستاره دیده فروبست و آرمید، بیا
شراب نور به رگ‌های شب دوید، بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شگفت و سحر دمید، بیا

شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطِ زر كشید، بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید، بیا

به وقت مرگم اگر تازه می‌كنی دیدار
به هوش باش كه هنگام آن رسید، بیا

به گام‌های كسان می‌برم گمان كه تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید‌، بیا

نیامدی كه فلک خوشه خوشه پروین داشت
كنون كه دست سحر دانه دانه چید، بیا

امید خاطر سیمین دل شكسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید، بیا

سیمین بهبهانی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, سیمین بهبهانی
+ نوشته شده در  شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۹ساعت 10:18  توسط احسان نصری  | 

من از تو، سرو عزیزم، ثمر نمی‌خواهم
که غیر سایه‌ای از تو، به سر نمی‌خواهم

بخیل نیستم امّا برای هیچ درخت
اگر تو سبز نباشی، ثمر نمی‌خواهم

به جز تو، جای دگر، آشیان گزیند اگر
برای مرغ دلم، بال و پر نمی‌خواهم

مرا به بوی خوشت جان ببخش و زنده بدار
که از تو چیزی از این بیش‌تر نمی‌خواهم

اگرچه وسوسه‌ی دیدنت همیشگی است
-که هیچ وسوسه را، این‌قدر نمی‌خواهم-

دلم به دلهره می‌لرزد از تماشایت
که بر تن و سر و دستت، تبر نمی‌خواهم

اگرچه "سرو شکسته" شعار خوش‌نقشی‌ست
تو را شکسته‌ی هر رهگذر نمی‌خواهم

به پای باش که پایان سرنوشت تو را
شبیه "سرو کش کاشمر" نمی‌خواهم

نه این، نه آن، نه سوی آسمان، نه رو به افق
نه! من برای تو اصلا سفر نمی‌خواهم

مباد رخت خزانت به بر، همیشه بهار!
که غیر جامه‌ی سبزت، به بر نمی‌خواهم

مرا، غزل همه تعویذ چشم‌زخم تو باد
جز این اثر، من از این شعر تر نمی‌خواهم

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  چهارشنبه هشتم مرداد ۱۳۹۹ساعت 20:33  توسط احسان نصری  | 

گفتی: بگو که با "که" خوشی در نبودِ من؟!
گفتم: کسی به جز تو ندارم؛ حسودِ من!

آموختم به دست تو پرواز، از این جهت
جز پیش پای خویش نبینی فرودِ من

در جان و تن تنیده‌ای اِی عمرِ مهربان
سررشته‌ی تو گم شده در تار و پودِ من

آیا حضورِ بنده جدا از حضورِ توست؟!
آیا وجودِ توست جدا از وجودِ من؟!

از پرتوِ دو گونه‌ی تو جان گرفته‌اند
پروانه‌های روشنِ کشف و شهودِ من

من بی گدار می‌زنم آخر به شطّ شب
هر چند دیر، می‌رسم ای صبح زودِ من

من سینه‌خیز سرزده‌ام پیش پایِ تو
ای سیبِ سرخ، موج بزن سوی رودِ من!

ای برقِ عشق، از سرِ من دست بر ندار!
باید برآید از دلِ این کُنده دودِ من!

مرتضی لطفی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, مرتضی لطفی
+ نوشته شده در  جمعه سیزدهم تیر ۱۳۹۹ساعت 12:15  توسط احسان نصری  | 

نیستی خانه مرا یاد تو می‌اندازد
آینه، شانه مرا یاد تو می‌اندازد

قاب رومیزی رو کرده به دیوار زنی‌ست-
دست بر چانه، مرا یاد تو می‌اندازد

فلسفه، شعر، رمان، فرق ندارد، حتی
جلد "بیگانه" مرا یاد تو می‌اندازد

صبح در فکر فراموشی تو هستم و شب-
ماه دیوانه مرا یاد تو می‌اندازد

هرچه اینجاست مرا یاد تو... آیا چیزی-
-مرد و‌ مردانه- مرا، یاد تو می‌اندازد؟

و در اندیشه آن‌ام که پس از مرگ چه چیز
جسم‌ بی جان مرا یاد تو می اندازد؟

حمید روشنایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حمید روشنایی
+ نوشته شده در  جمعه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۹ساعت 18:20  توسط احسان نصری  | 

به بر و بحر نخواهی دید کسی چنین که منم آتش
دو سوم بدنم آب است، تو سوم بدنم آتش

نهنگ شعله‌وری هستم که می‌توانم اگر باشی
میان آبیِ اقیانوس محیط را بزنم آتش

چه کرده داغ تو با قلبم که با تپیدن این کوره
رسوخ کرده به جای خون، به پاره‌های تنم آتش؟

چه کرده‌ای که منِ آرام میان پیله‌ی ابریشم
چو اژدها شوم و یکسر بریزد از دهنم آتش؟

چه دوزخی‌ست حیات من که روز واقعه هم حتی
بعید نیست که چون ققنوس، برآید از کفنم آتش

نه شیخم و نه ز صنعانم، جوان کافر زنجانم
که چشمِ خیره‌سری انداخت میان پیرهنم آتش

زهی زبان پر از قندی، که سوخت جان مرا چندی
نداد آب حیات اما، نهاد در سخنم آتش

غلامرضا طریقی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, غلامرضا طریقی
+ نوشته شده در  دوشنبه دوازدهم خرداد ۱۳۹۹ساعت 21:14  توسط احسان نصری  | 

دوباره حرف تو شد شعر ناب از آب درآمد
که جز تو هرچه سرودم خراب از آب درآمد

میان خیل دعاها دعای هجر تو خواندم
چرا درست همین مستجاب از آب درآمد

مرا فراق چشاندی، بگو چگونه خدایی
که اجر اهل بهشتت عذاب از آب درآمد!

جهان حباب بزرگی ست عاشقانه از آن دم
که بوسه بین دو ماهی حباب از آب درآمد

نشسته بود خدا مو به مو تو را می‌بافت
که زلف‌هات پر از پیچ و تاب از آب درآمد

مهدی استخر


برچسب‌ها: اشعار, غزل, مهدی استخر
+ نوشته شده در  چهارشنبه هفتم خرداد ۱۳۹۹ساعت 10:26  توسط احسان نصری  | 

در گوشه‌ای از آسمان ابری شبیه سایه‌ی من بود
ابری که شاید مثلِ من آماده‌ی فریاد کردن بود

من رهسپارِ قله و او راهی درّه، تلاقی‌مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود

: خسته نباشی! [پاسخ پژواک‌سان از سنگ‌ها] آمد
این ابتدای آشنایی‌مان در آن تاریک و روشن بود

: بنشین! نشستم- گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثلِ من زبانش در بیانِ درد الکن بود

او منتظر تا من بگویم گفتنی‌هایِ مگویم را
من منتظر تا او بگوید- وقت اما وقتِ رفتن بود

گفتم که لب وا می‌کنم- [با خویشتن گفتم] ولی بغضی
با دست‌هایی آشنا در من به کارِ قفل بستن بود

او خود به من خیره- اجاقِ نیمه‌جان دیگر
گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حالِ مُردن بود

گفتم: [خداحافظ]- کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سِتروَن بود

تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرورِ من
با چوبدستِ شرمگینی در مسیرِ بازگشتن بود

چون ریگی از قُله به قعرِ دره افتادم هزاران بار
اما: من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود

محمدعلی بهمنی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمدعلی بهمنی
+ نوشته شده در  سه شنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 13:36  توسط احسان نصری  | 

تو ابر باشی اگر، شانه‌های من کوه است
عبورت از شب تنهایی‌ام چه بشکوه است

نه سنگ نیست دلم آن‌چنان که می‌گویند
به هم فشردگی چند قرن اندوه است

تو هم شبیه خودم بغض در گلو داری
و رنگ پیرهنت آه سرد و بی‌روح است

هنوز قلقلکت می‌دهد عبور نسیم
تن لطیف تو از رعد و برق مجروح است

ببار! حوصله‌ی گریه‌ی تو را دارم
تو ابر باشی اگر، شانه‌های من کوه است

محمد هدایت زاده


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمد هدایت زاده
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۹ساعت 13:54  توسط احسان نصری  | 

از تو نشان گرفتم و دیدم نشان تویی
من بی‌هوا پریده‌ام و آسمان تویی

ای نقشِ تاک حک شده بر باغِ دامنت
هر جرعه‌ی شراب به هر استکان تویی

تقویم‌ها به شوقِ تو تکرار می‌شوند
بوی خوش بهار پس از هر خزان تویی

از ابتدای عشق تویی تا تمامِ عشق
هم ساربان تو هستی و هم کاروان تویی

در کوره‌راهِ حادثه دل در تو بسته‌ام
طوفان گذشت، جلوه‌ی رنگین‌کمان تویی

ای یار! ای ترانه‌ی شب‌های انتظار!
خوشتر ز شعرِ خواجه کدام است؟ آن تویی

جویا معروفی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, جویا معروفی
+ نوشته شده در  جمعه پانزدهم فروردین ۱۳۹۹ساعت 13:56  توسط احسان نصری  | 

آمد درست زیر شبستان گل نشست
در بین آن جماعت مغرور شب‌پرست

یک تکه آفتاب؟ نه! یک تکه از بهشت...
حالا درست پشت سر من نشسته است

"چادر نماز گل گلی انداخته به سر"
افتاده از بهشت بر این ارتفاعِ پست

این بیت مطلع غزلی عاشقانه نیست
این چندمین ردیف نمازی خیالی است

گلدسته‌ی اذان و من و های های های
الله اکبر و... اَنَا فی کُلِّ وادِ... مست

سُبحانَ مَن یُمیتُ و یُحیی و لا اله
الّا هُو الَّذی اخَذ العهْدَ فی الَسْت

سُبحان ربِّ هرچه دلم را ز من برید
سُبحان ربِّ هرچه دلم را ز من گسست

(یک پرده باز پشت همین بیت می‌کشیم
او فکر می‌کنیم در این پرده مانده است)

سارا سلام! اشهد ان لا اله... تو
با چشم‌های سرمه‌ای... ان لا اله... مست

دل می‌بری که... حیّ علی... های های های
"هرجا که هست پرتو روی حبیب هست"

بالا بلند! عقد تو را با لبان من
آن شب مگر فرشته‌ای از آسمان نبست؟!

باران جل جل شب خرداد توی پارک
مهرت همان شب... اشهد ان... در دلم نشست

آن شب کبو... (کبو)... کبوتری از بامتان پرید
نم نم نما... (نما)... نماز تو در بغض من شکست

سُبحانَ مَن یُمیتُ و یُحیی و لا اله
الّا هُو الَّذی اخَذ العهْدَ فی الَسْت

سبحان ربِّ هرچه دلم را ز من برید
سبحان ربِّ هرچه دلم را ز من گسست

سُبحان ربی الـْـ... من و سارا... بحمده
سُبحان ربی الــْ... من و سارا دلش شکست

سُبحان ربی الـْـ... من و سارا به هم رسیـ...
سُبحانَ تا به کی من و او دست روی دست؟

زخمم دوباره وا شد و ایاکَ نستعین
تا اهدنا الصـْ... سرای تو راهی نمانده است

(یک پرده باز بین من و او کشیده‌اند
سارا گمانم آن طرف پرده مانده است)

محمدحسین بهرامیان


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمدحسین بهرامیان
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و دوم اسفند ۱۳۹۸ساعت 20:22  توسط احسان نصری  | 

ز شرم گرچه تهی ماند از تو آغوشم
نمی‌شود شب دیدارمان فراموشم

دلم که بود خروشان چو بحر شد خاموش
چو موج گرم صدایت دوید در گوشم

زدی به شانه‌ی من تکیه و ندانستی
که بار غم فتد از رفتن تو بر دوشم

به رنگ بخت منش آفریده است خدا
بیا که مرده‌ی آن گیسوی سیه‌پوشم

گَرَم تو خون جگر داده‌ای حلالم باد
وگر ز جام لبت می کشیده‌ام نوشم

به خویش باز نیارد مرا ز مستی عشق
اگر که بال‌زنان آید از سفر هوشم

نمی‌شود دل دریایی‌ام تهی از شور
اگر به صورت ظاهر فتاده از جوشم

از آن زمان که جدا ماندم از گل رویت
چو بلبلی که خزانش زده‌ست خاموشم

به یک دو حرف کنم مختصر حکایت را
تو را ز یاد نبردم مکن فراموشم...

محمد قهرمان


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمد قهرمان
+ نوشته شده در  جمعه شانزدهم اسفند ۱۳۹۸ساعت 16:7  توسط احسان نصری  | 

به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم
پر و بالی تکاندم، خسته از پرواز برگشتم

به سویت آمدم تا خود بگویم راز عشقم را
دل از شرمندگی پر بود و بی ابراز برگشتم

مرا چون موج، دوری از تو ممکن نیست ای ساحل
هزاران بار ترکت کردم اما باز برگشتم

نه مثل ساحران پستم نه چون پیغمبران والا
عصا انداختم بی سحر و بی اعجاز برگشتم

دل از بیهوده گردی‌های سابق کندم و چون گرد
به دامان تو ای پایان و ای آغاز برگشتم

سجاد سامانی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, سجاد سامانی
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۸ساعت 11:34  توسط احسان نصری  | 

نه نگاه هیز دارم، نه جسارت جوانی
که لبی بخواهم از تو به زبان بی‌زبانی

نه جسارتی که یک روز بپرسم از تو نامی
نه شجاعتی که یک شب بدهم به تو نشانی

عطش زمینی‌ام را تب بوسه چینی‌ام را
به چه حیله‌ای بگویم به دو چشم آسمانی

به تبسمی لبم را به تو دادم و ندیدی
چه کنم؟ نگفته بودم سخنی به این عیانی

به سرم زده برایت غزلی بگویم اما
دودلم که می‌گذاری به حساب مهربانی

غلامرضا طریقی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, غلامرضا طریقی
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۸ساعت 19:21  توسط احسان نصری  | 

مرز تنِ تو با وطنِ من زیاد نیست
ویزای سرزمینِ تنِ من زیاد نیست

دریای من! تمام مرا در خودت بگیر
سطحِ جزیره‌ی بدن من زیاد نیست

مشکل گشودنِ گرهِ گیسوان توست
چون دکمه‌های پیرهن من زیاد نیست

یاد تو... عشق تو... غم تو... آرزوی تو...
تعداد مردم وطن من زیاد نیست

صیاد پیرم آه پری فرق تور تو
با رشته رشته‌ی کفن من زیاد نیست

روح هزار ساله‌ی شعرم بخوان مرا
در این زمانه همسخن من زیاد نیست

فانوس خسته‌ی شبِ این ساحلم سحر
برگرد! عمر سوختن من زیاد نیست

محمدسعید میرزایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمدسعید میرزایی
+ نوشته شده در  جمعه سوم خرداد ۱۳۹۸ساعت 20:6  توسط احسان نصری  | 

قسم به عشق که از عشق من یقینت را
بریده‌اند و عوض کرده‌اند دینت را

منم قرینه‌ی تو نیمه‌ای که گم شده بود
چگونه برده‌ای از یاد خود قرینت را؟

به چشم‌های من آن بوسه حرف آخر بود
چگونه محو کنم حرف آخرینت را؟

بیا و در تن این باغ مرده جاری کن
هوای وسوسه انگیز یاسمینت را

بیا نهان مکن از شاخه‌های حسرت من
میان پیرهنت سیب دست چینت را

چنان صدف که هنوز از هوای موج پر است
هنوز می‌شنوم گام پر طنینت را

مرا بخوان به همین نام تشنه کام شهید
که زندگی کنم آواز دلنشینت را

تو مرد سابق من نیستی عوض شده‌ای
زمانه کشت ابوالفضل پیش ازینت را

ابوالفضل صمدی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, ابوالفضل صمدی
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 0:9  توسط احسان نصری  | 

شکوفه کن، بگشا باغ ارغوانت را
بخند تا که نبینم غم نهانت را

بخند ای پری مه‌گرفته! می‌دانم
نگاه عاشقم آزرده کرد جانت را

مرا ببخش که با این هوای توفانیم
شکسته‌ام پروبال پرندگانت را

مرا ببخش که این ابرهای ناآرام
به هم زد آبیِ آرامِ آسمانت را

مرا ببخش که باران نابهنگامم
شکست ساقه‌ی نیلوفر جوانت را

اگر که خواستم از این به بعد می‌گیرم
فقط ز دسته‌ی پروانه‌ها نشانت را

مرا ببخش عزیزم! خدا نگه‌دارت!
نبینم ای گل غمگین من خزانت را

حسن صادقی‌پناه


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسن صادقی پناه
+ نوشته شده در  چهارشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۸ساعت 13:32  توسط احسان نصری  | 

گل و ترانه و لبخند می‌رسد از راه
بهار، سرخوش و خُرسند می‌رسد از راه

گذشت دلهره‌آور غروبِ تنهایی
پگاهِ روشنِ پیوند می‌رسد از راه

بهار، گمشده‌ی سبزِ آسمانی ماست
کسی که گفتم و گفتند می‌رسد از راه

کسی که روحِ به افسردگی دچارِ مرا
نجات می‌دهد از بند می‌رسد از راه

مگو بهار، بگو روز بکرِ رستاخیز
بگو رسولِ خداوند می‌رسد از راه

همیشه تازه، همیشه رها، همیشه زلال
همیشه دلکش و دلبند می‌رسد از راه

اگرچه آخِرِ اسفند اول عید است
بهار اوّلِ اسفند می‌رسد از راه

مرتضی امیری اسفندقه


برچسب‌ها: اشعار, غزل, مرتضی امیری اسفندقه
+ نوشته شده در  چهارشنبه یکم اسفند ۱۳۹۷ساعت 16:10  توسط احسان نصری  | 

ما می‌توانستیم زیباتر بمانیم
ما می‌توانستیم عاشق‌تر بخوانیم

ما می‌توانستیم بی‌شک... روزی... امّا
امروز هم آیا دوباره می‌توانیم؟

ای عشق! ای رگ کرده پستان میش مادر!
دور از تو ما، این برّگان بی‌شبانیم

ما نیمه‌های ناقص عشقیم و تا هست
از نیمه‌های خویش دورافتادگانیم

با هفت خان این توبه‌تویی نیست، شاید
ما گمشده در وادی هفتاد خوانیم

چون دشنه‌ای در سینه‌ی دشمن بکاریم؟
مایی که با هرکس به‌جز خود مهربانیم

سقراط را بگذار و با خود باش. امروز
ما وارثان کاسه‌هاب شوکرانیم

یک دست آوازی ندارد نازنیم!
ما خامُشان، این دست‌های بی‌دهانیم

افسانه‌ها، میدان عُشاق بزرگ‌اند
ما عاشقان کوچک بی‌داستانیم

حسین منزوی

 


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۷ساعت 23:58  توسط احسان نصری  | 

نگیر از این دل دیوانه، ابر و باران را
هوای تنگ غروب و شب خیابان را

اگرچه پنجره‌ها را گرفته‌ای از من
نگیر خلوت گنجشک‌های ایوان را

بهار، بی تو به این خانه گل نخواهد داد
هوای عطر تو دیوانه کرده گلدان را

بیا که تابستان با تو سمت و سو بدهد
نگاه شعله‌ور آفتابگردان را

تو نیستی غم پاییز را چه خواهم کرد
و بی‌پرنده‌گی عصرهای آبان را

سرم به یاد تو گرم است زیر بال خودم
اگر به خانه‌ام آورده‌ای زمستان را

بریز! چاره‌ی این عشق قهوه‌ی قجری‌ست
که چشم‌های تو پر کرده‌اند فنجان را...!

اصغر معاذی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, اصغر معاذی
+ نوشته شده در  جمعه هجدهم آبان ۱۳۹۷ساعت 18:58  توسط احسان نصری  | 

لبریز غربتیم، پر از جاده ایم ما
حالا که بی تو تن به سفر داده ایم ما

این جاده گفته بود که رفتن رسیدن است!
رفتیم و حال، از نفس افتاده ایم ما

آیا برای او که دلش را به تو سپرد
دلتنگ می شوی؟! چقدَر ساده ایم ما

چیزی زیاد و کم نشده در جهان تو
یک اتفاق بوده و افتاده ایم ما

دل در مسیر عشق تو کم زخم خورده بود؟
زخمی بزن دوباره که آماده ایم ما

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  چهارشنبه هجدهم مهر ۱۳۹۷ساعت 10:36  توسط احسان نصری  | 

اگرچه مادر تو، دختر پیمبر نیست
کسی حسینِ علی را چنین برادر نیست

حسین، پیش تو انگار در کنار علی ست
کسی چنان که تو، هرگز شبیه حیدر نیست

زلال علقمه، در حسرت تو می‌سوزد
کنار آبی و لب‌های تفته ‌ات تر نیست

به زیر سایه ‌ی دست تو می‌نشست، حسین
چه سایه‌ ای و چه دستی! شگفت‌آور نیست؟

حدیث غیرتت آری شگفت‌آور بود
که گفته ‌است که دست تو، آب‌آور نیست؟

شکست، بعد تو پشت حسین فاطمه، آه!
حسین مانده و مقتل، علی اکبر نیست

حسین مانده و قنداقه‌ ی علی اصغر
حسین مانده و شش ماهه ‌ای که دیگر نیست

نمانده است به دست حسین از گل‌ها
گلی پس از تو، دریغا! گلی که پرپر نیست

هزار سال از آن ظهر داغ می‌گذرد
هنوز روضه‌ی جانبازیَت، مکرّر نیست

قسم به مادرت امّ‌ البنین! امامی تو
اگرچه مادر تو، دختر پیمبر نیست

مرتضی امیری اسفندقه


برچسب‌ها: اشعار, غزل, ایام محرم, مرتضی امیری اسفندقه
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۷ساعت 13:23  توسط احسان نصری  | 

سخت است وقتی روضه وصف دختری باشد
حالا تصور کن به دستش هم، سری باشد

حالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگی
در هاله‌ای از گیسویی خاکستری باشد

دختر دلش پر می‌کشد، بابا که می‌آید
موهای شانه کرده‌اش در معجری باشد

ای کاش می‌شد بر تنش پیراهنی زیبا...
یا لااقل پیراهن سالم‌تری باشد

سخت است هم شیرین زبان‌ باشی و هم فکرت
پیش عموی تشنه‌ی آب آوری باشد

با آن‌همه چشم انتظاری باورش سخت است
سهمت از آغوش پدر تنها سری باشد

شلاق را گاهی تحمل می‌کند شانه
اما نه وقتی شانه‌های لاغری باشد

اما نه وقتی تازیانه دست ده نامرد
دور و برِ گم گشته‌ی بی‌یاوری باشد

خواهرتر از او کیست؟ او که، هر که آب آورد
چشمش به دنبال علی اصغری باشد

وای از دل زینب که باید روز و شب انگار
در پیش چشمش روضه‌های مادری باشد

وای از دل زینب که باید روضه‌اش امشب
«بابا! مرا این بار با خود می‌بری؟» باشد

بابا! مرا با خود ببر، می‌ترسم آن بدمست
در فکر مهمانی و تشت دیگری باشد

باید بیایم با تو، در برگشت می‌ترسم
در راه خار و سنگ‌های بدتری باشد

باید بیایم با تو، آخر خسته شد عمه
شاید برای او شب راحت تری باشد؟

قاسم صرافان


برچسب‌ها: اشعار, غزل, ایام محرم, قاسم صرافان
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۷ساعت 12:3  توسط احسان نصری  | 

سوزاندیَم که دلم خام تر شود
وحشی شدی، غزلم رام تر شود

آهو برای چه باید زمانِ صید
کاری کند که خوش اندام تر شود؟

جز اینکه از سر جانش گذشته تا
صیاد نابغه ناکام تر شود؟

آدم برای نشستن به خاک تو
باید نترسد و بدنام تر شود

چیزی نگفتی و گفتی نگویم و
رفتی که قصه پُر ابهام تر شود

آن قدر گریه نکردی میان بغض
تا چشم اشک، سرانجام، تر شود

امشب کنار غزل های من بخواب
شاید جهان تو آرام تر شود

افشین یداللهی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, افشین یداللهی
+ نوشته شده در  سه شنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۷ساعت 1:6  توسط احسان نصری  | 

ما چه بودیم از همان آغاز غیر از جان هم؟
بغض هم، بی ‌تابی هم، درد هم، درمان هم

ما چه بودیم از همان آغاز؟ یک روح و دو تن
نیمه‌ های آشکار و نیمه ی پنهان هم

بیش از این باید به بوران زمستان خو کنیم
نیست وقتی دست‌ های گرممان از آن هم

طعمه ی هیزم‌ شکن‌ هایند شاخ و برگ ما
میزبان آتشی سرخیم و آتشدان هم

سر به زانوی که بگذارند وقت خستگی
قلب‌ های بی ‌قرار و بی سر و سامان هم؟

زندگی منهای تو مرگ است، پس با این حساب
می توان نامید ما را نقطه ی پایان هم

حسنا محمدزاده


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسنا محمدزاده
+ نوشته شده در  دوشنبه یکم مرداد ۱۳۹۷ساعت 1:47  توسط احسان نصری  | 

دلت چه شد که از آن شور و اشتیاق افتاد؟
چه شد که بین تو و من چنین نفاق افتاد؟

زمان به دست تو پایان من نوشت آری
مسیر واقعه این بار، از این سیاق افتاد

دو رودخانه ی عشق من و تو شط شده بود
ولی دریغ که راهش به باتلاق افتاد

خلاف منطق معمول عشق بود انگار
میان ما دو موازی که انطباق افتاد

جهان برای همیشه، سیاه بر تن کرد
شبی که ماه تمام تو در محاق افتاد

شکر به مزمزه چون شوکران شود زین پس
مرا که طعم دهان تو از مذاق افتاد

خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است
که دیدن تو در این فصل، اتفاق افتاد

چه زندگانی سختی است زیستن بی عشق
ببین پس از تو که تکلیف من چه شاق افتاد

پس از تو جفت سرشتی و سرنوشتی من!
غریبواره ی تو، تا همیشه تاق افتاد

تو فصل مشترک عشق و شعر من بودی
که با جدایی تو بین شان طلاق افتاد

هوای تازه تو بودی، نفس تو و بی تو
دوباره بر سرم آوار اختناق افتاد

به باور دل ناباورم نمی گنجد
هنوز هم که مرا با تو این فراق افتاد

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  چهارشنبه سیزدهم تیر ۱۳۹۷ساعت 22:10  توسط احسان نصری  | 

سلام بر تو ای جنون که می دهی فراری ام
از این حصار دلشکن به جاده می سپاری ام

هزار بار برده ای به بادها سپرده ای
دوباره خسته دیده ای به دست خود حصاری ام

جنون بیا رها مکن که عقل بشکند مرا
به دست کهنه خصم خود چگونه می گذاری ام؟

غریبه ام هنوز هم اگرچه دست دوستان
چو مار می خزد برون ز آستین به یاری ام

همیشه بیم داشتم که گر ز پا درافکند
زمانه ام به دشمنی ز خاک برنداری ام

ز خاک برنداشتی نمانده جای آشتی
چه بیهده ست این که سر به شانه می گذاری ام

یوسفعلی میرشکاک


برچسب‌ها: اشعار, غزل, یوسفعلی میرشکاک
+ نوشته شده در  یکشنبه دهم تیر ۱۳۹۷ساعت 21:54  توسط احسان نصری  | 

تو آرزوی منی، من وبال گردن تو
تو گرم کشتن من، من به گور بردن تو

تو آبروی منی، پس مخواه بنشینم
رقیب تاس بریزد به شوق بردن تو!

تویی نماز و منم مست، مانده ام چه کنم
که هم اقامه خطا هم سبک شمردن تو

سپرده ام به خدا هرچه کرده ای با من
خطاست دست کسی جز خدا سپردن تو

خدا کند که نفهمی غمت چه با من کرد
که مرگ من نمی ارزد به غصه خوردن تو

حسین زحمتکش


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین زحمتکش
+ نوشته شده در  یکشنبه سوم تیر ۱۳۹۷ساعت 16:24  توسط احسان نصری  |