من در قصه‌هايم سرِ پرنده‌اي را بريده و پنهان کرده‌ام تا خواننده به تحرک و تشنج تشديد شده‌ی تن و بال و پاهايش خيره شود؛ و پيش از آنکه پرنده بميرد، و تحرکش به سکون تبديل شود، شما تپش و تحرک و زنده بودن را در دردناکترين شکل آن مي‌بينيد که ديگر زندگي نيست، مرگ هم نيست؛ زيرا حرکت تندتر شده اندامش وجود دارد و زندگي آميخته با مرگ. و اين همه لحظه‌اي است پيش از مرگ، که پرنده شديدترين پر و بال زدن سرتاسر زندگي‌اش را انجام داده است؛ لحظه‌اي که بيشترين آميختگي را با زندگي و طلب زندگي دارد، آن هم درست در همسايگي مرگ. به خاطر همين است که تمام قصه‌هاي من شروع و پايان ندارد.

داستان‌های ناتمام
بیژن نجدی


برچسب‌ها: بریده کتاب, داستان‌های ناتمام, بیژن نجدی
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۲ساعت 15:3  توسط احسان نصری  | 

بسیار پیش‌تر از امروز
دوستت داشتم در گذشته‌های دور
آنقدر دور
که هروقت به‌یاد می‌آورم
پارچ بلور کنار سفره‌ی من
اِبریق می‌شود
کلاه کَپی من، دستار
کت و شلوارم، ردای سفید
کراواتم، زنّار
اتاق، همین اتاق زیرشیروانی ما، غار
غاری پر از تاریک و صدای بوسه‌های ما

و قرن‌های بعد تو را هم‌چنان دوست خواهم داشت
آن‌قدر که در خیال‌بافی آن‌همه عشق
تو در سفینه‌ای نزدیک من
من در سفینه‌ای دیگر، بسیار نزدیک‌تر از خودم با تو
دست می‌کشیم به گونه‌های هم
بر صفحه‌ی تلویزیون.

بیژن نجدی


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, بیژن نجدی
+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم تیر ۱۴۰۰ساعت 13:42  توسط احسان نصری  | 

اتوبوسی آمده از تهران
یکی از صندلی هایش خالی است

قطاری می رود از تبریز
یکی از کوپه هایش خالی است

سینماهای شیراز پر از تماشاچی است
که حتما ردیفی از آن خالی است

انگار یک نفر هست که اصلا نیست
انگار عده ای هستند که نمی آیند

شاید، کسی در چشم من است
که رفته از چشمم

نمی دانم!

بیژن نجدی

برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, بیژن نجدی
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۲ساعت 14:8  توسط احسان نصری  |