یک مکث، یک درنگ، جهانی که ایستاد
ساعت جلو نرفت، زمانی که ایستاد

یک صندلی که جیغ کشید و عقب نشست
یک زن بلند شد، چمدانی که ایستاد

یک مردِ بغض کرده به سختی نفس کشید-
-با اضطراب، با نگرانی که ایستاد

گفت: از مَ... من نَ... نباید جدا شوی!
مردی فرونشست -زبانی که ایستاد-

ناگفته ماند حرف نگاهی که اشک شد
در خود فروشکست همانی که ایستاد

زن رفته بود و سایه‌ی مردی معلق است
در بهتِ کافه، در جریانی که ایستاد

در انجمادِ یک شبِ برفی به خواب رفت
دستی که سرد شد، ضربانی که ایستاد...

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  شنبه شانزدهم اسفند ۱۳۹۹ساعت 20:53  توسط احسان نصری  | 

لبریز غربتیم، پر از جاده ایم ما
حالا که بی تو تن به سفر داده ایم ما

این جاده گفته بود که رفتن رسیدن است!
رفتیم و حال، از نفس افتاده ایم ما

آیا برای او که دلش را به تو سپرد
دلتنگ می شوی؟! چقدَر ساده ایم ما

چیزی زیاد و کم نشده در جهان تو
یک اتفاق بوده و افتاده ایم ما

دل در مسیر عشق تو کم زخم خورده بود؟
زخمی بزن دوباره که آماده ایم ما

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  چهارشنبه هجدهم مهر ۱۳۹۷ساعت 10:36  توسط احسان نصری  | 

بعد از این غربت و غم، من به تو برمیگردم
رفتم از خویش ولیکن به تو برمیگردم

رفتم و رفتم و دور از تو شکستم، حالا
خسته از رفتن و رفتن، به تو برمیگردم

برزخم، پوچ و تهی، بی ثمر و سرگردان
روحِ جامانده ام از تن، به تو برمیگردم

بی تو تاریکی محض ام، به تو می اندیشم
دلم از فکر تو روشن، به تو برمیگردم

با تو شعر از لب و دست و قلمم می ریزد
از تو ای شعر مطنطن به تو برمیگردم!

زن زیبا! زن مغرور! زنِ زن! بانو!
معنی کامل یک زن! به تو برمیگردم

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۷ساعت 18:38  توسط احسان نصری  | 

شب مانده است و من، ما مانده ایم و ماه
تنها بدون تو، بی تاب و بی پناه

شب پرسه های من آغاز می شود
آرام و سر به زیر، آرام و سر به راه

در کوچه ی شما، هی پرسه می زنم
از ابتدای شب، تا دیدن پگاه

در خاطراتمان غرق تو می شوم
در عمق چشم هات –دریاچه ی سیاه-

دائم گذشته را تفتیش می کنم
دنبال مجرمم، دنبال بی گناه

"اصلا نه تو نه من، تقصیر هیچکس
هرگز نبوده است" تنها یک اشتباه-

-رخ داد و بعد از آن، از هم جدا شدیم
اما نبوده ام دور از تو هیچگاه...

عطر تو ناگهان احساس می شود
آری خود تویی در نیمه های راه

رد می شوی و من خاموش مانده ام
حالا فقط سکوت، "ما هیچ... ما نگاه..."

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۶ساعت 20:35  توسط احسان نصری  | 

من دور شدم از تو، اما به چه بد حالی!
تو دور شدی از من، در اوج سبکبالی

آن لحظه که می رفتی، پرسیدی از احوالم
با بغض گلوگیری گفتم که: خوشم... عالی...

خندیدی و خندیدم، تو از ته دل، اما
من از سر ناچاری، یک خنده ی پوشالی

رفتی و جهانم را با رفتن خود بردی
بعد از تو به جا مانده یک شهر پر از خالی

حالا منِ افسرده، تنهایم و دلمرده
ده سال جلو افتاد بحران میانسالی

با اینکه مرا تنها، در غصه رها کردی
دلخوش به همینم که، امروز تو خوشحالی...

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  دوشنبه هشتم آبان ۱۳۹۶ساعت 15:20  توسط احسان نصری  | 

هنوز دوری و تنها در انتظار توام
تویی قرار همیشه، که بی قرار توام

به رغم فاصله ها همچنان عزیز منی
به رغم این همه دوری، هنوز یار توام

اگرچه هر دو به جبر زمانه مجبوریم
در اختیار منی، من در اختیار توام

که من به عالم ذر در برابرت بودم
که از زمان عدم تا ابد دچار توام

همیشه رو به تو بودم، همیشه می دیدم-
که من توام، تو منی، من توام، دوباره توام

بیا که سر برسد روزهای دلتنگی!
بیا! بمان و بگو تا ابد کنار توام!

گذشت غرق خیالت تمام ثانیه ها
غروب یخ زده ای را در انتظار توام

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  شنبه بیست و ششم فروردین ۱۳۹۶ساعت 19:7  توسط احسان نصری  | 

بهترین قسمتش این بود
که پرده ها را کشیدم
و زنگ در را با پارچه های کهنه پوشاندم
تلفن را توی یخچال گذاشتم
و سه روز تمام
در تخت خواب ماندم

و بهتر از همه این بود
که کسی اصلا
دلش برایم تنگ نشد

چارلز بوکوفسکی


برچسب‌ها: اشعار, شعر جهان, چارلز بوکوفسکی
+ نوشته شده در  جمعه بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۶ساعت 13:48  توسط احسان نصری  | 

آهنگ سینه نیست، که تنها صدای توست
رد می شوی و این تپش گام های توست

در نقطه نقطه ی دل من پا گذاشتی
خوش باد خانه ای که در آن رد پای توست

بیهوده نیست با هیجان می تپد دلم
سر می زند به سینه اگر، در هوای توست

روزی که دیدمت به تو گفتم در این جهان
سرمایه ام دلی ست که آن هم برای توست

"گفتی: "غریب شهر منی"، این چه غربت است؟!"
خوشبخت آن دلی که فقط آشنای توست

محبوب من ببخش! اگر در تمام شهر
نقل حدیث عشق من و ماجرای توست

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  جمعه دهم دی ۱۳۹۵ساعت 0:12  توسط احسان نصری  | 

تو رسیدی که به این مرده کمی جان برسد
تا به این روح کویری، نم باران برسد

آمدی در دل من سلطه براندازی تا-
دوره ی سلطنت غصه به پایان برسد

قبل تو چاه غم و، حال در این محبس عشق
یوسف از چاه کشیدی که به زندان برسد

باور هیچ کسی نیست که با معجزه ات
کافر عشق چنین ساده، به ایمان برسد

پا به پای تو به پابوسی او خواهم رفت
باید این قصه در آخر به خراسان برسد

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  پنجشنبه سیزدهم خرداد ۱۳۹۵ساعت 12:14  توسط احسان نصری  | 

اگرچه داغ زمانه در این زمان کم نیست
ولی به جز غم تو در دلم دگر غم نیست

اگرچه درد تو هستی ولی چه باید کرد
کسی به غیر خودت هم دوا و مرهم نیست

تو مال من شده بودی ولی هزار افسوس
تو را ربود زمانه، جهان نا امنی ست

به نام عشق قسم خوردی و ندانستم
که عشق قول و قرارش همیشه محکم نیست

هزار درد در این سینه دارم و صد آه...
مجال آنکه در این بیت ها بگویم نیست

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  دوشنبه ششم مهر ۱۳۹۴ساعت 14:53  توسط احسان نصری  | 

دوباره شانه بر این گریه ی فراق بیار
علاج واقعه را قبل اتفاق بیار

برای گریه ی من هم دلیل خوبی باش
به شوق آمدنت اشک اشتیاق بیار

برای من که دچارم به عطر آغوشت
هوای آمدنت را به این اتاق بیار

بُکش مرا تو در این جشن شوکران اما
از آن شرابِ کهنسالِ خوش مذاق بیار

ببین کسی که نشان می روی منم بانو!
"اگر به کشتن من آمدی چراغ" بیار...

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۴ساعت 23:28  توسط احسان نصری  | 

هر کس بشود عاشق، داغی به جگر دارد
این ماهیت عشق است، دردی هم اگر دارد

این ماهیت عشق است، فکرم شده چشمانت؟!
دست از سر من ای کاش، چشمان تو بردارد

در پیچ و خم موهات، صد جاده ی چالوس است
این پیچ و خم زیبا، این راه خطر دارد

فالی زدم این آمد: "گفتم غم تو دارم..."
از قصه ی ما حافظ، عمری ست خبر دارد

هر روز دعا کردم، تا قسمت هم باشیم
یک روز دعای من... یک روز اثر دارد...

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  پنجشنبه هشتم مرداد ۱۳۹۴ساعت 11:19  توسط احسان نصری  | 

رفته ای، عطرت ولی در خانه ام جا مانده است
یک نفر دور از تو اینجا سخت تنها مانده است

از شب طوفانی و مواج گیسوهای تو
قایقی آمد ولی، دل بین دریا مانده است

فکر و ذکر و کار هر روزم شدی پس بعد از این
کار دیروزم به امروز و به فردا مانده است

با غم هجر ات سفرها رفتم و رفتم ولی
غم کم آورد و نیامد، او هم از پا مانده است

بعد از این ای عقل دوراندیش من کاری بکن
هرچه دارم میکشم از این دل وامانده است

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۴ساعت 18:52  توسط احسان نصری  | 

در نبودت گریه ها کردم، در آغوشم بگیر
گریه کردم، گریه ها هر دم، در آغوشم بگیر

ابر دلتنگی کمی لبریز باران ها شده
زیر چتر آهسته و نم نم در آغوشم بگیر

با همان شرم و حیای ناز و معصومانه ات
چشم خود بگذار روی هم، در آغوشم بگیر

آنقَدَر دلتنگ تو هستم که وقتی آمدی
تو بدون صحبتی محکم در آغوشم بگیر

گرچه می دانم بعید است انتظارم، لا اقل
در درون دفتر شعرم در آغوشم بگیر

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  دوشنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۴ساعت 22:42  توسط احسان نصری  | 

او
بر نخواهد گشت

به خواب ها بگویید
بی خیال شوند...

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  پنجشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۹۳ساعت 23:20  توسط احسان نصری  | 

نمی خواهی اگر من را، تو را هر لحظه می خواهم
که تو معشوق من هستی، همان معشوق دلخواهم

شبی افتاد تصویرت، درون چشمه ی چشمم
پلنگی خیره بر آبم، تو هستی چهره ی ماهم

نه شیرازی، نه تهرانی، تو هستی آنکه می بخشم
به یک لبخند کوتاهش، سمرقند و بخارا هم

بیا قدری محبت کن، کنار من قدم بردار
تمام آرزویم شد، تو باشی یار و همراهم

"که عشق آسان نمود اول..." برای من نخوان وقتی
که از دشواری پایان عشق آگاه آگاهم

همیشه متهم کردی، مرا با انگ خودخواهی
تو هستی جسم و روح من، اگر اینقدر خودخواهم

اگرچه شد غزل شعرم، ولی اقرار باید کرد
شبیه شعر نیمایی: "تو را من چشم در راهم"

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  پنجشنبه سی ام بهمن ۱۳۹۳ساعت 0:48  توسط احسان نصری  | 

دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی
که بیایی و در این تنگیِ دل جا بشوی

تو فقط آمده بودی که دل از من ببری؟
بروی، دور شوی، قصه و رویا بشوی؟

انقلابی شده در سینه ی من، فتنه ی توست
سبزیِ چشم تو باعث شده رسوا بشوی

من پس انداز دلم را به تو دادم که تو هم
بیمه ی عمر دلم روز مبادا بشوی

غرق عشق تو شدم، بلکه تو شاید روزی
دل به دریا بزنی، عازم دریا بشوی

حیف ما نیست که یک زوج موفق نشویم؟
حیف از این نیست که تو این همه تنها بشوی؟

نم باران، لب دریا، غم تو، تنگ غروب
دل من تنگ تو شد، کاش که پیدا بشوی

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  سه شنبه شانزدهم دی ۱۳۹۳ساعت 0:59  توسط احسان نصری  | 

با چشم سیاه آمده در شعر که جانی بشود
تا عامل یک جنگ و نزاع همگانی بشود

با مردم آواره ی چشمش، چو اوباما باید
کاندید نوبل در جهت صلح جهانی بشود

موهای رها در وزش باد دلیلش این است:
تا عالم و آدم، همه مجنون و روانی بشود

با این شکرِ خنده اش آمار دیابت هر روز
بالا رود و باعث موج نگرانی بشود

از حالت موزون صدایش دل هر مومن و شیخ
می لرزد و مجذوب همین چرب زبانی بشود

حالم شده مانند به آن رعیت دلداده ی ده-
ترسیده که معشوقه ی او همسر خانی بشود

حقم به خدا بردن دستان تو شد، می ترسم...
مانند المپیک کُره، باز تبانی بشود

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  یکشنبه هفتم دی ۱۳۹۳ساعت 14:46  توسط احسان نصری  | 

آن زمانی که از برم رفتی، آسمان در کنار من بارید
و پس از آن تمام رویاهام، چون نظامی که سرنگون گردید

زندگی بعد رفتنت دیگر، روی خوش را گرفته از این مرد
و به جایش خدا هم انگاری، روی سگ را به این جهان بخشید

این منم، او که از غم دوریت، در بغل می گرفت زانویش
او که هر بار رد شدی از او، مثل ارگی کهن شد و لرزید

درد من را دقیق تر بشناس، درد من جنس اصل رنجش هاست
هرکسی هم اگر به جایم بود، به خودش تا همیشه می پیچید

خسته ام من شبیه سربازی، که پس از هشت سالِ پر آزار
از اسارت به خانه اش برگشت، و خودش را عموی طفلش دید

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  جمعه چهاردهم آذر ۱۳۹۳ساعت 14:58  توسط احسان نصری  | 

تا کجا باید به دنبالت بیایم در به در؟
تا به کی می خواهی ام این گونه تو آسیمه سر؟

تیر عشقت را رها کردی و من بی واهمه
مثل سربازی فدایی سینه را کردم سپر

روسری از سر درآوردی و بعد از آن شده
روزگارم از شب موهات بانو تیره تر

بی گمان حتی خدا هم یار و همدستت شده
او که از احساس من نسبت به تو دارد خبر-

او که می داند "منِ" بی "تو" عجب دیوانه ای ست
او هم انگاری که می خواهد مرا دیوانه تر

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  یکشنبه نهم آذر ۱۳۹۳ساعت 16:24  توسط احسان نصری  | 

چند سالی می شود من خاطرم آزرده است
یک نفر قلب مرا دزدید و با خود برده است

خانه غمگین، قاب خالی، ساعتی درگیر خواب
روی قالی تک تکِ گل هایمان پژمرده است

غصه خوردن را رها کردم ولی این روزها
ذره ذره گم شدم، چون غصه من را خورده است

بی خیالم، بی خیالِ بی خیال از رفتنت
ظاهرا شادم ولیکن باطنم افسرده است

"آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟"
دیر کردی، شهریارِ قصه هایت مرده است

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۳ساعت 12:14  توسط احسان نصری  | 

یک فصل خزان دیگر از راه رسید
تنهائی من، بدون همراه رسید

سریال غمم که ته ندارد انگار-
این فصل به: "گریه های ناگاه" رسید

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, رباعی, احسان نصری
+ نوشته شده در  جمعه چهارم مهر ۱۳۹۳ساعت 12:23  توسط احسان نصری  | 

من مانده ام و یک تن تبدار و مریض
یک آدم عاصی شده ی از همه چیز

برگرد و نجاتم بده از این همه رنج
آدم شده ام این دفعه حوای عزیز...

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, رباعی, احسان نصری
+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم شهریور ۱۳۹۳ساعت 16:30  توسط احسان نصری  | 

زیبائی و زیبائی تو ورد زبان است
موهات سیاه است و دو ابروت کمان است

چشمان تو گیرنده تر از قهوه ی قاجار
خون قجری در رگ تو در جریان است

اینجا سر زیبائی تو کنگره برپاست
زیبائی تو سوژه ی اجلاس سران است

آنقدر مهمی که به یک خنده و اشکت
بازارچه ی ارز و طلا در نوسان است

در شهر قدم می زنی و پشت سر تو
یک مجمع دیوانه و سرگشته روان است

بانو! سر تسخیر تو جنگی شده آغاز
این جاذبه آغازگر جنگ جهان است

بیخود پی توصیف تو در شعر گرفتم
"چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است"

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  دوشنبه دوازدهم خرداد ۱۳۹۳ساعت 9:39  توسط احسان نصری  | 

و چقدر تلخ است
که با این همه پیشرفت علمی
دانشمندان همچنان
از یافتن دارویی
برای "درد رفتنت"
عاجز مانده اند

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۹۳ساعت 13:34  توسط احسان نصری  | 

دست های تو
حق من است

حقم را کف دستم بگذار

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۳ساعت 12:43  توسط احسان نصری  | 

می شوی با من عجین، حتی از این هم بیش تر
می شوی حتی "خودم"، حتی ز "خود" هم، خویش تر

هرچه دنیا می تواند بعد از این زخمم زند
زخم دنیا "زهر عقرب"، خنده ات هم نیشتر

بعد از این تنها تو را، چشمم تماشا می کند
می شود چشمان من حتی از این درویش تر

من فقط افسوس این را می خورم، اینکه چرا
آشنا با من نبودی از زمانی پیش تر؟

عاشقی را ما به شکل دیگری معنا کنیم
"عقل" و "دل" همراه با هم، مصلحت اندیش تر

گرچه عشقی این چنین را بر نمی تابد جهان
من شنیدم: هرکه بامش بیش، برفش بیش تر

چند ماهی دیگر از خدمت نمانده، بعد از آن
خطبه عقدی می کند ما را به هم، همخویش تر

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  سه شنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۳ساعت 12:39  توسط احسان نصری  | 

کاش می توانستیم
طعم اولین بوسه مان را
جایی ذخیره کنیم

تا هرگاه عمر عشقمان رو به زوال می رفت
مزه مزه اش کنیم
و به یاد بیاوریم چه راه طویلی را
برای اولین بوسه سپری کرده ایم

کاش می توانستیم
طعم اولین بوسه مان
بنیادی ترین سلول های جهان را
جایی ذخیره کنیم

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۳ساعت 12:42  توسط احسان نصری  | 

دریایی بی کران است
آغوش تو

و من همچون رودی بی قرار
به هر دری می زنم
تا به سوی تو سرازیر شوم

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  جمعه نهم اسفند ۱۳۹۲ساعت 20:7  توسط احسان نصری  | 

شبیه زلزله های چند ریشتری ست
آمدنت

وقتی می آیی
به هیچ کس رحم نمی کنی

دلِ من که جای خود
حتی دلِ سنگ ترین آدمها
فرو می ریزد

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  یکشنبه بیستم بهمن ۱۳۹۲ساعت 23:28  توسط احسان نصری  | 

پس از این همه انتظار
تازه فهمیده ام

تو همان
"روز مبادا" هستی
که هیچ وقت نمی آید

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۲ساعت 12:59  توسط احسان نصری  | 

تو را
هرگز نخواهم سرود

می خواهم تا ابد
ناشناخته ترین زیبای جهان بمانی
که فقط
من می شناسمش

احسان نصری

برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و نهم آبان ۱۳۹۲ساعت 12:38  توسط احسان نصری  | 

باور کن
بی خوابی امشبم
از قهوه ای که خوردم نیست

چشم های تو
خواب را
از من ربوده است

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  شنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۲ساعت 2:18  توسط احسان نصری  | 

بی تو من با همه ی فاصله ها درگیرم
بیش از این دیر کنی از غم تو می میرم

این دل سر به هوا کی به هوایت پر زد؟
کی به سحر نگهت کرده ای تو تسخیرم؟

همه ی قافیه ها، واژه به واژه خاتون
انحصار تو شدند، نام تو شد تحریرم

غم هجر تو اگر هست چه باید بکنم؟
گله ای نیست که شد بسته به تو تقدیرم

خواب تو دیدم و سیرین سبب خیر شده است
گفته این بار می آیی و تویی تعبیرم

احسان نصری

برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  پنجشنبه چهارم مهر ۱۳۹۲ساعت 15:49  توسط احسان نصری  | 

لب های تو
شبیه مسئله های ریاضی
شیرین اند
و من دلم می خواهد
هر بار
از راهی تازه
امتحانشان کنم

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۲ساعت 17:34  توسط احسان نصری  | 

پیچ و تاب تند جاده ها را دوست دارم
وقتی عبور از این پیچ و تاب
در اتوبوسی کنار تو
ناخواسته
ما را به آغوش هم می کشاند

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  چهارشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۹۲ساعت 11:52  توسط احسان نصری  | 

تنهایی
شبیه بهمن است
وقتی که می آید
گریزی از آن نیست
مگر به جانپناه آغوش تو

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  جمعه هشتم شهریور ۱۳۹۲ساعت 23:39  توسط احسان نصری  | 

گاهی فکر می کنم
مرده ام

و گاهی هول برم می دارد
نکند دیوانه شده باشم

گاهی هم
از ترس اینکه خواب می بینم
نیشگونی محکم
از خودم می گیرم

کاش اینقدر مهربان نبودی بانو

مهربانی ات
خیالاتی ام کرده است

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  پنجشنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۲ساعت 16:20  توسط احسان نصری  | 

حتی قداست گلهای آفتابگردان را
لکه دار می کنند

چشمانت

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  جمعه چهارم مرداد ۱۳۹۲ساعت 14:27  توسط احسان نصری  | 

می توانم
تمام قوانین طبیعت را
به چالش بکشم
وقتی مرکز ثقل دنیایم
در وجود توست

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  سه شنبه یکم مرداد ۱۳۹۲ساعت 23:53  توسط احسان نصری  | 

من
بی هنرترین آدم روی زمینم
چرا که جز نوشتن زیبایی چشمانت
کار دیگری بلد نیستم

احسان نصری

 


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  چهارشنبه نوزدهم تیر ۱۳۹۲ساعت 14:53  توسط احسان نصری  | 

مرا فقط تو توانی که بهترین باشی
و در میان دلم عشق آتشین باشی

پلنگی ام که به رغبت به دام می افتد
اگر که تو صیادِ در کمین باشی

سبب ز خلفت تو از ازل این بود
که همسفر من در این زمین باشی

همین که تو هستی کنار من کافیست
چگونه از تو بخواهم که بیش از این باشی؟

گرفتگی ات موجب نماز آیات است
نبینمت که چنین ماه من، غمین باشی

خدا درون دو چشمت قیامتی جا داد
که تو پیامِ معادی به کافرین باشی

شبیه تو حتی، کسی نخواهم یافت
مرا فقط تو توانی که بهترین باشی

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  دوشنبه سوم تیر ۱۳۹۲ساعت 12:32  توسط احسان نصری  | 

دلم همیشه گرفته از این زمانه ی تلخ
که لحظه لحظه به من می دهد نشانه ی تلخ

دلم همیشه پر است از غمی که می آید
شبیه بغض گلوگیر، در بهانه ی تلخ

تب و تباهی و حس قریب تنهایی
عجب ضیافت شومی در این شبانه ی تلخ

"چقدر حس بدی است حس تنهایی"
دوباره زمزمه ی زیر لب، ترانه ی تلخ

کبوتری که بیفتد جدا ز معشوقش
چگونه پر بزند رو به آشیانه ی تلخ؟

قلم به دست من امشب به گریه می گوید:
چرا دوباره شروعی به عاشقانه ی تلخ؟

تمام قصه همین بود: اینکه تو بروی
و خیره منتظرم من، به بی کرانه ی تلخ

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و نهم خرداد ۱۳۹۲ساعت 10:47  توسط احسان نصری  | 

وقتی تو نباشی
تمام دنیا
پیش چشمم تاریک است

حتی اگر
خورشید را به سقف اتاقم بیاویزم

حتی اگر
تمام کرم های شب تاب را
به دیوار اتاقم بچسبانم

حتی اگر
تمام فانوس های دریایی را
در تاقچه ی اتاقم جای دهم

باز هم
تاریکی... تاریکی... تاریکی...

بی تو خوب می فهمم:
"تاریکی" از ریشه ی "ترک" است

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۲ساعت 16:17  توسط احسان نصری  | 

اگه هنوز توو کارای اوونی که قبلا باهاش بودی سرک می کشی و از هر طریقی که شده می خوای ببینی داره چکار می کنه و با کسی هست یا نیست، شک نکن و مکمئن باش که هنوزم دوستش داری

از چرندیات ذهن نامیزون احسان


برچسب‌ها: رسولان خاموش
+ نوشته شده در  شنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۲ساعت 22:19  توسط احسان نصری  | 

برای انتهای من، بدایه ای دوباره باش
برای زخم کهنه ام، کمی به فکر چاره باش

نهال من شکسته شد، امید یک جوانه نیست
در اوج نا امیدی ام، شکوفه ی بهاره باش

به یک نگاه روشنت، به آتشم کشیده ای
گدازه ی علاقه را، به چشم خود نظاره باش

کنون که قحطی سخن، وَ حرف عاشقانه است
درون شعر شاعران، به جای استعاره باش

در این قرون بی کسی، که زندگی جهنم است
بمان و عاشقی کن و، زبانزدی هزاره باش

تو تار و پود قلب من، "نهاد" من وجود توست
برای حال بهترم، بمان و یک "گزاره" باش

در انتهای جاده ام، در انتهای زندگی
برای انتهای من، بدایه ای دوباره باش

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  سه شنبه هفتم خرداد ۱۳۹۲ساعت 13:7  توسط احسان نصری  | 

من دلم لک زده یک بوسه ی بی علت را
که میانش بگذاری همه ی صحبت را

ماه من قطره ی نوری به وجودم بچشان
که دلم مثل شبی اُخت شده ظلمت را

تو همانی که مرا خانه به دوشم کردی
بده یک لحظه به من خانه ی در قلبت را

زنگ عشق است بیا تا من و تو، ما بشویم
حاضری خط بزنی خانه ی هر غیبت را؟

گرچه در طالعمان هست قمر در عقرب
می توان بار دگر ساخت ز نو قسمت را

لحظه لحظه گذر زندگی ام بی تو مباد
مغتنم کاش شماریم کمی فرصت را

پیش من باز بیا، بوسه ی جانانه بده
من دلم لک زده یک بوسه ی بی علت را

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  شنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 12:14  توسط احسان نصری  | 

آخرین قراری که با هم گذاشتیم
این بود:
دیگر سر راه هم
"سبز" نشویم

دیروز زیر باران
اتفاقی به هم برخوردیم

سبزتر از همیشه دیدمت

اما من همچنان
پای قولم هستم
چرا که بعد از رفتنت
خشکیدم

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  چهارشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 20:53  توسط احسان نصری  | 

امروز
من تظاهر می کنم
به نفهمی
تو به عشق
او به پاکی
و دیگری به صداقت

با این همه تظاهر
بعید نیست اگر یک دل بشویم
تظاهراتی ترتیب دهیم
که دنیا را تکان بدهد

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  شنبه دهم فروردین ۱۳۹۲ساعت 15:7  توسط احسان نصری  | 

شبی که با تو گذشتم از دیار عشق
شدم اسیر و گرفتار، در حصار عشق

پلنگ قله های بلند غرور من بودم
که با ماه رخت گشتم شکار عشق

خمار قهوه ی چشمت، خمار چشمی که
مخدری هستند از عیار عشق

صدای غم شکن و خنده ات سبب شده است
به گردش دنیا بر مدار عشق

تمام ثانیه ها را ورق ورق بانو
نوشته ام بشوند یادگار عشق

بیا دعا بکنیم تا گره بخورند
قسم به نام مدبری اش، اللیل و النهار عشق

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  پنجشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۱ساعت 11:14  توسط احسان نصری  |