اگر میشد به ماه سفر کنم
در نیمهی روشناش یک صندلی میگذاشتم
خیره میشدم به زمین
تا سرزمینی را که از آن فرار کردهام، پیدا کنم
و در نیمهی تاریکاش
کافههایی کوچک میساختم
برای گریستن خودم
و آنهایی که از زمین فرار کردهاند
حسن آذری
به جز زیباییات
چیزهای زیادی هستند
که باید انتقال بدهی
وراثت را از لبخندت شروع کن
از شکل لبهایت
به وقت بستن زخمام
رفتار لبخند و
اخلاق لبهایت را
منتقل کن به دخترم
او نیز چون تو بداند
زخم با زخم و
مرد با مرد
تفاوت دارد
یاد بگیرد روی زخم یک مرد
چگونه مرهم بگذارد
تا محرمش شود
مهربانیات را
به ژنهایت تحمیل کن
اوقاتی که باقیماندهی سفره را
در باغچه میتکانی و
میفهمم که برف
چقدر به خانهی ما میآید
کاش میشد خودت را ببینی
که در باغچه زیبایی
که در برف زیبایی
که در باغچه، از برف زیباتری
که از هر طرف در خانه زیبایی
و من از هر طرفی دوستت دارم
کاش میشد خودم را ببینم
وقتهایی که تو را میبینم
میبینم آن روز را
که این همه
به پسرم نیز یاد میدهی
یاد میدهی چگونه یک زن را
از هر طرفی زیبا ببیند
یادش میدهی که در جهان
دو چیز هر کسی را میگریاند
اولی عشق است و
دومی را
هر که خود انتخاب میکند
از من به پسرم
انتخاب کردن را منتقل کن
منتقل کن که عشق با عشق و
انتخاب با انتخاب
تفاوت دارد
بیاموزش میان زن و وطن
وطنی را انتخاب کند
که هر زنی چون تو در آن آواز میخواند
آواز میخوانی و پرده را کنار
آواز میخوانی و جارو
آواز میخوانی و نقشه را دستمال میکشی
صبح از آواز تو روشن
خانه در آواز تو تمیز
جهان با آوازهای تو پاکیزه میشود
آوازهای تو
گنجشکهای زیادی را محلی کرده است
در آواز تو دستگاهیست
که خون را به گردش میبرد
صدای تو رسوب میکند در گلبولها
خونم را به هر که اهدا کردهام
شنیدهام دلتنگ آوازهایی غریب شده است
غریب نباشد برایت عزیزم
اگر گاهی با خودم حرف میزنم
دارم از غالب ژنهایم میخواهم
به نفع صفات تو مغلوب شوند
به سود خصلت دستانت
دستهای تو
وقتی کمک میکنند بارانیام را بپوشم
روی شانههایم میمانند
در خیابان رهایم نمیکنند
تو و دستهایت
تو و چتری که برایم خریدهای
من و خیابانها
من و بارانهای وحشی زیادی را
متمدن کردهاند
به دستهای تو
وقتی دگمهی پیرهن میدوزند
یک سر سوزن شک ندارم
دستان تو ماهرند
یک شهر دم گرفته را
بدل به نوشیدنی میکنند
وقتی شکر را
در لیوان هم میزنی
مسائل تلخ بسیاری
در من شیرین میشوند
شیرین میشوند اشکهای شورت
اشکهای تو بیحاصل نیست
تو در خیابان آزادی گریستهای
میدانم، میدانم
آسفالت را مستعد روئیدن کردهای
پافشاری کن روی استعدادت
که خانوادگی شود
همخانواده شویم با کلمه
تو حروف صدادار درد را
بلدی بیصدا بخوابانی
بلدی روی در یخچال
شعری با خط خودت بچسبانی و
آبهای منجمد را
دلگرم کنی
از صفات اکتسابی
ای کاش دستخطات ارثی شود
فرزندانمان
از تو زیبا نوشتن بیاموزند
از من، پاک کردن...
حسن آذری