تا ابد دوریم، چون سوگند قرآن و دروغدور، مانند زبان روزه داران و دروغروز، پیمان بستی و شب توبه کردی ای دریغ!توبه کارا! چیست فرق نقض پیمان و دروغ؟خواستی دلتنگیم را در دلم پنهان کنمعاشق و انکار دلتنگی؟ مسلمان و دروغ؟باز در جمع رقیبان صحبت از من شد، بیا!تا از ایشان بشنوی یک چند بهتان و دروغبعد از این دیگر تو را مومن نمی دانم، که دوستگفت در یک دل نمی گنجند ایمان و دروغسجاد سامانیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
سجاد سامانی
+
نوشته شده در سه شنبه هشتم خرداد ۱۳۹۷ساعت 16:55  توسط احسان نصری
|
پنهان و آشکار به یادت گریستمچون ابر نوبهار به یادت گریستمدلسنگ و پر غرور از این عشق رد شدیدلتنگ و بی قرار به یادت گریستمتو مثل رود راهی دریا شدن شدیمن مثل آبشار به یادت گریستمروزی هزار بار تو را یاد کردم و...روزی هزار بار به یادت گریستممانند جاده ای که به پایان نمی رسدعمری در انتظار به یادت گریستمدیدم که در قفس دو قناری چه دلخوش اندبی هیچ اختیار به یادت گریستممجید ترکابادیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
مجید ترکابادی
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 21:17  توسط احسان نصری
|
تمام خاک را گشتم به دنبال صدای توببين! باقی است روی لحظه هايم جای پای تواگر مومن اگر کافر، به دنبال تو می گردمچرا دست از سر من برنمی دارد هوای تو؟دليل خلقت آدم! نخواهی رفت از يادمخدا هم در دل من پر نخواهد كرد جای توصدايم از تو خواهد بود اگر برگردی ای موعود!پر از داغ شقايق هاست آوازم برای توتو را من با تمام انتظارم جستجو كردمكدامين جاده امشب می گذارد سر به پای تو؟نشان خانه ات را از تمام شهر پرسيدممگر آن سوتر است از اين تمدن روستای تو؟یوسفعلی میرشکاکبرچسبها:
اشعار,
غزل,
یوسفعلی میرشکاک,
جمعه های انتظار
+
نوشته شده در جمعه هفتم اردیبهشت ۱۳۹۷ساعت 22:34  توسط احسان نصری
|
بعد از این غربت و غم، من به تو برمیگردمرفتم از خویش ولیکن به تو برمیگردمرفتم و رفتم و دور از تو شکستم، حالاخسته از رفتن و رفتن، به تو برمیگردمبرزخم، پوچ و تهی، بی ثمر و سرگردانروحِ جامانده ام از تن، به تو برمیگردمبی تو تاریکی محض ام، به تو می اندیشمدلم از فکر تو روشن، به تو برمیگردمبا تو شعر از لب و دست و قلمم می ریزداز تو ای شعر مطنطن به تو برمیگردم!زن زیبا! زن مغرور! زنِ زن! بانو!معنی کامل یک زن! به تو برمیگردماحسان نصریبرچسبها:
اشعار,
غزل,
احسان نصری
+
نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۷ساعت 18:38  توسط احسان نصری
|
بگو به عشق به این آشیانه برگرددبگو بهانه تویی, بی بهانه برگرددبهار میوزد انگار بر حوالیِ ماهمین خبر برسان تا جوانه برگردددلی که پر زده در راهِ عشق حیران استدلی که پر زده باید به خانه برگرددبخوان که عشق به جز تو ترانهای نسرودبیا که تاب و تبِ عاشقانه برگرددزمانه دور نوشته ست ما دو را از همخدا کند ورقِ این زمانه برگرددچه می شود که دلم شادمانه برخیزد؟چه می شود که دلت پر ترانه برگردد؟در این زمانه غریبم, بگو به حضرتِ عشقبه هر بهانه... نشد بی بهانه برگرددجویا معروفیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
جویا معروفی
+
نوشته شده در جمعه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۷ساعت 0:20  توسط احسان نصری
|
پیش بیا! پیش بیا! پیشتر!تا که بگویم غم دل بیشتردوست ترت دارم از هرچه دوستای تو به من از خود من خویشتردوست تر از آنکه بگویم چقدربیشتر از بیشتر از بیشترداغ تو را از همه داراترمدرد تو را از همه درویشترهیچ نریزد به جز از نام توبر رگِ من گر بزنی نیشترفوت و فن عشق به شعرم ببخشتا نشود قافیه اندیشترقیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
غزل,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در جمعه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۶ساعت 20:58  توسط احسان نصری
|
دل بی دست و پای من بنشین فتح این شهر در توان تو نیستسهم تو از جهان همین خانه ست گرچه این خانه هم از آن تو نیستدل من نیمه ی پری داری بدتر از نیم خالی لیوانهرچه رنج است در جهانِ تو هست هرچه شادی ست در جهان تو نیستسینه به سینه سوختی اما دیده بر دیده دوختی اماهستی ات را فروختی اما هیچ جز هیچ در دکان تو نیستسال ها دست و پا زدی اما از کجا تا کجا زدی امایک وجب از زمین از آن تو نیست آسمان سهم کودکان تو نیستای در این روزهای قطعا بد احتمال غم تو صد در صدحیف این ماه های بی مقصد فصل پایان داستان تو نیستغلامرضا طریقیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
غلامرضا طریقی
+
نوشته شده در جمعه چهارم اسفند ۱۳۹۶ساعت 21:25  توسط احسان نصری
|
چند روزی است که تنها به تو می اندیشماز خودم غافلم اما به تو می اندیشمشب که مهتاب درآیینه ی من می رقصدمی نشینم به تماشا، به تو می اندیشمهمه ی روز به تصویر تو می پردازمهمه ی گریه شب را به تو می اندیشمچیستی؟ خواب و خیالی؟ سفری؟ خاطره ای؟که در این خلوت شب ها به تو می اندیشملحظه ای یاد تو از خاطر من خارج نیستیا در آغوش منی یا به تو می اندیشماگر آینده به یک پنجره تبدیل شودپشت آن پنجره حتی به تو می اندیشمتو به حافظ، به حقیقت، به غزل دلخوش باشمن به افسانه ی نیما به تو می اندیشمنه به اندیشه ی زیبا، نه به احساس لطیفكه به تلفیقی از اینها به تو می اندیشمتو به زیبایی دنیای كه می اندیشی؟من كه تنها به تو، تنها به تو می اندیشممحمد سلمانیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
محمد سلمانی
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۶ساعت 20:1  توسط احسان نصری
|
دلم شکست، کجایی که نوشخند زنی؟به یک اشاره دلم را دوباره بند زنی؟دوباره وصله ای از بوسه های دلچسبتبرین سفال ترک خورده ام به چند زنی؟اگر به دست تو باشد چه فرق این یا آن؟دمی ضماد گذاری... دمی گزند زنیمباد دود دل من به چشم غیر رودمخواه بیشتر آتش درین سپند زنیمنم که پیش تو از بید سر به زیرترمتویی که طعنه به هر سرو سربلند زنیدوباره همهمه افتاده است در کلماتکه در حوالی این شعر دیده اند زنیزنی که وصفش در این غزل نمی گنجدزن از حریر... از ابریشم... از پرند... زنی...علیرضا بدیعبرچسبها:
اشعار,
غزل,
علیرضا بدیع
+
نوشته شده در چهارشنبه چهارم بهمن ۱۳۹۶ساعت 20:34  توسط احسان نصری
|
با منِ دردآشنا، ناآشنایی بیش از این؟ای وفادار رقیبان، بی وفایی بیش از این؟گرم احساس منی، سرگرم یاد دیگرانمن کجا از وصل خشنودم، جدایی بیش از این؟موجی و بر تکه سنگی خرد، سیلی می زنیبا به خاک افتادگان، زورآزمایی بیش از این؟زاهد دلسنگ را از گوشه ی محراب خودساکن میخانه کردی، دلربایی بیش از این؟پیش از این زنجیر صدها غم به پایم بسته بودحال، تنها بنده ی عشقم، رهایی بیش از این؟سجاد سامانیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
سجاد سامانی
+
نوشته شده در سه شنبه نوزدهم دی ۱۳۹۶ساعت 20:13  توسط احسان نصری
|
در سینه ات دل می تپد، نه سنگ نه آهنحتما کسی را دوست خواهی داشت بعد از منپایان عشق ما دو تا پایان دنیا نیستفردا دوباره ماه می تابد از این روزنگفتی چه خواهد کرد با ما بازی تقدیر؟توفان چه خواهد کرد با یک دانه ی ارزنسکان بچرخان سوی دریاهای دورادورای ناخدای با خدایان دست بر گردن!من دوست دارم بسپرم خود را به این امواجتو راه کج کن سوی آن فانوسک روشندنیا برای من به غیر از یک دوراهی نیستیا انتخاب زندگی با عشق یا مردنساناز رئوفبرچسبها:
اشعار,
غزل,
ساناز رئوف
+
نوشته شده در سه شنبه پنجم دی ۱۳۹۶ساعت 0:37  توسط احسان نصری
|
سکوت کردی و این اول شنیدن بودسکوت کردن تو لب گشودن من بودبه چشم های تو سوگند می خورم که دلمبه بازگشتن تو، ماندن تو، روشن بودمن و تو در نظر دوست چون گُلیم و بهارهمین علاقه ی ما خار چشم دشمن بودببین حکایت انسان و عشق دور از همحکایت تن بی جان و جان بی تن بودتو دل بریده ای از من چنان که رود از کوهسرت بلند! که روزی به شانه من بود...روح الله اکبریبرچسبها:
اشعار,
غزل,
روح الله اکبری
+
نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۶ساعت 17:7  توسط احسان نصری
|
شب مانده است و من، ما مانده ایم و ماهتنها بدون تو، بی تاب و بی پناهشب پرسه های من آغاز می شودآرام و سر به زیر، آرام و سر به راهدر کوچه ی شما، هی پرسه می زنماز ابتدای شب، تا دیدن پگاهدر خاطراتمان غرق تو می شومدر عمق چشم هات –دریاچه ی سیاه-دائم گذشته را تفتیش می کنمدنبال مجرمم، دنبال بی گناه"اصلا نه تو نه من، تقصیر هیچکسهرگز نبوده است" تنها یک اشتباه--رخ داد و بعد از آن، از هم جدا شدیماما نبوده ام دور از تو هیچگاه...عطر تو ناگهان احساس می شودآری خود تویی در نیمه های راهرد می شوی و من خاموش مانده امحالا فقط سکوت، "ما هیچ... ما نگاه..."احسان نصریبرچسبها:
اشعار,
غزل,
احسان نصری
+
نوشته شده در جمعه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۶ساعت 20:35  توسط احسان نصری
|
داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستادداشت باران در مسیر ناودان می ایستادبا لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن استچای می نوشيد و قلب استکان می ایستاددر وفاداری اگر با خلق می سنجیدمشروی سکوی نخست این جهان می ایستادیک شقایق بود بین خارها و سبزه هاگاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاددر حیاط خانه گلها محو عطرش می شدندابر، بالای سرش در آسمان می ایستادموقع رفتن که می شد من سلاحم گریه بودهر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستادموقع رفتن که می شد طاقت دوری نبودجسممان می رفت اما روحمان می ایستاداز حساب عمر کم کردیم خود را، بعدِ ماساعت آن کافه یک شب در میان می ایستادقانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیلباز با این حال می گفتم بمان، می ایستادساربان آهسته ران کارام جانم می رودنه چرا آهسته، باید ساربان می ایستادباید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفتباید اصلا در همان کافه زمان می ایستادکاظم بهمنیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
کاظم بهمنی
+
نوشته شده در جمعه هفدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 19:36  توسط احسان نصری
|
چقدر ساده به هم ریختی روان مرابریده غصّه ی دل کندنت امان مراقبول کن که مخاطب پسند خواهد شدبه هر زبان بنویسند داستان مراگذشتی از من و شب های خالی از غزلمگرفته حسرت دستان تو جهان مراسریع پیر شدم آنچنان که آینه نیزشکسته در دل خود صورت جوان مرابه فکر معجزه ای تازه بودم و ناگاهخدا گرفت به دست تو امتحان مرانه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیلبگیر خنجر و در دم بگیر جان مراتو را به حرمت عشقت قسم بیا برگردبیا و تلخ تر از این مکن دهان مراچه روزگار غریبی است بعد رفتن توبغل گرفته غمی کهنه آسمان مراتو نیم دیگر من نیستی؛ تمام منیتمام کن غم و اندوه سالیان مراامید صباغ نوبرچسبها:
اشعار,
غزل,
امید صباغ نو
+
نوشته شده در پنجشنبه دوم آذر ۱۳۹۶ساعت 0:22  توسط احسان نصری
|
بی تو بودن را تمام شهر با من گریه کرددوست با من هم صدا نالید دشمن گریه کردجای جای بی تو بودن را در آن تنگ غروبآسمانی ابر با بغضی سترون گریه کردبا هزاران آرزو یک مرد، مردی پر غرورمثل یک آلاله در فصل شکفتن گریه کرداین خبر وقتی که در دنیای گل ها پخش شدنسترن در گوشه ای افسرد لادن گریه کردوسعت تنهایی ام را در شبستان غزلشاعری با فاعلاتن فاعلاتن گریه کردگریه یعنی انفجار بغض یعنی درد عشقبارها این درد را در چاه بیژن گریه کردیک زمان حتی تو هم در مرگ من خواهی گریستمثل سهرابی که در سوگش تهمتن گریه کردمحمد سلمانیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
محمد سلمانی
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۶ساعت 17:34  توسط احسان نصری
|
دیگر هوای خانه بدون تو سرد نیستآنقدر درد هست که انگار درد نیستاین زن – همان زنی که به کرات نیمه شبدر انتظار دیدن من گریه کرد – نیستامشب که راه می روی و دور می شویمردی که روی خاک نیفتاده مرد نیستمن در مقابل تو و سودای رفتنتتسلیم می شوم که توان نبرد نیستعاشق منم، کسی که در این کوچه بارهادور تو گشته است، ولی دوره گرد نیستدر خانه بعد تو نه خزان است نه بهاردر این کویر دغدغه ی سبز و زرد نیستاز من، من پیاده گذر کن ولی عزیزدنبال تک سوار سفیدت نگرد... نیستامیرعلی سلیمانیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
امیرعلی سلیمانی
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۶ساعت 13:46  توسط احسان نصری
|
آه اگر دوران شیرین وفا خواهد گذشتروزهای همنشینی های ما خواهد گذشتبعد من تنها نخواهی ماند، اما بعد توبر من تنها نمی دانی چه ها خواهد گذشت...عاشقان تازه ات اهل کدام آبادی اند؟عطر گیسوی تو این بار از کجا خواهد گذشت؟تاب دورافتادنم از تاب گیسوی تو نیستکی دل آشفته از موی رها خواهد گذشت؟!ای دعای عاشقان پشت و پناهت! بازگردبی تو کار دوستداران از دعا خواهد گذشتسجاد سامانیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
سجاد سامانی
+
نوشته شده در پنجشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۶ساعت 23:51  توسط احسان نصری
|
نشد سلام دهم - عشق را جواب بگیرمغرور یخ زده را، رو به آفتاب بگیرمنشد که لحظه ی فرّار مهربان شدنت رابه یادگار، برای همیشه قاب بگیرمنشد تقاص همه عمر تشنه جانی خود رابه جرعه ای ز تو - از خنده ی سراب - بگیرمچرا همیشه تو را، ای همه حقیقتم از تو!من از خیال بخواهم و یا ز خواب بگیرمچقدر می شود آیا در این کرامت آبیشبانه تور بیاندازم و حباب بگیرمحصار دغدغه نگذاشت تا دقیقه ای از عمربه قول چشم تو: «حالی هم از شراب بگیرم»خلاصه مثل مترسک گذشت زندگی مننشد که عرصه ی پروازی از عقاب بگیرممحمدعلی بهمنیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدعلی بهمنی
+
نوشته شده در شنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۶ساعت 22:22  توسط احسان نصری
|
من دور شدم از تو، اما به چه بد حالی!تو دور شدی از من، در اوج سبکبالیآن لحظه که می رفتی، پرسیدی از احوالمبا بغض گلوگیری گفتم که: خوشم... عالی...خندیدی و خندیدم، تو از ته دل، امامن از سر ناچاری، یک خنده ی پوشالیرفتی و جهانم را با رفتن خود بردیبعد از تو به جا مانده یک شهر پر از خالیحالا منِ افسرده، تنهایم و دلمردهده سال جلو افتاد بحران میانسالیبا اینکه مرا تنها، در غصه رها کردیدلخوش به همینم که، امروز تو خوشحالی...احسان نصریبرچسبها:
اشعار,
غزل,
احسان نصری
+
نوشته شده در دوشنبه هشتم آبان ۱۳۹۶ساعت 15:20  توسط احسان نصری
|
آوخ! هنوز زخمیم و رنج می برمدنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرممردم چه می کنند که لبخند می زنندغم را نمی شود که به رویم نیاورمقانون روزگار چگونه ست کین چنیندرگیر جنگ تن به تنی نا برابرمتو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی ستاز فکر دیدن تو تَرَک می خورد سرموامانده ام که تا به کجا می توان گریختاز این همیشه ها که ندارند باورمحال مرا نپرس که هنجار ها مرامجبور می کنند بگویم که "بهترم"نجمه زارعبرچسبها:
اشعار,
غزل,
نجمه زارع
+
نوشته شده در شنبه ششم آبان ۱۳۹۶ساعت 18:36  توسط احسان نصری
|
سپید می گذرد یا سیاه می گذرددو پلک بی تو برایم دو ماه می گذرد!شبی که چشم تو را بوسه می زدم گفتمکه چشم های تو از این گناه می گذرددلم کبوتر جلد تو است و می دانیچه بر پرنده ی بی سر پناه می گذرد!برای من خبر شادمانی ات کافی ستهمین که زندگی ات رو به راه می گذردمن از گذشت نگاهت به عشق می دیدمکه عشق های تو با یک نگاه می گذردبگو در آن طرف میله های این زندانسپید می گذرد یا سیاه می گذرد؟مهدی مظاهریبرچسبها:
اشعار,
غزل,
مهدی مظاهری
+
نوشته شده در شنبه بیست و نهم مهر ۱۳۹۶ساعت 22:48  توسط احسان نصری
|
چگونه در خیابانهای تهران زنده می مانم؟مرا در خانه قلبی هست... با آن زنده می مانممرا در گوشه ی این شهر آرام و قراری هستکه تا شب اینچنین ایلان و ویلان زنده می مانمهوای دیگری دارم... نفسهای من اینجا نیستاگر با دود و دم در این خیابان زنده می مانمشرابی خانگی دائم رگم را گرم می داردکه با سکرش زمستان تا زمستان زنده می مانمبدون عشق بی دینم، بدون عشق میمیرمبدین سان زندگی کردم، بدین سان زنده می مانممحمدمهدی سیاربرچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدمهدی سیار
+
نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم مهر ۱۳۹۶ساعت 16:21  توسط احسان نصری
|
... و در این روزها آنقدر از احساس لبریزمکه حتی گاه گاهی در لباسم شعر می ریزمتو وقتی می رسی، بر کرت کرتم لرزه می افتدشبیه خاک نیشابور، جد در جد غزل خیزمنگاهم داشت از پرچین رویت میوه می دزدیدنخواه از این گناه مستحب هرگز بپرهیزم!عروسک وار، دست دختران کدخدا هستیو اما من مترسک زاده ای در دست جالیزمبهار اندام من! این شهر را اردیبهشتی کنکه من برعکس شاعرها، به شدت ضد پاییزمعلیرضا بدیعبرچسبها:
اشعار,
غزل,
علیرضا بدیع
+
نوشته شده در جمعه بیست و یکم مهر ۱۳۹۶ساعت 22:46  توسط احسان نصری
|
آتش چقدر رنگ پریده است در تنور!امشب مگر سپیده دمیده است در تنور؟این ردّ پای قافله ی داغ لاله هاست؟یا خون آفتاب چکیده است در تنور؟این گلفروش کیست که یک ریز و بی امانشیپور رستخیز دمیده است در تنورچون جسم پاره پاره ی در خون تپیده اشفریاد او بریده بریده است در تنوراز دودمان فتنه ی خاکستری، خسیخورشید را به شعله کشیده است در تنورجز آسمان ابری این شام کوفه سوزخورشیدِ سربریده که دیده است در تنور؟دنبال طفل گم شده انگار بارهابا آن سرِ بریده دویده است در تنورامشب چو گل شکفته ای از هم، مگر گلیگلبوسه از لبان تو چیده است در تنور؟در بوسه های خواهر تو جان نهفته بودجانی که بر لب تو رسیده است در تنورآن شب که ماهتاب، تو را می گریست زاردیدم که رنگ شعله پریده است در تنورمحمدعلی مجاهدیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
ایام محرم,
محمدعلی مجاهدی
+
نوشته شده در دوشنبه دهم مهر ۱۳۹۶ساعت 0:51  توسط احسان نصری
|
با لبان تشنه آن ساعت که افتادی به خاکلَم تَقُل شیئا سِوا: قُم یا اخا! أدرِک اخاک!مشک دور از دست گریان است و قدری دورترمانده بر صحرا لبی خندان و جسمی چاک چاکعِندَما کُلُ یَرَونَ المَوتَ اَحلی مِن عَسَلخاک گلگون را نمیشویند جز با خون پاککلُّ مَن فِی الموکبِ قالَ خُذینی یا سُیوفتشنگان عشق را از جان فدا کردن چه باک؟یَلمَعُ النُّور الذی سَمّاهُ مصباحَ الهُدیتا قیامت میدرخشد این چراغ تابناکداوری عادل تر از تاریخ در تاریخ نیستنور هرگز در شب ظلمت نمیگردد هلاکفاضل نظریبرچسبها:
اشعار,
غزل,
ایام محرم,
فاضل نظری
+
نوشته شده در جمعه هفتم مهر ۱۳۹۶ساعت 23:26  توسط احسان نصری
|
حسین آمد و آزاد از یزیدت کردخلاص از قفس وعده و وعیدت کردسیاه بود و سیاهی هر آنچه می دیدیتو را سپرد به آیینه، رو سپیدت کردچه گفت با تو در آن لحظه های تشنه حسین؟کدام زمزمه سیراب از امیدت کردبه دست و پای تو بار چه قفل ها که نبود!حسین آمد و سرشار از کلیدت کردجنون تو را به مرادت رساند ناگاهانعجب تشرف سبزی! جنون مریدت کردنصیب هر کس و ناکس نمی شود این بختقرار بود بمیری، خدا شهیدت کردنه پیشوند و نه پسوند، حر حری توحسین آمد و آزاد از یزیدت کردمرتضی امیری اسفندقهبرچسبها:
اشعار,
غزل,
ایام محرم,
مرتضی امیری اسفندقه
+
نوشته شده در سه شنبه چهارم مهر ۱۳۹۶ساعت 0:1  توسط احسان نصری
|
این روزها به هرچه گذشتم کبود بودهر سایه ای که دست تکان داد، دود بوداین روزها ادامه ی نان و پنیر و چایاخبار منفجر شده ی صبح زود بودجز مرگ پشت مرگ خبرهای تازه نیستمحبوب من چقدر جهان بی وجود بود!ما همچنان به سایه ای از عشق دلخوشیمعشقی که زخم و زندگی اش تار و پود بودپلکی زدیم و وقت خداحافظی رسیدساعت برای با تو نشستن حسود بوددنیا نخواست؟ یا من و تو کم گذاشتیم؟با من بگو قرار من این ها نبود! بود؟!عبدالجبار کاکاییبرچسبها:
اشعار,
غزل,
عبدالجبار کاکایی
+
نوشته شده در چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۶ساعت 21:33  توسط احسان نصری
|
لیلا دوباره قسمت ابن السلام شدعشق بزرگم آه چه آسان حرام شدمی شد بدانم این که خط سرنوشت مناز دفتر کدام شب تیره وام شد؟اول دلم فراق تو را سرسری گرفتوان زخم کوچک دلم آخر جذام شدگلچین رسید و نوبت با من وزیدنتدیگر تمام شد گل سرخم! تمام شدشعر من از قبیله ی خون است خون منفواره از دلم زد و آمد کلام شدما خون تازه در رگ عشقیم و عشق راشعر من و شکوه تو رمز الدوام شدبعد از تو باز عاشقی و باز آه... نه!این داستان به نام تو اینجا تمام شدحسین منزویبرچسبها:
اشعار,
غزل,
حسین منزوی
+
نوشته شده در جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۶ساعت 23:19  توسط احسان نصری
|
نه مثل کوه محکمم، نه مثل رود جاری امنه لایقم به دشمنی، نه آن که دوست داری امتو آن نگاه خیره ای در انتظار آمدنمن آن دو پلک خسته که به هم نمی گذاری امتو خسته ای و خسته تر منم که هرز می رومتو از همه فراری و من از خودم فراری امزمانه در پی تو بود و لو ندادمت ولیمرا به بند می کشد به جرم راز داری امشناختند عامیان من و تو را به این نشانتو را به صبر کردنت، مرا به بی قراری امچقدر غصه می خورم که هستی و ندارمتمدام طعنه میزند به بودنم، نداری ام سید تقی سیدیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
سید تقی سیدی
+
نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم شهریور ۱۳۹۶ساعت 18:27  توسط احسان نصری
|
نمی گویم همین شبهای ابرآلود برگردیتو فرصت داری اصلاً تا ابد... تا زود برگردیتو فرصت داری از هر جای این تقویم بی تاریخبدون هیچ مرز، ای عشق نامحدود برگردی!تو فرصت داری ای زیباترین فردای فرداها!سحرگاهی که خواهی ماند... خواهی بود... برگردیبه میعاد غزلهایی که کامل می شود با توتو باید ای زن کامل! زن موعود! برگردیبیا موهات سمت باد را تغییر خواهد دادتو دریایی تو باید بر خلاف رود برگردیهمین یک غنچه باقی مانده از این شاخه ی مریمهمین کافی ست تا یک صبح خیلی زود برگردی...محمدسعید میرزاییبرچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدسعید میرزایی
+
نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۶ساعت 14:38  توسط احسان نصری
|
حس می کنم کنار تو از خود فراترمدرگیر چشم های تو باشم رهاترمتنهایی ام کم از غم دلتنگی تو نیستمن هرچه بی قرارترم، بی صداترمگاهی مقابل تو که می ایستم نرنج!پیش تو از هر آینه بی ادعاترمقلبی که کنج سینه ی من می زند توییمن با غم تو از خود تو آشناترمهر لحظه اتفاق می افتم بدون تواز مرگ ها و زلزله ها بی هواترمحالم بد است... با تو فقط خوب می شومخیلی از آنچه فکر کنی مبتلاترم...اصغر معاذیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
اصغر معاذی
+
نوشته شده در چهارشنبه هشتم شهریور ۱۳۹۶ساعت 0:9  توسط احسان نصری
|
غمش رهایی و خوشحالی اش گرفتاریهزار خوش دلی آکنده با خود آزاریدرست می شنوی؛ عاشقانه می گویمبدان که شعر دروغ است و عشق، بیماریسراغی از تو نگیرم بگو چه کار کنم؟که جان به لب شدم از قهر و آشتی، آریبه دوست داشتنت افتخار خواهم کردولی کلافه ام از این جنون ادواریاگر دوباره سراغی گرفتم از تو، نباشمرا رها کن و خود را بزن به بیزاریدو روز بی خبرم از تو و نمی میرمچنین نبود گمانم به خویشتن داریدلم به زندگی سخت و مرگ راحت بودمگر تو باز بگویی که دوستم داریمهدی فرجیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
مهدی فرجی
+
نوشته شده در چهارشنبه یکم شهریور ۱۳۹۶ساعت 15:24  توسط احسان نصری
|
... ولی نشد برسد دست من به دامن تونشد که بو کنمت ای بهار در تن تو!گرفت دست مرا هرکه، بر زمینم زدبگیر دست مرا، دست من به دامن توبه شاه بیت غزل های خواجه می مانستغزل ترانه ی چشمان مردافکن توشکوه شرقی خورشید های ناپیدانشد که نور بتابد به من ز روزن توتو باغ روشن آوازهای پیوندینشد که خوشه بچینم شبی ز خرمن توغریبه چشم تو را جار می زند امامنم که گم شده ام در نگاه روشن توغریب و گنگ به بن بست مرگ افتادمبیا! نیایی اگر، خون من به گردن توغروب بود و من و تو غریب، وقت وداعصدای هق هق من بود و گریه کردن تومرتضی امیری اسفندقهبرچسبها:
اشعار,
غزل,
مرتضی امیری اسفندقه
+
نوشته شده در جمعه بیستم مرداد ۱۳۹۶ساعت 15:17  توسط احسان نصری
|
گرچه تنت را هنوز لمس نکرده تنمبوی تو را می دهد هر نخ پیراهنمدر رگ من جای خون می دود اکنون جنونچون که معطر به توست، هرچه نفس می زنمهم، همه ام سوختند، هم همه را سوختمخرمن در آتشم، آتش در خرمنمدر خودم آتش زدم غافل از اینکه کنونمن توام و اوفتاد خون تو بر گردنمفاصله ی عشق و مرگ، طی شده با پای منگر نپذیری تو نیست طاقت برگشتنمپشت در دوستی "کیستی؟" از من مپرسپیش تو من کیستم؟ تا که بگویم "منم"غلامرضا طریقیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
غلامرضا طریقی
+
نوشته شده در یکشنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 20:31  توسط احسان نصری
|
یک لحظه زندگی تو از دست می رودوقتی کسی که هستیِ تو هست، می رودشاید که اندکی بنشیند کنار تواما کسی که بار سفر بست، می روداز کمترین تکان تنش رنج می کشیوقتی که پیش از این به تو گفته ست می رودآن کس که دل بریده، تو پا هم بِبُرّی اشچون طفلی از کنار تو با دست می رود!"رفتن" همیشه راهِ رسیدن نبوده استگاهی مسیر جاده به بن بست می رود...علی حیات بخشبرچسبها:
اشعار,
غزل,
علی حیات بخش
+
نوشته شده در چهارشنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 0:6  توسط احسان نصری
|
روزی که دل بستم به خود گفتم: با رنج دل کندن چه خواهی کرد؟این زن دلش پابند ماندن نیست، با رفتن این زن چه خواهی کرد؟او دیگر آن شیدای سابق نیست، آنگونه که می گفت عاشق نیستتو فرض کن آمد در آغوشت، با یک بغل آهن چه خواهی کرد؟تسلیم شو ای جنگجوی پیر! سهم تو پیروزی نخواهد بودبا این خشاب خالی و این زخم، در لشکر دشمن چه خواهی کرد؟ گیرم سلامی هم رسید از او، یا نامه ای هم آمد و خواندیوقتی که یوسف بر نخواهد گشت با بوی پیراهن چه خواهی کرد؟ گفتم: بیا آینده ی من باش! تنها دلیل خنده ی من باش!خندید و ساعت را نگاهی کرد، پرسید: بعد از من چه خواهی کرد؟محمدرضا طاهریبرچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدرضا طاهری
+
نوشته شده در چهارشنبه چهارم مرداد ۱۳۹۶ساعت 14:59  توسط احسان نصری
|
کسی با موج موهایت کنار آمد به غیر از من؟کسی با هستی اش پای قمار آمد به غیر از من؟کدامین سنگدل فکر شکار افتاد غیر از تو؟کدام آهو به میدان شکار آمد به غیر از من؟تمام شهر در جشن تماشای تو حاضر شدتمام شهر آن شب در شمار آمد به غیر از منبرایت دستمال کاغذی بودم، ولی آیاکسی در لحظه ی بغضت به کار آمد به غیر از من؟مرا از جمع خاطرخواه ها منها کن ای حوا!تو را کافیست آدم هرچه بار آمد به غیر از منحسین زحمتکشبرچسبها:
اشعار,
غزل,
حسین زحمتکش
+
نوشته شده در شنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۶ساعت 11:10  توسط احسان نصری
|
ای درآمیخته با هر کسی از راه رسیدمی توان از تو فقط دور شد و آه کشید پرچم صلح برافراشته ام بر سر خویشنه یکی، بلکه به اندازه ی موهای سفید سال ها مثل درختی که دم نجاری ستوقت روشن شدن اره وجودم لرزید ناهماهنگی تقدیر نشان داد به منبه تقاضای خود اصرار نباید ورزید شب کوتاه وصالت به «گمان» شد سپریدست در زلف تو نابرده دو تا صبح دمید من از آن کوچ که باید بروی کشته شویزنده برگشتم و انگیزه ی پرواز پرید تلخی وصل ندارد کم از اندوه فراقشادی بلبل از آن است كه بو کرد و نچید مقصد آنگونه که گفتند به ما، روشن نیستدوستان نیمه ی راهید اگر، برگردید کاظم بهمنیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
کاظم بهمنی
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۶ساعت 20:50  توسط احسان نصری
|
اگرچه خواب ندارم، که خواب داشته باشیسپیده سر زده تا آفتاب داشته باشیدر این زمانه که انگورهای باغ خمارندبه چشم هات می آید شراب داشته باشیهمین که اشک بریزی جهان به گریه می افتدتو آن گلی که نباید گلاب داشته باشیمیان آن همه در بند گیسوان بلندتاگر قرار شود انتخاب داشته باشیمیان آن همه سر می کشم به خاک مبادابرای کشتن من اضطراب داشته باشیچه شد که دور شدی؟ قول می دهم که نباشماگر برای سوالم جواب داشته باشیتو آن پرنده ی تنها در آسمان غروبیقبول دارم حیف است که قاب داشته باشیامیرعلی سلیمانیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
امیرعلی سلیمانی
+
نوشته شده در شنبه هفدهم تیر ۱۳۹۶ساعت 15:4  توسط احسان نصری
|
ما گنهکاریم، آری، جرم ما هم عاشقی استآری اما آنکه آدم هست و عاشق نیست، کیست؟زندگی بی عشق، اگر باشد، همان جان کندن استدم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است، نیست؟زندگی بی عشق، اگر باشد، لبی بی خنده استبر لب بی خنده باید جای خندیدن گریستزندگی بی عشق اگر باشد، هبوطی دائم استآنکه عاشق نیست، هم اینجا هم آنجا دوزخی استعشق عین آب ماهی یا هوای آدم استمی توان ای دوست بی آب و هوا یک عمر زیست؟تا ابد در پاسخ این چیستان بی جواببر در و دیوار می پیچد طنین چیست؟ چیست؟...قیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
غزل,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در شنبه سوم تیر ۱۳۹۶ساعت 20:45  توسط احسان نصری
|
به دیدن آمده بودم، دری گشوده نشد صدای پای تو زآن سوی در، شنوده نشد سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم دمی به بالش دامان تو غنوده نشد لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس هوای خاطرم امروز مشک سوده نشد به من که عاشق تصویرهای باغ و گلم نمای ناب تماشای تو نموده نشد یکی دو فصل گذشت از درو، ولی چه کنم که باز خوشه ی دلتنگی ام دروده نشد چه چیز تازه در این غربت است؟ کی؟ چه زمان،غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد؟همین نه دیدنت امروز - روزها طی گشت -که هرچه خواستم از بوده و نبوده نشد غم ندیدن تو شعر تازه ساخت. اگر به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشدحسین منزویبرچسبها:
اشعار,
غزل,
حسین منزوی
+
نوشته شده در جمعه بیست و ششم خرداد ۱۳۹۶ساعت 19:54  توسط احسان نصری
|
کشیده است به رسوایی و جنون کارممیان جمع بگویم که دوستت دارم؟که دستگیری ام ای عشق می کند آیاخدا نکرده اگر از تو دست بردارم؟گرفت بار غمت را به دوش هر کس، مردخبر دهید که من زنده زیر آوارم!مراقبم که مبادا تهی شوم از توقسم به چشم تو! در خواب نیز بیدارمشبیه اسفندم بی قرار گریه ی سیرشب و غروب و سحر، صبح و ظهر می بارممرتضی امیری اسفندقهبرچسبها:
اشعار,
غزل,
مرتضی امیری اسفندقه
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۹۶ساعت 0:56  توسط احسان نصری
|
من آشنای کویرم، تو اهل بارانیچه کرده ام که مرا از خودت نمی دانی؟مرا نگاه! که چشم از تو بر نمی دارمتو را نگاه! که از دیدنم گریزانیمن از غم تو غزل می سرایم و آن راتو عاشقانه به گوشِ رقیب می خوانیهزار باغ گل از دامن تو می رویدبه هر کجا بروی باز در گلستانیقیاسِ یک به یکِ شهر با تو آسان نیستکه بهتر از همگان است؟ بهتر از آنی...سجاد سامانیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
سجاد سامانی
+
نوشته شده در شنبه سیزدهم خرداد ۱۳۹۶ساعت 23:41  توسط احسان نصری
|
از تو سکوت مانده و از من صدای توچیزی بگو که من بنویسم به جای توحرفی که خالی ام کند از سال ها سکوتحسّی که باز پُر کنَدَم از هوای تواین روزها عجیب دلم تنگِ رفتن استتا صبح راه می روم و پا به پای تو...در خواب... حرف می زنم و گریه می کنمبیدار می کنند مرا دستهای توهی شعر می نویسم و دلتنگ می شومحس می کنم کنارَمی و آه... جای تو...این شعر را رها کن و نشنیده ام بگیربگذار در سکوت بمیرم برای تو...اصغر معاذیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
اصغر معاذی
+
نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 20:58  توسط احسان نصری
|
دلم جزیره ی اندوه است ولی کنار تو می خندمچقدر پیش تو خوشنودم، چقدر پیش تو خرسندماز ابتدا تو اگر بودی، اگر چراغ تو روشن بودبه شب دخیل نمی بستم، دل از ستاره نمی کندمدر این کرانه من آن رودم که جز به عشق نپیمودمروان شدم که به دریایی به جز تن تو نپیوندماگرچه دیده تو را ای یار ندیده بود ولی انگارهمیشه دل نگران بودم برای چشم تو دلبندمجز اینکه ناپدری کردم مگر بدِ دگری کردم؟قدم شکست ولی نشکست قسم به موی تو سوگندممجال گریه اگر باشد دلی سبک کنم از اندوهفقط به خاطر فرزندم... فقط به خاطر فرزندمامیرحسین الهیاریبرچسبها:
اشعار,
غزل,
امیرحسین الهیاری
+
نوشته شده در دوشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 14:23  توسط احسان نصری
|
دو هواییم؛ دمی صاف و دمی بارانیما همانیم، همانی که خودت می دانیپیش بینی شدنِ حال من و تو سخت است دو هواییم... ولی بیشترش توفانیآخرین مقصد تو شانه ی من بود؛ نبود؟گریه کن هرچه دلت خواست، ولی پنهانیشاید این بار به شوق تو بتابد خورشید رو به این پنجره ی در شُرُف ویرانیباز باید بکشی عکس پریشانِ مراگوشه ی قابِ همان روسریِ لبنانیآب با خود همه ی دهکده را خواهد برد اگر این رود، زمانی بشود طغیانیحسنا محمدزادهبرچسبها:
اشعار,
غزل,
حسنا محمدزاده
+
نوشته شده در دوشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 13:16  توسط احسان نصری
|
به سوی توست اگر این نگاه، دست خودم نیستصبوری از دل تنگم نخواه، دست خودم نیستنخوان به گوش من دلسپرده، پند، که این عشقاگر درست، اگر اشتباه، دست خودم نیستهمین که پلک گشودی به ناز... پر زد و دیدمدلی که دست خودم بود، آه، دست خودم نیستمرا ببخش که می خواهمت اگرچه بعیدیکه من پلنگم و رویای ماه دست خودم نیستبرای از تو نوشتن، ردیف شد کلماتمکه اختیار غزل، هیچ گاه دست خودم نیستسجاد رشیدی پوربرچسبها:
اشعار,
غزل,
سجاد رشیدی پور
+
نوشته شده در شنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 0:3  توسط احسان نصری
|
کدام مرد تو را زیر پر گرفته مگر؟که دست می کشی از من، کدام مرد مگر--تو را به قدر من از شعر می کند لبریز؟و بیت هاش به اسم تو می شود منجرکدام بیت؟ چه حرفی تو را مردد کرد؟کدام شاید و اما؟ کدام گرچه، اگر؟تو کی به شاعر خود سر سپردی و هرگزبه هیچ مرد غریبه، به هیچ مرد دگر؟و من که گیسوی تو بیت های خیسم بودو هرچه بود برای تو بود... در آخرتپانچه روی سرم شعر مرگ زمزمه کردو آرزوی تو گورم شد و نشستم بر--سر مزار خودم تا به خاک بسپارمهر آنچه مانده از این آتش تو، خاکسترمحمدرضا حاج رستم بیگلوبرچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدرضا حاج رستم بیگلو
+
نوشته شده در چهارشنبه ششم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 13:17  توسط احسان نصری
|
من یکی را از خودم دیوانه تر می خواستمسر نمی پیچید اگر یک روز سر می خواستماهل عشق و عاشقی اهل تمنّا اهل درداین چنین دیوانه ای را همسفر می خواستممی نشستم روبه رویش، روبه رویم می نشستلحظه های عاشقی از او نظر می خواستماو قدح در دست و من جامِ تمنّایم به کفهرچه او می داد من هم بیشتر می خواستممن کجا در می زدن سودای خیامی کجامن پیِ جامی دگر جامی دگر می خواستمهر زمان هرجا که می افتادم از مستی به خاکتکیه می کردم به مِی از خاک بر می خاستمبارها فرموده: روزی خواستی از من بخواهمن تو را می خواستم روزی اگر می خواستمگوشه ای دنج و تو و یک جام مِی قدری گناهاز خدا چیز زیادی را مگر می خواستم؟محمد سلمانیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
محمد سلمانی
+
نوشته شده در شنبه دوم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 22:49  توسط احسان نصری
|