با لبان تشنه آن ساعت که افتادی به خاک
لَم تَقُل شیئا سِوا: قُم یا اخا! أدرِک اخاک!

مشک دور از دست گریان است و قدری دورتر
مانده بر صحرا لبی خندان و جسمی چاک چاک

عِندَما کُلُ یَرَونَ المَوتَ اَحلی مِن عَسَل
خاک گلگون را نمی‌شویند جز با خون پاک

کلُّ مَن فِی الموکبِ قالَ خُذینی یا سُیوف
تشنگان عشق را از جان فدا کردن چه باک؟

یَلمَعُ النُّور الذی سَمّاهُ مصباحَ الهُدی
تا قیامت می‌درخشد این چراغ تابناک

داوری عادل تر از تاریخ در تاریخ نیست
نور هرگز در شب ظلمت نمی‌گردد هلاک

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, ایام محرم, فاضل نظری
+ نوشته شده در  جمعه هفتم مهر ۱۳۹۶ساعت 23:26  توسط احسان نصری  | 

نه اینكه فكر كنی مرهم احتیاج نداشت
كه زخم های دل خون من علاج نداشت

تو سبز ماندی و من برگ برگ خشكیدم
كه آنچه داشت شقایق به سینه كاج نداشت

منم! خلیفه ی تنهای رانده از فردوس
خلیفه ای كه از آغاز تخت و تاج نداشت

تفاوت من و اصحاب كهف در این بود
كه سكه های من از ابتدا رواج نداشت

نخواست شیخ بیابد مرا كه یافتنم
چراغ نه! كه به گشتن هم احتیاج نداشت

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  سه شنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۵ساعت 21:59  توسط احسان نصری  | 

غمخوار من به خانه ی غم ها خوش آمدی
با من به جمع مردم تنها خوش آمدی    

بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت برای تماشا خوش آمدی

راه نجات از شب گیسوی دوست نیست
ای من، به آخرین شب دنیا خوش آمدی

پایان ماجرای من و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

با برف پیری ام سخنی بیش از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و ششم آبان ۱۳۹۵ساعت 23:7  توسط احسان نصری  | 

من که در تُنگ برای تو تماشا دارم
با چه رویی بنویسم غم دریا دارم...؟

دل پر از شوق رهایی است، ولی ممکن نیست
به زبان آورم آن را که تمنا دارم...

چیستم؟! خاطره ی زخم فراموش شده
لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم...

با دلت حسرت هم صحبتی ام هست، ولی
سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟

چیزی از عمر نمانده ست، ولی می خواهم
خانه ای را که فروریخته بر پا دارم

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  جمعه بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۵ساعت 16:2  توسط احسان نصری  | 

اگر جای مروت نیست، با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری از تنگ بیرون را تماشا کن

دل از اعماق دریای صدف های تهی بردار
همین جا در کویر خویش مروارید پیدا کن

چه شوری بهتر از برخورد برق چشم ها با هم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن

من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می آید
به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسی کن

خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می کند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن...

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۴ساعت 20:7  توسط احسان نصری  | 

تو سراب موج گندم، تو شراب سیب داری
تو سر فریب - آری - تو سر فریب داری

لب بی وفای او کی به تو شهد می چشاند
چه توقعی است آخر که از این طبیب داری

شب دل بریدن ماست چه اتفاق خوبی
چمدان ببند بی من سفری غریب داری

پس از این مگو خیانت به حکایت یهودا
که مسیح نیست آن کس که تو بر صلیب داری

چه شکایتی است از من که چرا به غم دچارم
تو که از سروده های دل من نصیب داری...

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  سه شنبه هشتم اردیبهشت ۱۳۹۴ساعت 14:36  توسط احسان نصری  | 

هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار ابر بهاری، ببار... کافی نیست

چنان که یخ زده تقویم ها اگر هر روز
هزار بار بیاید بهار، کافی نیست

به جرم عشق تو باشد که آتشم بزنند
برای کشتن حلاج، دار کافی نیست

گل سپیده به دشت سپید می روید
سپیدبختی این روزگار کافی نیست

خودت بخواه که این انتظار سر برسد
دعای این همه چشم انتظار کافی نیست

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری, جمعه های انتظار
+ نوشته شده در  جمعه نوزدهم دی ۱۳۹۳ساعت 20:14  توسط احسان نصری  | 

به شهر رنگ ها رفتيم، گفتي زرد نامرد است
اگر رنگي تو را در خويش معنا كرد، نامرد است

تو تصوير مني يا من در اين آيينه تكرارم؟
جهان آيينه ي جادوست، زوج و فرد نامرد است

چه قدر از عقل مي پرسي، چه قدر از عشق مي خواني
از اين باز آي نااهل است، از آن برگرد نامرد است

نه سر در عقل مي بندم، نه دل در عشق مي بازم
كه اين نامرد بي درد است، و آن پر درد نامرد است

بيا پيمان ببنديم از جهانِ هم جدا باشيم
از اين پس هر که نام عشق را آورد، نامرد است

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  سه شنبه چهارم آذر ۱۳۹۳ساعت 23:33  توسط احسان نصری  | 

بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم
بر شانه ‌ی تنهایی خود سر بگذارم

از حاصل عمر به ‌هدر رفته ‌ام ای ‌دوست
ناراضی‌ ام، امّا گله‌ ای از تو ندارم

در سینه‌ ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس‌ های خودم را بشمارم

از غربت ام آنقدر بگویم که پس‌ از تو
حتّی ننشسته ‌ست غباری به مزارم

ای کشتی جان، حوصله کن می رسد آن‌ روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم

نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت
یک‌ بار به پیراهن تو بوسه بکارم

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی ‌اش را بفشارم...

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  دوشنبه نهم تیر ۱۳۹۳ساعت 15:30  توسط احسان نصری  | 

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم

در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم

از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  چهارشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۳ساعت 11:50  توسط احسان نصری  | 

بعد یک سال بهار آمده می بینی که
باز تکرار به بار آمده می بینی که

سبزی سجده ما را به لبی سرخ فروخت
عقل با عشق کنار آمده می بینی که

آنکه عمری به کمین بود به دام افتاده
چشم آهو به شکار آمده می بینی که

حمد هم از لب سرخ تو شنیدن دارد
گل سرخی به مزار آمده می بینی که

غنچه ای مژده پژمردن خود را آورد
بعد یک سال بهار آمده می بینی که

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  شنبه شانزدهم فروردین ۱۳۹۳ساعت 15:19  توسط احسان نصری  | 

سفر بهانه ی دیدار و آشنایی ماست
از این به بعد «سفر» مقصدِ نهایی ماست

در ابروان من و گیسوانِ تو گره ای ست
گمان مبر که زمانِ گره گشایی ماست

خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانه ی آغازِ بی وفایی ماست

زمانه غیر زبان قفس نمی داند
بمان که «پر نزدن» حیله ی رهایی ماست

به روز وصلِ چه دلبسته ای؟ که مثلِ دو خط
به هم رسیدنِ ما نقطه ی جدایی ماست

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  شنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۲ساعت 12:19  توسط احسان نصری  | 

ای که برداشتی از شانه ی موری باری
بهتر آن بود که دست از سر ِ من برداری

ظاهر آراسته ام در هوس وصل، ولی
من پریشان تر از آنم که تو می پنداری

هرچه می خواهمت از یاد برم ممکن نیست
من تو را دوست نمی دارم اگر بگذاری

موجم و جرأتِ پیش آمدنم نیست، مگر
به دل سنگ تو از من نرسد آزاری

بی سبب نیست که پنهان شده ای پشت غبار
تو هم ای آیینه از دیدنِ من بیزاری؟

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  سه شنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۲ساعت 18:47  توسط احسان نصری  | 

خانه ی قلبم خراب از یکّه تازی های توست
عشق بازی کن که وقت عشق بازی های توست

چشم خون، حال پریشان، قلب غمگین، جان مست
کودکم! دستم پر از اسباب بازی های توست

تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است
دلبری کردن یکی از بی نیازی های توست

قصّه ی شیرین نیفتاده است هرگز اتفاق
هرچه هست ای عشق از افسانه سازی های توست

میهمان خسته ای داری در آغوشش بگیر
امشب ای آتش، شب مهمان نوازی های توست

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۲ساعت 15:5  توسط احسان نصری  | 

پشت روز روشنم، شام سیاهی دیگر است
آنچه آن را کوه خواندم، پرتگاهی دیگر است

شاید از اول نباید عاشق هم می شدیم
این درست اما جدایی اشتباهی دیگر است

در شب تلخ جدایی عشق را نفرین مکن
این قضاوت انتقام از بی گناهی دیگر است

روزگاری دل سپردن ها دلیل عشق بود
اینک اما دل بریدن ها گواهی دیگر است

درد دل کردن برای چشم ظاهربین خطاست
آنچه با آیینه خواهم گفت آهی دیگر است...

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  سه شنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۲ساعت 18:34  توسط احسان نصری  | 

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

ای موی پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

 ای کشته ی سوزانده ی بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچه ای را که رها گشته در امواج

فاضل نظری

برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  دوشنبه هفدهم تیر ۱۳۹۲ساعت 12:5  توسط احسان نصری  | 

اگر چون رود می خواهد که با دریا بیامیزد
بگو چون چشمه بر زانو گذارد دست و برخیزد

به حرف دوستان از دست من دامن مکش هرچند
به ساحل گفته اند از صحبت دریا بپرهیزد

چه بیم از دیگران؟ در چشم مردم بوسه می گیریم
که با این معصیت ها آبروی ما نمی ریزد

بیا سر در گریبان هم از دنیا بیاساییم
مگر ما را خدا «با هم» در آن دنیا برانگیزد

در این پیرانه سر، سجاده ای دارم که می ترسم
خدا با آن مرا از حلقه ی دوزخ بیاویزد

مرا روز قیامت با غمت از خاک می خوانند
چه محشر می شود مستی که از خواب تو برخیزد
 
فاضل نظری

برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و ششم خرداد ۱۳۹۲ساعت 12:9  توسط احسان نصری  | 

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم

تا نگویی اشک های شمع از کم طاقتی است
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم

چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود
بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  دوشنبه سی ام اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 17:17  توسط احسان نصری  | 

راز این داغ نه در سجده ی طولانی ماست
بوسه ی اوست که چون مهر به پیشانی ماست

شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار
باز هم پنجره ای در دل سیمانی ماست

موج با تجربه ی صخره به دریا برگشت
کمترین فایده ی عشق پشیمانی ماست

خانه ای بر سر خود ریخته ایم اما عشق
همچنان منتظر لحظه ی ویرانی ماست

باد، پیغام رسان من و او خواهد ماند
گرچه خود بی خبر از بوسه ی پنهانی ماست

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۲ساعت 21:24  توسط احسان نصری  | 

موج عشق تو اگر شعله به دل ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد

گیسوان تو شبیه است به شب اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد

خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد

عقل یکدل شده با عشق، فقط می ترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد

زخمی کینه ی من، این تو و این سینه ی من
من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری‌است
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد
 
فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  چهارشنبه نهم اسفند ۱۳۹۱ساعت 11:10  توسط احسان نصری  | 

معنی بخشیدن یک دل به یک لبخند چیست؟
من پشیمانم بگو تاوان آن سوگند چیست؟

گاه اگر از دوست پیغامی نیاید بهتر است
داستان هایی که مردم از تو می گویند چیست؟

خود قضاوت کن اگر درمان دردم عشق توست
این سرآشفته و این قلب ناخرسند چیست؟

چند روز از عمر گل های بهاری مانده است
ارزش جان کندن گل ها در این یک چند چیست؟

از تو هم دل کندم و دیگر نپرسیدم ز خویش
چاره معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟

عشق، نفرت، شوق، بیزاری، تمنا یا گریز
حاصل آغوش گرم آتش و اسفند چیست؟

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیستم دی ۱۳۹۱ساعت 13:31  توسط احسان نصری  | 

از این به بعد من از دوست شر نخواهم دید
سفر به خیر، تو را من دگر نخواهم دید

دگر برای کسی درددل نخواهم کرد
دگر ز دست خودم دردسر نخواهم دید

به ریگ همسفر رودخانه می گفتم
از این به بعد تو را همسفر نخواهم دید

قبول کن که نفاق از فراق تلخ تر است
قبول کن که از این تلخ تر نخواهم دید

فقط به صاحب اسمم سپردمت، زیرا
که تیر آهم را بی اثر نخواهم دید

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۱ساعت 23:13  توسط احسان نصری  | 

نشسته سايه ای از آفتاب بر رويش
به روی شانه طوفان رهاست گيسويش

 

ز دوردست سواران دوباره می‌آيند
كه بگذرند به اسبان خويش از رويش

كجاست يوسف مجروح پيرهن چاكم
كه باد از دل صحرا می‌آورد بويش

كسی بزرگ تر از امتحان ابراهيم
كسی چنان كه به مذبح بريد چاقويش

نشسته است كنارش كسی كه می گريد
كسی كه دست گرفته به روی پهلويش

هزار مرتبه پرسيده ام ز خود او كيست
كه اين غريب نهاده است سر به زانويش

كسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است
كجای حادثه افتاده است بازويش

كسی كه با لب خشك و ترك ترك شده اش
نشسته تير به زير كمان ابرويش

كسی است وارث اين دردها كه چون كوه است
عجب كه كوه ز ماتم سپيد شد مويش

عجب كه كوه شده چون نسيم سرگردان
كه عشق می كشد از هر طرف به هر سويش

طلوع می‌كند اكنون به روی نيزه سری
به روی شانه طوفان رهاست گيسويش

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, ایام محرم, فاضل نظری
+ نوشته شده در  جمعه سوم آذر ۱۳۹۱ساعت 12:40  توسط احسان نصری  | 

پلنگ سنگی دروازه‌ های بسته شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
 
تفاوت‌ های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم
 
مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم
 
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
 
تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازه‌های بسته شهرم

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  سه شنبه نهم آبان ۱۳۹۱ساعت 18:36  توسط احسان نصری  | 

سر سبز دل از شاخه بریدم، تو چه کردی؟
افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟

من شور و شر موج و تو سر سختی ساحل
روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟

هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی
من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی

مغرور، ولی دست به دامان رقیبان
رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟

«تنهایی و رسوایی»، «بی مهری و آزار»
ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  دوشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۹۱ساعت 14:8  توسط احسان نصری  | 

من خود دلم از مهر تو لرزید، وگرنه
تیرم به خطا می رود اما به هدر، نه!

دل خون شده وصلم و لب های تو سرخ است
سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر، نه

با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!

بد خلقم و بد عهد زبانبازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟

یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر، بار دگر، بار دگر... نه!

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  چهارشنبه هشتم شهریور ۱۳۹۱ساعت 13:5  توسط احسان نصری  | 

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق راز داری؟ کو دل پرطاقتی؟

شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی

تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچه‌ای در باغ پرپر شد ولی کو غیرتی؟

گریه می‌کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمان عاشق آفتی

روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی

بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی

من کجا و جرئت بوسیدن لبهای تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  دوشنبه شانزدهم مرداد ۱۳۹۱ساعت 13:43  توسط احسان نصری  | 

به طعنه گفت به من: روزگار جانکاه است
به من!که هر نفسم آه در پی آه است

در آسمان خبری از ستاره من نیست
که هر چه بخت بلند است عمر کوتاه است

به جای سرزنش من به او نگاه کنید
دلیل سر به هوا بودن زمین ماه است

شب مشاهده  چشم آن کمان ابروست!
کمین کنید که امشب سر بزنگاه است

شرار شوق و تب شرم و بوسه دیدار
شب خجالت من از لب تو در راه است

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۱ساعت 13:22  توسط احسان نصری  | 

چنان که از قفس هم دو یا کریم به هم
از آن دو پنجره ما خیره می شدیم به هم

به هم شبیه ، به هم مبتلا ، به هم محتاج
چنان دو نیمه سیبی که هر دو نیم به هم

من و توییم دو پژمرده گل میان کتاب
من و توییم دو دلبسته از قدیم به هم

شبیه یکدگریم و چقدر دلگیر است
شبیه بودن گل های بی شمیم به هم

من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم
من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم

بیا شویم چو خاکستری رها در باد
من و تو را برساند مگر نسیم به هم...

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  شنبه بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۱ساعت 13:41  توسط احسان نصری  | 

مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را 

خیانت قصه تلخی است اما از که می نالم 
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را 

نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم 
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را

نمی دانم چه افسونی گریبان گیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوان صحرا را

چه خواهد کرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  چهارشنبه هفدهم خرداد ۱۳۹۱ساعت 14:11  توسط احسان نصری  | 

ما گشته ایم، نیست، تو هم جستجو مکن
آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن

دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر
خاکستر گداخته را زیر و رو مکن

در چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

راز من است غنچه ی لب های سرخ تو
راز مرا برای کسی بازگو مکن

دیدار ما تصور یک بی نهایت است
با یکدگر دو آینه را روبه رو مکن

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  دوشنبه هشتم خرداد ۱۳۹۱ساعت 11:44  توسط احسان نصری  | 

بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمی روید. چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و ششم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 14:59  توسط احسان نصری  | 

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست   
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا              
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را        
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد            
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست      
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری           
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  شنبه بیستم اسفند ۱۳۹۰ساعت 14:57  توسط احسان نصری  | 

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند : .... نشد!

فاضل نظری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۰ساعت 10:6  توسط احسان نصری  | 

به نسیمی همة راه به هم می‌ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد

سنگ در برکه می‌اندازم و می‌‌پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می‌ریزد

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
عشق یک لحظه کوتاه به هم می‌ریزد

آه، یک روز همین آه تو را می‌گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد

فاضل نظری

برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 19:24  توسط احسان نصری  | 

ای صورت پهلو به تبدل زده! ای رنگ
من با تو به دل یکدله کردن، تو به نیرنگ

گر شور به دریا زدنت نیست از این پس
بیهوده نکوبم سر سودازده بر سنگ

با من سر پیمانت اگر نیست نیایم
چون سایه به دنبال تو فرسنگ به فرسنگ

من رستم و سهراب تو! این جنگ چه جنگی است
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ

یک روز دو دلباخته بودیم من و تو!
اکنون تو ز من دل‌زده‌ای! من ز تو دلتنگ

فاضل نظری

برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  یکشنبه هشتم آبان ۱۳۹۰ساعت 14:0  توسط احسان نصری  | 

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مسئله هاست

فاضل نظری

برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  جمعه بیست و نهم مهر ۱۳۹۰ساعت 23:28  توسط احسان نصری  | 

از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه است که قربانی ات کنند

فاصل نظری

برچسب‌ها: اشعار, غزل, فاضل نظری
+ نوشته شده در  سه شنبه یکم شهریور ۱۳۹۰ساعت 15:36  توسط احسان نصری  |