پیچیده است عطر نفس‌هایت در حلقه حلقه حلقه‌ی گیسویم
می‌لرزد از تصور آغوشت ماهیچه‌های نازک بازویم

من رشته کوه یخ‌زده‌ای هستم چشمان تو شبیه دو اسکی‌باز
از قله‌ها به دامنه می‌لغزند سُر می‌خورند نرم و سبک رویم

پیش از تو گاه کوه‌نوردانی قصد صعود داشته‌اند از من
اما رسیده پرچمشان تنها تا صبح مه‌گرفته‌ی پهلویم

تنها تویی که جای قدم‌هایت بر شانه‌های برفی من پیداست
تنها تویی و باد که این شب‌ها دنبال تو رها شده در مویم

آن رشته کوه یخ‌زده این شب‌ها آتشفشان تشنه‌ی خاموشی‌ست
انگار در تمام تنم جاری‌ست سرب مذاب و هیچ نمی‌گویم

لب بسته‌ام از آنکه هراسانم، لب واکنم حرارت پنهانم -
یخ‌هام را مذاب کند آنوقت... آنوقت آه... آه... چه می‌گویم؟

آنوقت می‌روند دو اسکی‌باز از دامنم به کوه یخی دیگر
کوهی که قله‌های بلندش هم حتی نمی‌رسند به زانویم

لب بسته‌ام هنوز و همین کافی‌ست این که هنوز هستی و شب تا صبح
پیچیده است عطر نفس‌هایت در حلقه حلقه حلقه‌ی گیسویم

پانته‌آ صفایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, پانته‌آ صفایی
+ نوشته شده در  یکشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۲ساعت 11:31  توسط احسان نصری  | 

لب باز می کنند غزل های لالِ من
کی می شود به نام تو تحویل سال من؟

مثل هوای شرجیِ چشمِ تو در دلم
باران گرفته است و خراب است حال من

تو قسمت زمین غزل خیز جنگلی
تو سهمِ دخترانِ شمالی... شمالِ من

من قسمتم کویرترین جای نقشه است
دریای چشم های شما نیست مالِ من

کم کم بخار می شود از ذهنِ آبگیر
بارانِ خاطرات تو... رودِ زلالِ من

شعر از بلور چشمِ شما آب می خورد
با این حساب، پیش تو ظرفِ سفال من

شاید فقط برای شکستن مناسب است
شاید فقط برای شکستن، سفالِ من

حالا سوار می شوی و قطار سوت می کشد
بر ریل ها قطارِ شما، بی خیالِ من...

لبخند می زنم «به خدا می سپارمت»
خیس است، خیس گریه ولی دستمال من

حالا رسیده است به دی ماه سال من
دیگر نمی رسند غزل های کالِ من

حل المسائل همه ی مشکلاتِ من
پاسخ نمی دهد به علامت سوال من

حافظ به من، جواب درستی نمی دهد
از قهوه های تلخ بپرسید فال من

یک دفتر سفیدِ غزل روی میز توست
خط خورده من، تباه شده من، مچاله من

بر گردنِ تمام غزل هام، حلقه است
مثل طنابِ عشقِ تو تنها مدال من

بی اتفاق تازه ای امسال هم گذشت
کی می شود به نام تو تحویل سال من؟

پانته‌آ صفایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, پانته‌آ صفایی
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۲ساعت 17:1  توسط احسان نصری  | 

حل می شود شکوهِ غزل در صدای تو
ای هرچه هست و نیست در عالم فدای تو

هر شب به روز آمدنت فکر می کنم
هر صبح بی قرارترینم برای تو

بیدار می شویم از این خوابِ هولناک
یک صبح جمعه با نَفَسِ آشنای تو

آدینه ای که می رسی و پهن می شود
چون فرش، آسمانِ دلم زیر پای تو

یک روز گرم و روشن و سرشار می شویم
در خلسه ای که می وزد از چشم های تو

روزی که با شروع کلام تو ـ مثل قند
حل می شود شکوهِ غزل در صدای تو

پانته‌آ صفایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, پانته‌آ صفایی, جمعه های انتظار
+ نوشته شده در  جمعه دهم آبان ۱۳۹۲ساعت 22:11  توسط احسان نصری  | 

سلام وارث تنهای بی نشانی ها
خدای بیت غزل های آسمانی ها

نیامدی و کهنسال هایمان مُردند
در آستانه ی مرگ اند نوجوانی ها

چقدر تهمتِ ناجور بارمان کردند
چقدر طعنه که: "دیوانه ها! روانی ها"

کسی برای نجات شما نمی‌آید
کسی نمی رسد از پشتِ نُدبه خوانی ها

مسیحِ آمدنی، سوشیانس، ای موعود
تو ـ هر که هستی از آن سوی مهربانی ها

بگو به حرف بیایند مردگانِ سکوت
زبان شوند و بگویند بی زبانی ها

هنوز پنجره ها باز می شوند و هنوز
تهی است کوچه از آوازِ شادمانی ها

و زرد می شوند و دانه دانه می افتند
کنار پنجره ها برگِ شمعدانی ها

پانته‌آ صفایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, پانته‌آ صفایی, جمعه های انتظار
+ نوشته شده در  جمعه بیستم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 15:25  توسط احسان نصری  |