بر عکس بهارا که چند ساله بهاری نیست
پاییز هنوز با ماست، پاییز شعاری نیست
پاییز هنوز سرخه، پاییز هنوز زرده
مثل یه درخت سبز با ریشهی تب کرده
این فصلُ که میشناسی، میخنده و میباره
احوالشو میبینی، معلومه جنون داره
دیوونهی دیوونهس، زنجیریِ زنجیری
یا حالتُ میگیره، یا حسّشُ میگیری
یه تلخیِ شیرینه، یه حسرتِ با لذت
یه دورهی ممنوعهست، یه لذتِ با حسرت
پاییز هنوز فصل روزای پریشونه
پاییز هنوز با ماست، برگاش تو خیابونه
افشین یداللهی
من در قصههايم سرِ پرندهاي را بريده و پنهان کردهام تا خواننده به تحرک و تشنج تشديد شدهی تن و بال و پاهايش خيره شود؛ و پيش از آنکه پرنده بميرد، و تحرکش به سکون تبديل شود، شما تپش و تحرک و زنده بودن را در دردناکترين شکل آن ميبينيد که ديگر زندگي نيست، مرگ هم نيست؛ زيرا حرکت تندتر شده اندامش وجود دارد و زندگي آميخته با مرگ. و اين همه لحظهاي است پيش از مرگ، که پرنده شديدترين پر و بال زدن سرتاسر زندگياش را انجام داده است؛ لحظهاي که بيشترين آميختگي را با زندگي و طلب زندگي دارد، آن هم درست در همسايگي مرگ. به خاطر همين است که تمام قصههاي من شروع و پايان ندارد.
داستانهای ناتمام
بیژن نجدی