وای از آن لحظه که معشوق به یارش برسد
دست دلداده به دستان نگارش برسد

بهترین لحظه ی عمر است اگر سربازی
بعد یک غربت پر غم به دیارش برسد

مثل بید نگرانی که زمستانی را
منتظر مانده به گرمای بهارش برسد

حکم یک قاتل محکوم به حبس ابدی
عفو رهبر بخورد ختم حصارش برسد

مثل سرپنجه فرو بردن در زلف شماست
وای از آن لحظه که معشوق به یارش برسد

سهام الدین خداشناس


برچسب‌ها: اشعار, غزل, سهام الدین خداشناس
+ نوشته شده در  چهارشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۴ساعت 15:37  توسط احسان نصری  | 

باز امشب سیل غم ها سینه ام ویرانه کرد
یاد تو حال مرا چون حال یک دیوانه کرد

هر دمی نقش رخت آتش به جانم می زند
هجر تو لبخند را با صورتم بیگانه کرد

روزهایم بی تو محنت بار و پر رنج و غم است
عشق چون آمد تو را شمع و مرا پروانه کرد

لذت عمرم به دوشادوش گشتن با تو بود
لیک اکنون آهِ هجران در دلم کاشانه کرد

حال ای ذات مبری، ای خدای عاشقان
دست تقدیرت دلم را بی سر و سامانه کرد

سهام الدین خداشناس


برچسب‌ها: اشعار, غزل, سهام الدین خداشناس
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و پنجم آذر ۱۳۹۳ساعت 14:30  توسط احسان نصری  | 

بین شیر در قفس با شیر در صحرا رها
هیچ فرقی نیست امّا این کجا و آن کجا

این دل دیوانه ام از کودکی بازیچه بود
هیچ ترسی از شکستش نیست، بشکن بی وفا

جای خالی شما خاتون معّما گشته است
در دل آنها که آگاهند از عهـد شما

کس نمیداند سرانجام قسم هایت چه شد
تو قسم خوردی که میمانی، اما در کجا؟

من نمیدانم چگونه صرف کردی فعل رفتن را ولی
خوب میدانم نخستین شخص مفرد گشته الگوی شما

بس کن ای دل؛ فکر او را از سرت بیرون بیار
گشته ای در چشم نابینای او همچون گدا

ای دریغا! من بُدَم آن شیر در صحرا رها
لیک اکنون حبس گشتم در میان غصه ها

سهام الدین خداشناس


برچسب‌ها: اشعار, غزل, سهام الدین خداشناس
+ نوشته شده در  دوشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۲ساعت 16:45  توسط احسان نصری  |