نگیر از این دل دیوانه، ابر و باران راهوای تنگ غروب و شب خیابان رااگرچه پنجرهها را گرفتهای از مننگیر خلوت گنجشکهای ایوان رابهار، بی تو به این خانه گل نخواهد دادهوای عطر تو دیوانه کرده گلدان رابیا که تابستان با تو سمت و سو بدهدنگاه شعلهور آفتابگردان راتو نیستی غم پاییز را چه خواهم کردو بیپرندهگی عصرهای آبان راسرم به یاد تو گرم است زیر بال خودماگر به خانهام آوردهای زمستان رابریز! چارهی این عشق قهوهی قجریستکه چشمهای تو پر کردهاند فنجان را...!اصغر معاذیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
اصغر معاذی
+
نوشته شده در جمعه هجدهم آبان ۱۳۹۷ساعت 18:58  توسط احسان نصری
|
حس می کنم کنار تو از خود فراترمدرگیر چشم های تو باشم رهاترمتنهایی ام کم از غم دلتنگی تو نیستمن هرچه بی قرارترم، بی صداترمگاهی مقابل تو که می ایستم نرنج!پیش تو از هر آینه بی ادعاترمقلبی که کنج سینه ی من می زند توییمن با غم تو از خود تو آشناترمهر لحظه اتفاق می افتم بدون تواز مرگ ها و زلزله ها بی هواترمحالم بد است... با تو فقط خوب می شومخیلی از آنچه فکر کنی مبتلاترم...اصغر معاذیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
اصغر معاذی
+
نوشته شده در چهارشنبه هشتم شهریور ۱۳۹۶ساعت 0:9  توسط احسان نصری
|
از تو سکوت مانده و از من صدای توچیزی بگو که من بنویسم به جای توحرفی که خالی ام کند از سال ها سکوتحسّی که باز پُر کنَدَم از هوای تواین روزها عجیب دلم تنگِ رفتن استتا صبح راه می روم و پا به پای تو...در خواب... حرف می زنم و گریه می کنمبیدار می کنند مرا دستهای توهی شعر می نویسم و دلتنگ می شومحس می کنم کنارَمی و آه... جای تو...این شعر را رها کن و نشنیده ام بگیربگذار در سکوت بمیرم برای تو...اصغر معاذیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
اصغر معاذی
+
نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 20:58  توسط احسان نصری
|
دلت گرفته... الهی که غم نداشته باشیفدای چشمت اگر دوستم نداشته باشیدم غروب مرا در خودت ببار که چیزیدر آن هوای غریبانه کم نداشته باشیعجیب نیست... من آنقدر خرد و خسته ام از خود...که حال و حوصله ام را تو هم نداشته باشی"دچار آبی دریای بیکرانم و تنها"اگر هوای مرا دم به دم نداشته باشیبه جرم کشتن این خنده ها در آینه سخت استکسی به غیر خودت متهم نداشته باشیغمم تو هستی و شادم اگر به سر نمی آییمنم غم تو... الهی که غم نداشته باشی...اصغر معاذیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
اصغر معاذی
+
نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۶ساعت 21:31  توسط احسان نصری
|
باران که می گیرد به هم می ریزد اعصابم
تقصیر باران نیست... می گویند: بی تابم...!
گاهی تو را آنقدر می خواهم به تنهایی
طوری که حتی بودنم را بر نمی تابم
هر صبح، بی صبحانه از خود می زنم بیرون
هر شب کنار سفره، بُق کرده ست بشقابم
بی تو تمام پارک های شهر را تا عصر
می گردم و انگار دستی می دهد تابم
شب ها که پیشم نیستی... خوابم نمی گیرد
وقتی نمی بوسی مرا... با "قرص" می خوابم...!
اصغر معاذیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
اصغر معاذی
+
نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم آذر ۱۳۹۲ساعت 14:38  توسط احسان نصری
|
غروب... زمزمه ای با ترانه های قدیمی
غمی به وسعت ایوان خانه های قدیمی
سکوت ساده ی عکسی شکسته می کِشد آرام
مرا به گوشه ای از عاشقانه های قدیمی
صدای گرم «بنان» یاکریم های جوان را
نشانده است در آغوش لانه های قدیمی
هوای چادر مادر بزرگ و جای تو خالی...
که باز گریه کنم با بهانه های قدیمی
مگر به یاد تو امشب غبار آینه ام را
به بادها بسپارند شانه های قدیمی
هوای تلخ اتاق و غمی که می وزد از دور
و عشق تازه تری با ترانه های قدیمی...
اصغر معاذی
برچسبها:
اشعار,
غزل,
اصغر معاذی
+
نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر ۱۳۹۲ساعت 20:37  توسط احسان نصری
|
روی دنیا ببند پنجره را، تا کمی در هوای من باشی
چون قرارست بعد از این تنها، بانوی شعرهای من باشی
چند بیتی به یاد تو غمگین... چند بیتی کنار تو لبخند...
عصرها عشق می زند به سرم، تلخ و شیرین چای من باشی
من بخوانم تو سر تکان بدهی، تو بخوانی دلم تکان بخورد
آخرِ شعر از خودم بروم، تو بمانی صدای من باشی
من پُرم از گناه و آدم و سیب، از تو و عاشقانه های نجیب
نیتت را درست کن این بار، جای شیطان خدای من باشی
با چه نامی تو را صدا بزنم!؟ آی خاتونِ با شکوهِ غزل!
"عشق" هر چند اسم کوچک توست، دوست دارم "شما"ی من باشی
کاش یک شب به جای زانوی غم، شانه های تو بود در بغلم
در تب خواب ها و حسرت ها، کاش یک لحظه جای من باشی
شاید این بغض آخرم باشد، چشم های مرا ندیده بگیر
فکر دیوانه ای برای خودت، فکر چتری برای من باشی
بیت آخر همیشه بارانی ست... هر دو باید به خانه برگردیم
این غزل را مرور کن هر شب، تا کمی در هوای من باشی...
اصغر معاذی
برچسبها:
اشعار,
غزل,
اصغر معاذی
+
نوشته شده در چهارشنبه دوم مرداد ۱۳۹۲ساعت 16:8  توسط احسان نصری
|
کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را...!؟
دلم انگار باور کرده آن عشق خیالی را
نسیمی نیست... ابری نیست... یعنی: نیستی در شهر
تو در شهری اگر باران بگیرد این حوالی را
مرا در حسرت نارنجزارانت رها کردی
چراغان کن شبِ این عصرهای پرتقالی را
دلِ تنگِ مرا با دکمه ی پیراهنت واکن
رها کن از غم سنجاق، موهای شلالی را
اناری از لبِ دیوار باغت سرخ می خندد
بگیر از من بگیر این دستهای لاابالی را
شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار
بکش بر سینه این دیوانه ی حالی به حالی را
نسیمی هست... ابری هست... اما نیستی در شهر
دلم بیهوده می گردد خیابان های خالی را...!
اصغر معاذی
برچسبها:
اشعار,
غزل,
اصغر معاذی
+
نوشته شده در شنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 13:8  توسط احسان نصری
|
قصه با طعم دهان تو شنیدن دارد
خواب، در بستر چشمان تو دیدن دارد
وقتی از شوق به موهای تو افتاده نسیم
دست در دست تو هر کوچه دویدن دارد
تاک، از بوی تَنَت مست، به خود می پیچد
سیب در دامنت احساس رسیدن دارد
بیخ گوش تو دلاویزترین باغ خداست
طعم گیلاس از این فاصله چیدن دارد
کودکی چشم به در دوخته ام... تنگ غروب
دل من شوقِ در آغوش پریدن دارد
"بوسه" سربسته ترین حرف خدا با لب توست
از لب سرخ تو این قصه شنیدن دارد...!
اصغر معاذی
برچسبها:
اشعار,
غزل,
اصغر معاذی
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۱ساعت 10:12  توسط احسان نصری
|