به سوی توست اگر این نگاه، دست خودم نیستصبوری از دل تنگم نخواه، دست خودم نیستنخوان به گوش من دلسپرده، پند، که این عشقاگر درست، اگر اشتباه، دست خودم نیستهمین که پلک گشودی به ناز... پر زد و دیدمدلی که دست خودم بود، آه، دست خودم نیستمرا ببخش که می خواهمت اگرچه بعیدیکه من پلنگم و رویای ماه دست خودم نیستبرای از تو نوشتن، ردیف شد کلماتمکه اختیار غزل، هیچ گاه دست خودم نیستسجاد رشیدی پوربرچسبها:
اشعار,
غزل,
سجاد رشیدی پور
+
نوشته شده در شنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 0:3  توسط احسان نصری
|
دستی بلند کردم و گفتم: «سفر بخیر»خوش می روی، گذار تو از این گذر به خیرمن چون گَوَن، اسیر غم خویشتن شدمیاد تو، ای نسیم خوش رهگذر! به خیریاد تو، ای که خیسی چشمان من نشدآخر به عزم راسخ تو کارگر، به خیریادت نمی رود ز خیالم؛ مگر به مرگذکرت نمی رود به زبانم؛ مگر به خیر بی خوابی ارمغان دل رفته ی من استهرگز نمی شود شب عاشق، سحر، به خیرتسلیم ناگزیریِ تقدیر خود شدمدستی بلند کردم و گفتم: «سفر بخیر»سجاد رشیدی پوربرچسبها:
اشعار,
غزل,
سجاد رشیدی پور
+
نوشته شده در یکشنبه دوم آبان ۱۳۹۵ساعت 22:43  توسط احسان نصری
|
نمی توانم از اين بغض بی اراده بگويمکه با سواره چه حرفی منِ پياده بگويم؟به آن که در دلش آبی تکان نخورده، چگونهاز آتشی که نگاهت به جا نهاده بگويم؟چه سود اگر که هوای تو را نداشته باشد؟سرم کم از بدنم باد اگر زياده بگويمنه طاقتي که از آن چشم تيره، دست بدارمنه فرصتی که از اين حال دست داده بگويمپناه می برم از شرّ شهر بی تو به غربتبه گوشه ای که غمم را به گوش جاده بگويمچه سخت منزوی ام کرده است عشق تو، بشنو:"دلم گرفته برايت، سليس و ساده بگويم"سجاد رشيدی پوربرچسبها:
اشعار,
غزل,
سجاد رشیدی پور
+
نوشته شده در شنبه دوازدهم دی ۱۳۹۴ساعت 15:14  توسط احسان نصری
|
نمی رنجم اگر کاخ مرا ویرانه می خواهد
که راه عشق آری طاقتی مردانه می خواهد
کمی هم لطف باید گاه گاهی مرد عاشق را
پرنده در قفس هم باشد آب و دانه می خواهد
چه حسن اتفاقی! اشتراک ما پریشانی است
که هم موی تو هم بغض من، آری شانه می خواهد
تحمل کردن قهر تو را یک استکان بس نیست
تسلی دادن این فاجعه میخانه می خواهد
اگر مقصود تو عشق است پس آرام باش ای دل
چه فرقی می کند می خواهدم او یا نمی خواهد
سجاد رشیدی پوربرچسبها:
اشعار,
غزل,
سجاد رشیدی پور
+
نوشته شده در چهارشنبه هفتم اسفند ۱۳۹۲ساعت 22:46  توسط احسان نصری
|