من از تو، سرو عزیزم، ثمر نمیخواهم
که غیر سایهای از تو، به سر نمیخواهم
بخیل نیستم امّا برای هیچ درخت
اگر تو سبز نباشی، ثمر نمیخواهم
به جز تو، جای دگر، آشیان گزیند اگر
برای مرغ دلم، بال و پر نمیخواهم
مرا به بوی خوشت جان ببخش و زنده بدار
که از تو چیزی از این بیشتر نمیخواهم
اگرچه وسوسهی دیدنت همیشگی است
-که هیچ وسوسه را، اینقدر نمیخواهم-
دلم به دلهره میلرزد از تماشایت
که بر تن و سر و دستت، تبر نمیخواهم
اگرچه "سرو شکسته" شعار خوشنقشیست
تو را شکستهی هر رهگذر نمیخواهم
به پای باش که پایان سرنوشت تو را
شبیه "سرو کش کاشمر" نمیخواهم
نه این، نه آن، نه سوی آسمان، نه رو به افق
نه! من برای تو اصلا سفر نمیخواهم
مباد رخت خزانت به بر، همیشه بهار!
که غیر جامهی سبزت، به بر نمیخواهم
مرا، غزل همه تعویذ چشمزخم تو باد
جز این اثر، من از این شعر تر نمیخواهم
حسین منزوی