اگر تو بازنگردی
قناریان قفس، قاریانِ غمگین را
که آب خواهد داد
که دانه خواهد داد؟
اگر تو باز نگردی
بهار رفته،
- در این دشت برنمیگردد
به روی شاخهی گل، غنچهای نمیخندد
و آن درخت خزان دیده تور سبزش را
به سر نمیبندد
اگر تو بازنگردی
کبوتران محبت را
شهابِ ثاقبِ دستانِ مرگ خواهد زد
شکوفههای درختانِ باغِ حیران را
تگرگ خواهد زد
اگر تو بازنگردی
به طفل سادهی خواهر
که نام خوبِ تو را
ز نام مادر خود بیشتر صدا زده است
چگونه با چه زبانی به او توانم گفت
که برنمیگردی
و او که روی تو هرگز ندیده در عمرش،
دگر برای همیشه تو را نخواهد دید
و نام خوبِ تو در ذهن کودکِ معصوم
تصوریست همیشه،
- همیشه بی تصویر
- همیشه بی تعبیر
اگر تو بازنگردی
نهالهای جوان اسیر گلدان را
کدام دست نوازشگر آب خواهد داد
چه کس به جای تو آن پردههای توری را
به پشت پنجرهها پیچ و تاب خواهد داد
اگر تو بازنگردی
امید آمدنت را به گور خواهم بُرد
و کس نمیداند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم مُرد
حمید مصدق
برچسبها:
اشعار,
شعر نو,
حمید مصدق
+
نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۹ساعت 12:32  توسط احسان نصری
|
زیر خاکستر ذهنم باقیست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
یادگاریست ز عشقی سوزان
که بود گرم و فروزنده هنوز
عشقی آنگونه که بنیان مرا
سوخت از ریشه و خاکستر کرد
غرق در حیرتم از اینکه چرا
ماندهام زنده هنوز
گاهگاهی که دلم میگیرد
پیش خود میگویم
آن که جانم را سوخت
یاد میآرد از این بنده هنوز
سختجانی را بین
که نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم، هستم
پیش چشمان تو شرمنده هنوز
گرچه از فرط غرور
اشکم از دیده نریخت
بعد تو لیک پس از آنهمه سال
کس ندیده به لبم خنده هنوز
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست که از دیدهی من رفتی، لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ایام ورقها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
"آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش"
گر که گورم بشکافند عیان میبینند
زیر خاکستر جسمم باقیست
آتش سرکش و سوزنده هنوز
حمید مصدق
برچسبها:
اشعار,
شعر نو,
حمید مصدق
+
نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۹ساعت 21:2  توسط احسان نصری
|
+
نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم خرداد ۱۳۹۳ساعت 22:30  توسط احسان نصری
|
+
نوشته شده در چهارشنبه سی و یکم خرداد ۱۳۹۱ساعت 14:29  توسط احسان نصری
|
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
حمید مصدق
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره
از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
فروغ فرخزاد
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد
غضب آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان،
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
"او یقیناً پی معشوق خودش می آید"
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
"مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد"
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذراتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
جواد نوروزی
برچسبها:
اشعار,
شعر نو,
حمید مصدق,
فروغ فرخزاد
+
نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۰ساعت 12:16  توسط احسان نصری
|