بر شانهام دست است یا بار گناه است این؟
حرمت نگه دار ای مسلمان! بارگاه است این
از فکر چال چانهات بیرون نمیآیم
از پیش روی خلق بردارش که چاه است این
ابرو نه! خنجر، لب نه!مقتل، زلف نه! لشگر
از صلح میگفتی، ولی آوردگاه است این!
گفتی تو هم بگذار سر بر شانهی امنم
پیداست از موی رهایت، پرتگاه است این
راهی به دل پیدا نخواهی کرد الا دل
فکر مرا بیرون کن از سر، اشتباه است این
گفتی که راهی پیش پاهای تو بگذارم
بگذار دل را زیر پاهایت که راه است این
در چشمت آخر بخت خود را امتحان کردم
نفرین به اقبالی که من دارم! سیاه است این
باشد! تو را روی سرم جا میدهم ای عشق
هرکس بپرسد چیست میگویم کلاه است این
محمدحسین ملکیان
تکليفِ تمام ترانههای من
از همين اولِ بسماللهِ بوسه معلوم است
سلام، يعنی خداحافظ!
خداحافظ جایِ خالیِ بعد از منِ غريب
خداحافظ سلامِ آبیِ امنِ آسوده
ستارهی از شب گريختهی همروزِ من،
عزيزِ هنوزِ من... خداحافظ!
همين که گفتم!
ديگر هيچ پرسشی
پاسخ نمیدهم!
هی بیقرار!
نگران کدامِ اشتباهِ کوچکِ بیهوا
تو از نگاه چَپچَپِ شب میترسی؟
ما پيش از پسينِ هر انتظاری حتما
کبوترانِ رفته از اينجا را
به رويایِ خوشترين خبر فراخواهيم خواند.
من... ترانهها وُ
تو... بوسهها وُ
شب... سينهريزِ روشنش را گرو خواهد گذاشت،
تا ديگر هيچ اشاره يا علامتی از بُنبستِ آسمان نمانَد.
راه باز...، جاده روشن وُ
همسفر فراوان است.
برمیگرديم
نگاه میکنيم
اميدوار به آواز آدمی...!
آيا شفای اين صبحِ ساکتِ غمگين
بیخوابِ آخرين ستاره مُيسر نيست؟
هميشه همين قدمهای نخستينِ رفتن است
که رازِ آخرين منزلِ رسيدن را رقم میزند.
کم نيستند کسانی
که با پارهی سنگی در مُشتِ بستهی باد
گمان میکنند کبوتری تشنه به جانب چشمه میبَرَند،
اما من و کبوتر و چشمه گول نخواهيم خورد
ما خوابِ خوشی از احوالِ آدمی ديدهايم
از اين پيشتر نيز
فالِ غريب ستاره هم با ما
از همين اتفاق عجيب گفته بود.
ما نزديک آينه نشستيم و شب شکست و
خبر از مسافرِ خوشقولِ بوسه رسيد،
رسيد همين نزديکیها
که صبحِ يک جمعهی شريف
از خواب روشن دريا باز خواهيم گشت.
همه چيز دُرست خواهد شد
و شب تاريک نيز از چراغِ تَرکخورده عذر خواهد خواست.
همين برای سرآغاز روزِ به او رسيدن کافی است،
همين برای نشستن و يک دلِ سير گريستنِ ما کافیست،
همين برای از خود دور شدن و به او رسيدن کافی است.
سلام...!
سلام يعنی خداحافظ!
خداحافظ اولين بوسههای بیاختيار
کوچههای تنگ آشتیکنانِ دلواپس
عصر قشنگِ صميمی
ماه مُعطرِ اطلسیهای اينقدی، ... خداحافظ!
سلام، سهمِ کوچکِ من از وسعت سادگی!
سايهنشينِ آب و همپيالهی تشنگی سلام،
سلام، اولادِ اولين بوسه از شرمِ گُل و گونههای حلال،
سلام، ستارهی از شب گريختهی همروز من،
عزيزِ هميشه و هنوز من... سلام!
سید علی صالحی
تو را در بغض طهران در امیرآباد گم کردم
تو را در کوچه های سرد نوبنیاد گم کردم
تو را در جشن و رقص و پایکوبی بین مهمان ها
تو را در گریه های میرِ بی داماد گم کردم
تو را در گریه های صلح و آزادی، غم و شادی
تو را در شعرها ای درد مادرزاد گم کردم!
تو را در قهوه خانه ها، تو را در دود قلیان ها
تو را در پشت میز کافه ی میعاد گم کردم
تو را در سفره های هفت سین، در لحظه ی تحویل
تو را در تُنگ ها، ای ماهی آزاد گم کردم
تو را در عصر سیمان، عصر انسان های ماشینی
تو را در شهر زندان، این قفس آباد گم کردم
تو را در "دشنه ای در دیس"
در "دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می دارم
دلت را میبویند
روزگار غریبی ست نازنین…"
تو را در شاملو، این قالب آزاد گم کردم
تو را در بیستون، در تخت خسرو، خواب با شیرین
تو را در ضربه های تیشه ی فرهاد گم کردم
تو را در عصر مشروطه، تو را در مجلس روسی
تو را در ضجّه های یک زنِ معتاد گم کردم
تو را در جایگاه متهم در غُل و در زن/جیغ
تو را در دادگاه عدل استبداد گم کردم
تو را در بی کلاهی های شاپو پهلوی بَر دار
تو را در مسجد ناشاد گوهرشاد گم کردم
تو را در آخرین برداشت های نفی از منکر
تو را در گشت های کاملا ارشاد گم کردم
سید احمد حسینی
یه شب باورامو یه جوری شکستن
که فک کردم حتی خدا قهره با من
حالا اشک شوقم، دارم میدرخشم
تو برگشتی تا من خدا رو ببخشم
چرا از همه آدما میگذری
که دنیا رو با من تماشا کنی
تو که میتونستی برای خودت
یکی بهتر از منو پیدا کنی
کجا بودی توو این همه سالِ درد
که من زندگی کردم این مردنو
تو پاداش صبر و سکوت منی
چرا دیر شنیدی صدای منو
باید قصهمونو به دنیا بگم
به اونا که به عشق بدبین شدن
به اونا که میترسن از اعتماد
اونا که به تنهایی نفرین شدن
من از باور مرگ دارم میام
تو واسم مث فرصت آخری
به چشمای متروکهی من بگو:
چرا از همه آدما میگذری
که دنیا رو با من تماشا کنی
تو که میتونستی برای خودت
یکی بهتر از منو پیدا کنی
کجا بودی توو این همه سالِ درد
که من زندگی کردم این مردنو
تو پاداش صبر و سکوت منی
چرا دیر شنیدی صدای منو
مونا برزویی
پرستو برای من مثل نان بود. مثل متفورمین و انسولین بود برای بیمار دیابتی. من نهفقط پرستو که هر چیز مربوط به او را هم دوست داشتم. پرهام، برادرش، را هم بیشتر از همهی دوازدهسالههای دنیا دوست داشتم. مادرش، ناهید خانم، را مثل مادر خودم دوست داشتم، پدرش، آقای خسروی، دبیر بازنشستهی زیستشناسی را خیلی دوست داشتم، آنقدر که به درس مزخرفی مثل زیستشناسی هم علاقهمند شده بودم. کارمندهای بانک پاسارگاد شعبهی امیرآباد را، خیلی ساده، چون پرستو را میشناختند و به او احترام میگذاشتند، دوست داشتم. کفشهای پرستو و کیف او و چیزهای توی کیف او را هم دوست داشتم. جاکلیدی و نوع آدامسی که میخرید. ساعتمچیاش. انگشترها و دستبند نقرهایاش را. حتا انگار اسکناسهایی که توی کیف او بود با بقیهی اسکناسها فرق داشت. انگار چیزی از او ساطع میشد که اشیا و آدمهایی را که در مسیر این تابش بودند، دوستداشتنی میکرد.
عشق و چیزهای دیگر
مصطفی مستور
ذوالجناح آمد ولی با خود سوارش را نداشت
بیقرارِ بیقرار آمد، قرارش را نداشت
سالها پا در رکاب حضرت خورشید بود
بر رکاب اما سوار کهنهکارش را نداشت
بر رکاب خود نگین سرخ خاتم را ندید
بر رکاب خود نگین شاهوارش را نداشت
خوب یادش بود وقتی رهسپار جنگ شد
دشت تاب گامهای استوارش را نداشت
لحظههایی را که بی او از سفر برگشته بود
لحظههایی را که اصلا انتظارش را نداشت
یالهایش گیسوانی غوطهور در خاک و خون
چشمهایش چشمهای که اختیارش را نداشت
اسب بی صاحب شبیه کشتی بی ناخداست
صاحبش را، هستیاش را، اعتبارش را نداشت
پیکر خود را به خون آسمان آغشته کرد
طاقت دل کندن از دار و ندارش را نداشت
اسبها در قتلهگاه آسیمه سر میتاختند
کاش شرم دیدن ایل و تبارش را نداشت
پیکری صد پاره از آوردگاه آورده بود
که حساب زخمهای بیشمارش را نداشت
کاش دُلدُل بود و دِل دِل کردنش را میشنید
لحظهای که حیدرِ بی ذوالفقارش را نداشت
بالهایش را همان جا باز کرد و جان سپرد
آرزویی غیر مردن در کنارش را نداشت
احمد علوی
مِن الغریب نوشتی إلی الحبیب سلامی
حبیب رفت به میدان چه رفتنی چه قیامی
سحر نسیم گذشت از سر مزار شهیدان
هنوز در پی بویی که میرسد به مشامی
یکی حسین امیرش شد و چه خوب امیری
یکی حسین امامش شد و چه خوب امامی
یکی بدون زره مرگ را گرفت در آغوش
یکی نماز تو را شد سپر بدون کلامی
یکی سیاه ولی روسپید؛ چون تو گرفتی
سر غلام به دامان خود چه حسن ختامی
یکی علی شد و اکبر شد و چه ماه منیری
یکی عمو شد و سقّا شد و چه ماه تمامی
به روی نیزه و در باد، گیسوان پریشان
چنان شدند که باقی نماند کوفه و شامی
دلم به حسرت یا لیتنا رسید و نگاهم
به سر در حرم افتاد، اُدخلوا بِسلامی...
مهدی جهاندار