عشق آن است که مردم ما را با هم اشتباه بگیرند
چون تلفن تو را بخواهد
من جواب دهم...
و چون مرا دوستان به شام دعوت کنند
تو به آنجا بروی...
و چون شعر عاشقانه‌ی تازه‌ای از من بخوانند
تو را سپاس بگویند!

نزار قبانی
ترجمه‌ی موسی اسوار


برچسب‌ها: اشعار, شعر جهان, نزار قبانی, موسی اسوار
+ نوشته شده در  سه شنبه یازدهم آبان ۱۴۰۰ساعت 15:27  توسط احسان نصری  | 

عشق تو به من آموخت... که اندوهگین شوم
و من از روزگارانی پیش
محتاج زنی بوده‌ام که به محزون‌ شدنم وادارد
زنی که بر بازوانش
چون گنجشگ بگریم
زنی... که پاره‌هایم را
چون پاره‌های بلورِ شکسته گرد آرَد

عشق تو، ای بانوی من، مرا به بدترین عادتها خوگر کرده است
به من آموخته است... که هر شب
هزاران بار در فنجان قهوه‌ی خود نظر کنم...
طبابت عطاران را امتحان کنم...
و درِ خانه‌ی پیشگویان را بزنم...
به من آموخته است... که از خانه‌ی خود خارج شوم
تا پیاده‌روها را پاکسازی کنم
و در پی رخسار تو باشم...
در بارانها...
و در روشنای نور خودروها...
و در پی پیراهنت باشم
در میان پیراهنهای ناشناسان...
و در پی خیال تو
حتی... حتی
در برگِ آگهیها...
عشق تو به من آموخته است
که چگونه ساعتها سرگردان پرسه بزنم
در جستجوی گیسوانی کولی‌وار
محسودِ همه‌ی کولیها
در جستجوی رخساری... صدایی
که خود همه‌ی رخسارها و صداهاست

عشق تو... ای بانوی من
تا درونِ شهرهای حزن و اندوهم برده است...
و من پیش از آنکه تو را بشناسم...
به درون شهرهای حزن و اندوه قدم ننهاده بودم
و هرگز نمی‌دانستم
که اشک تجسم انسان است
و انسانِ بی‌اندوه
یادگاری انسان است...

عشق تو به من آموخته است
که چون نوباوگان رفتار کنم...
رخسار تو را با گچ نقش بزنم
بر دیوارها...
بر بادبانهای صیادان...
بر ناقوسها، چلیپاها
عشق تو به من آموخته است... که چگونه عشق
جغرافیای زمانها را دگرگون می‌کند
به من آموخته است... که وقتی عاشق می‌شوم
زمین از دَوَران باز می‌ایستد
عشق تو... به من چیزهایی آموخته است
که هرگز در خاطر نمی‌گنجد
پس قصه‌های کودکان را خواندم...
و به قصرهای شاهِ پریان پای نهادم...
و در رویا دیدم
که دختر سلطان مرا به همسری گُزیده است...
آن که چشمانش
از آبهای خلیجها شفاف‌تر است...
و لبانش
از گُلِ انار خواستنی‌تر...
در رویا دیدم که چون شهسوارانش می‌ربایم...
و دیدم که گردن‌آوزیرهای مروارید و مرجانش پیشکش می‌کنم
عشق تو، ای بانوی من، به من آموخته است که هذیان چیست
آموخته است... که چگونه عُمر می‌گذرد
و دختر سلطان نمی‌آید...

عشق تو به من آموخته است...
که تو را در همه چیز دوست بدارم
در درختان برهنه، در برگهای زردِ خشک
در هوای بارانی... در باد و بوران...
در کوچک‌ترین قهوه‌سرایی
که شامگاهان قهوه‌ی سیاه خود را در آن می‌نوشیم...
عشق تو به من آموخته است... که پناه ببرم
به هتلهایی بی‌نام
و کلیساهایی بی‌نام
و قهوه‌خانه‌هایی بی‌نام
عشق تو به من آموخته است... که چگونه شب
غمهای غریبان را چند برابر می‌کند
به من آموخته است... چگونه بیروت را
در هیئت زنی ببینم... پر وسوسه
زنی... که هر شب
زیباترین جامه‌های خود را بر تن می‌کند
و برای دریانوردان... و امیران
بر سینه‌ی خود عطر می‌زند...
عشق تو به من آموخته است که بی‌گریه مویه کنم
آموخته است که چگونه اندوه
چون پسری پای‌بریده
در راههای رَوشه و حمراء به خواب می‌رود...
عشق تو به من آموخته است که اندوهگین شوم
و من از روزگارانی پیش
محتاج زنی بوده‌ام که به محزون‌شدنم وادارد
زنی که بر بازوانش
چون گنجشک بگریم
زنی... پاره‌هایم را
چون پاره‌های بلورِ شکسته گرد آرَد...


نزار قبانی
ترجمه‌ی موسی اسوار


برچسب‌ها: اشعار, شعر جهان, نزار قبانی, موسی اسوار
+ نوشته شده در  یکشنبه نهم خرداد ۱۴۰۰ساعت 12:16  توسط احسان نصری  |