آرزو کن که نبینی شب طوفانی را
کشتیِ گم شده در موج پریشانی را

مثل آیینه نباش ای دل اگر خرد شدی!
صد برابر نکن احساس پشیمانی را

عقل یک عمر به ما درس فضیلت می داد
عشق آموخت به ما لذت نادانی را

من که چون خنده ی دیوار، ترک خورده دلم
از که مخفی بکنم این غم پنهانی را؟

عشق تو سیب خرابی ست که می اندازد
در دل جمعیتی فتنه ی شیطانی را

این همه صنعت شعری که چکامیده تو را
بر سر دجله به هم ریخته خاقانی را

چشمت آیینه ی پاکی ست که می انگارد
به رواق دل من شوق غزلخوانی را

دلم آسیمه ی هجران تو بود و وصلت
تنگ تر کرد بر او عرصه ی حیرانی را

محمد مهدی نورقربانی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمد مهدی نورقربانی
+ نوشته شده در  چهارشنبه دهم شهریور ۱۳۹۵ساعت 13:30  توسط احسان نصری  | 

هی رها می شوم و باز گرفتار خودم
همه از دشمن خود خسته، من از یار خودم

جنگ با خویش به تحریک کسی بود که رفت
غم نمی خوردم اگر بود به اصرار خودم

همه را بدرقه کردند و سلامت گفتند
چشم هایی که نبودند عزادار خودم

کیست با این منِ دنیازده همراز شود؟
غیر از آئینه کسی نیست سزاوار خودم

نوحم و می رسد این بار به من نیز، عذاب
کشتی ام بس که فرو رفته در افکار خودم

مثل یک عقربه ی کوچک بی خواب شدم
می روم هر شب و هر روز به دیدار خودم

چهره ام مثل دلم پیر نمی شد این طور
من نبودم اگر این قدر طلبکار خودم

عشق فهمید بعید است مقید شدنم
که مرا زود فرستاد پی کار خودم

محمد مهدی نورقربانی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمد مهدی نورقربانی
+ نوشته شده در  سه شنبه ششم بهمن ۱۳۹۴ساعت 14:21  توسط احسان نصری  |