در گوشهای از آسمان ابری شبیه سایهی من بود
ابری که شاید مثلِ من آمادهی فریاد کردن بود
من رهسپارِ قله و او راهی درّه، تلاقیمان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود
: خسته نباشی! [پاسخ پژواکسان از سنگها] آمد
این ابتدای آشناییمان در آن تاریک و روشن بود
: بنشین! نشستم- گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثلِ من زبانش در بیانِ درد الکن بود
او منتظر تا من بگویم گفتنیهایِ مگویم را
من منتظر تا او بگوید- وقت اما وقتِ رفتن بود
گفتم که لب وا میکنم- [با خویشتن گفتم] ولی بغضی
با دستهایی آشنا در من به کارِ قفل بستن بود
او خود به من خیره- اجاقِ نیمهجان دیگر
گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حالِ مُردن بود
گفتم: [خداحافظ]- کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سِتروَن بود
تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرورِ من
با چوبدستِ شرمگینی در مسیرِ بازگشتن بود
چون ریگی از قُله به قعرِ دره افتادم هزاران بار
اما: من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود
محمدعلی بهمنی
برچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدعلی بهمنی
+
نوشته شده در سه شنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 13:36  توسط احسان نصری
|
نشد سلام دهم - عشق را جواب بگیرمغرور یخ زده را، رو به آفتاب بگیرمنشد که لحظه ی فرّار مهربان شدنت رابه یادگار، برای همیشه قاب بگیرمنشد تقاص همه عمر تشنه جانی خود رابه جرعه ای ز تو - از خنده ی سراب - بگیرمچرا همیشه تو را، ای همه حقیقتم از تو!من از خیال بخواهم و یا ز خواب بگیرمچقدر می شود آیا در این کرامت آبیشبانه تور بیاندازم و حباب بگیرمحصار دغدغه نگذاشت تا دقیقه ای از عمربه قول چشم تو: «حالی هم از شراب بگیرم»خلاصه مثل مترسک گذشت زندگی مننشد که عرصه ی پروازی از عقاب بگیرممحمدعلی بهمنیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدعلی بهمنی
+
نوشته شده در شنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۶ساعت 22:22  توسط احسان نصری
|
از زندگی، از این همه تکرار خسته اماز های و هوی کوچه و بازار خسته امدلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماهامشب دگر ز هر که و هر کار خسته امدل خسته سوی خانه، تنِ خسته می کشمآوخ... کزین حصار دل آزار خسته امبیزارم از خموشی تقویم روی میزوز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته اماز او که گفت یار تو هستم ولی نبود...از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام...تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید...از حال من مپرس که بسیار خسته اممحمدعلی بهمنیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدعلی بهمنی
+
نوشته شده در شنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۵ساعت 14:28  توسط احسان نصری
|
اگرچه نزد شما تشنه ی سخن بودم كسی كه حرف دلش را نگفت من بودم دلم برای خودم تنگ می شود آریهمیشه بی خبر از حال خویشتن بودم نشد جواب بگیرم سلام هایم را هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را؟اشاره ای كنم انگار كوهكن بودم من آن زلال پرستم، درآب گند زمانکه فکر صافی آبی چنین لجن بودمغریب بودم و گشتم غریب تر، اما: دلم خوش است که در غربت وطن بودممحمدعلی بهمنیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدعلی بهمنی
+
نوشته شده در یکشنبه پنجم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 1:43  توسط احسان نصری
|
گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها راتا زودتر از واقعه گویم گله ها راچون آینه پیش تو نشستم که ببینیدر من اثر سخت ترین زلزله ها راپر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیستاز بس که گره زد به گره حوصله ها راما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیموقت است بنوشیم از این پس بله ها رابگذار ببینیم بر این جغد نشستهیک بار دگر پر زدن چلچله ها رایک بار هم ای عشق من از عقل میاندیشبگذار که دل حل کند این مسئله ها رامحمدعلی بهمنیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدعلی بهمنی
+
نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۳ساعت 12:2  توسط احسان نصری
|
تعداد
صورت مسأله را تغيير نمي دهد
حدس بزن
چند بار گفته ايم و شنيده نشده ايم
چند بار شنيده ايم و
باورمان نشده است
چند بار؟
پدرم مي گفت:
پدر بزرگ ات، دوستت دارم را
يک بار هم به زبان نياورد
مادر بزرگ ات اما
يک قرن با او عاشقي کرد
محمدعلی بهمنی
برچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
محمدعلی بهمنی
+
نوشته شده در جمعه چهارم بهمن ۱۳۹۲ساعت 15:24  توسط احسان نصری
|
هوای عشق رسیده است تا حوالیِ من
اگر دوباره ببارد به خشک سالیِ من
مگر که خواب و خیالی بنوشدم ورنه
که آب می خورد از کاسه یِ سفالیِ من؟
همیشه منظرم از دور دیدنی تر بود
خود اعتراف کنم بوریاست قالیِ من
مرا مثال به چیزی که نیستم زده اند
خوشا به من؟ نه! خوشا بر منِ مثالیِ من
به هوش باش که در خویشتن گم ات نکند
هزار کوچه یِ این شهرکِ خیالیِ من
اگرچه بود و نبودم یکی ست، باز مباد
تو را عذاب دهد گاه جایِ خالیِ من
هوای بی تو پریدن نداشتم، آری
بهانه بود همیشه شکسته بالیِ من
تو هم سکوت مرا پاسخی نخواهی داشت
چه بی جواب سؤالی ست بی سؤالیِ من!
محمدعلی بهمنی
برچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدعلی بهمنی
+
نوشته شده در سه شنبه دوم مهر ۱۳۹۲ساعت 11:11  توسط احسان نصری
|
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی طوفانی ام
دل خوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی سرگشته ی دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام؟
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی ست که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام
ها... به کجا می کشی ام خوب من؟
ها... نکشانی به پشیمانی ام
محمد علی بهمنی
برچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدعلی بهمنی
+
نوشته شده در پنجشنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۲ساعت 11:7  توسط احسان نصری
|
با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو
باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حصار تو
احساس می کنم که جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل آینه هر لحظه فاش تر
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو
از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم
نفرین به روزگار من و روزگار تو.
محمدعلی بهمنیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدعلی بهمنی
+
نوشته شده در پنجشنبه بیستم تیر ۱۳۹۲ساعت 14:36  توسط احسان نصری
|
دل خوشم با غزلی تازه، همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست، من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست
محمدعلی بهمنی
برچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدعلی بهمنی
+
نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۲ساعت 11:18  توسط احسان نصری
|
دریغ می کنی از من نگاه را حتی
و نیز زمزمه ی گاه گاه را حتی
من و تو ره به ثوابی نمی بریم از هم
چرا مضایقه داری گناه را حتی؟
تو اشتباه بزرگ منی، ـ ببخشایم
به دیده می کشم این اشتباه را حتی
به من که سبز پرستم چه گفت چشمانت؟
که دوست دارم ـ بخت سیاه را حتی
به دیدن تو چنان خیره ام که نشناسم ـ
تفاوت است اگر راه و چاه را حتی
اگرچه تشنه ی بوسیدن توام ـ ای چشم!
بخواه، می کُشم این بوسه خواه را حتی
بیا تلالوء شعرم بر آب ها ـ امشب
تراش می دهد الماس ماه را حتی
محمدعلی بهمنی
برچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدعلی بهمنی
+
نوشته شده در سه شنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 10:27  توسط احسان نصری
|
من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شمرده بودم
ده سال دور و تنها، تنها به جرم این که
او سرسپرده می خواست، من دل سپرده بودم
ده سال می شد آری، در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد، وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم.
محمدعلی بهمنی
برچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدعلی بهمنی
+
نوشته شده در جمعه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 12:6  توسط احسان نصری
|
دلواپسی ام نیست، چه باشی چه نباشی
احساس تو کافی ست، چه متن و چه حواشی
از خویش گذشتم، بِبَرم خاک کن - اما
شعرم چه؟ نه! بی ذوق مبادا شده باشی
می خواستم از تو بنویسم که مدادم
خندید: چه مانده است مرا تا بتراشی
مجموعه ی آماده ی نشرم - خبرِ بَد
یک خالی پُر، خط به خط اش روح خراشی
شصت و سه غزل له شده در زلزله ی من
شصت و سه نفس، شصت و سه حس متلاشی
نفرین نه، سوال است: چگونه دلت آمد -
بارانم! اسیدانه به من زخم بپاشی؟
محمدعلی بهمنی
برچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدعلی بهمنی
+
نوشته شده در دوشنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۲ساعت 20:32  توسط احسان نصری
|
پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو
هر شب من و دیدار، در این پنجره با تو
از خستگی روز همین خوابِ پُر از راز
کافی ست مرا، ای همه ی خواسته ها تو
دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم
من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو
بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد
با آتشمان سوخته بودی همه را تو
پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا- تو
آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد
حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو
یا مرگ و یا شعبده بازانِ سیاست؟
دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو
وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی همه جا- تو، همه جا- تو، همه جا- تو
پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟
تا شرح دهم، از همه ی خلق چرا تو
محمدعلی بهمنی
برچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدعلی بهمنی
+
نوشته شده در پنجشنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۱ساعت 21:58  توسط احسان نصری
|
تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب
بدین سان خوابها را با تو زیبا می كنم هر شب
تبی این کاه را چون كوه سنگین می كند آنگاه
چه آتشها كه در این كوه بر پا می كنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها.... خوشا بر من
كه پیچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب
مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
كه این یخ كرده را از بی كسی، ها می كنم هر شب
تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می كنم هر شب
كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟
كه من این واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب
محمدعلی بهمنی
برچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدعلی بهمنی
+
نوشته شده در چهارشنبه بیست و دوم آذر ۱۳۹۱ساعت 12:13  توسط احسان نصری
|
تو از اول سلام ات پاسخ بدرود با خود داشت
اگرچه سِحر صوتت جذبه ی داوود با خود داشت
بهشتت سبزتر از وعده ی شداد بود اما
برایم برگ برگش دوزخ نمرود با خود داشت
ببخشایم اگر بستم دگر پلک تماشا را
که رقص شعله ات در پیچ و تابش دود با خود داشت
«سیاوش»وار بیرون آمدم از امتحان گرچه
- دل «سودابه»سانت هرچه آتش بود با خود داشت
مرا با برکه ام بگذار دریا ارمغان تو
بگو جوی حقیری آرزوی رود با خود داشت
محمدعلی بهمنی
برچسبها:
اشعار,
غزل,
محمدعلی بهمنی
+
نوشته شده در پنجشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۱ساعت 12:42  توسط احسان نصری
|