سخت است وقتی روضه وصف دختری باشدحالا تصور کن به دستش هم، سری باشدحالا تصور کن که آن سر، ماهِ خون رنگیدر هالهای از گیسویی خاکستری باشددختر دلش پر میکشد، بابا که میآیدموهای شانه کردهاش در معجری باشدای کاش میشد بر تنش پیراهنی زیبا...یا لااقل پیراهن سالمتری باشدسخت است هم شیرین زبان باشی و هم فکرتپیش عموی تشنهی آب آوری باشدبا آنهمه چشم انتظاری باورش سخت استسهمت از آغوش پدر تنها سری باشدشلاق را گاهی تحمل میکند شانهاما نه وقتی شانههای لاغری باشداما نه وقتی تازیانه دست ده نامرددور و برِ گم گشتهی بییاوری باشدخواهرتر از او کیست؟ او که، هر که آب آوردچشمش به دنبال علی اصغری باشدوای از دل زینب که باید روز و شب انگاردر پیش چشمش روضههای مادری باشدوای از دل زینب که باید روضهاش امشب«بابا! مرا این بار با خود میبری؟» باشدبابا! مرا با خود ببر، میترسم آن بدمستدر فکر مهمانی و تشت دیگری باشدباید بیایم با تو، در برگشت میترسمدر راه خار و سنگهای بدتری باشدباید بیایم با تو، آخر خسته شد عمهشاید برای او شب راحت تری باشد؟قاسم صرافانبرچسبها:
اشعار,
غزل,
ایام محرم,
قاسم صرافان
+
نوشته شده در پنجشنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۷ساعت 12:3  توسط احسان نصری
|
آخر اسیرت کرد، این دنیای اشرافیدکتر شدی و فکر کردی قله ی قافیدکتر شدی، اما چرا دردی نمی بینی؟باشد! در این هذیان رهایم کن، هوالشافیمی دانم آخر می پری از بام من، وقتینه دام خوبی دارم و نه دانه ی کافیبس ناجوانمردانه سرد است این هوا، آریوقتی زمستان است و تو شالی نمی بافیداری جهانی را که با هم خالقش بودیم،یکباره ویران می کنی، خیلی بی انصافی!آیینه ام، می بینم آن روزی که با حسرت،درشهر می گردی به دنبال دل صافیمن مثل یک بازنده، خواهم رفت و می دانمداری برای بازی ات، بازیچه ی کافیدر شعرهایم ماندگارت کرده ام اماکافی ست دیگر، می روم دنبال صرافیقاسم صرفانبرچسبها:
اشعار,
غزل,
قاسم صرافان
+
نوشته شده در شنبه هشتم خرداد ۱۳۹۵ساعت 22:22  توسط احسان نصری
|
منتظر مانده زمین تا که زمانش برسدصبح همراه سحرخیز جوانش برسدخواندنی تر شود این قصه از این نقطه به بعدماجرا تازه به اوج هیجانش برسدپرده ی چاردهم وا شود و ماه تماماز شبستان دو ابروي کمانش برسدلیله القدر بیاید لب آیینه ی درکسوره ی فجر به تاویل و بیانش برسدنامه داده ست ولی عادت یوسف اینستعطر او زودتر از نامه رسانش برسدشعر در عصر تو از حاشیه بیرون برودعشق در عهد تو دستش به دهانش برسدظهر آن روز بهاري چه نمازي بشودکه تو هم آمده باشی و اذانش برسدقاسم صرافانبرچسبها:
اشعار,
غزل,
جمعه های انتظار,
قاسم صرافان
+
نوشته شده در جمعه شانزدهم خرداد ۱۳۹۳ساعت 21:4  توسط احسان نصری
|
اول روضه می رسد از راه
قد بلند است و پرده ها کوتاه
آه از آنشب که چشم من افتاد
پشت پرده به تکه ای از ماه
بچه ی هیأتم من و حساس
به دو چشم تو و به رنگ سیاه
مویت از زیر روسری پیداست
دخترِه...، لا اله الا الله
به «ولا الضالین» دلم خوش بود
با دو نخ موی تو شدم گمراه
چشمهایم زبان نمی فهمند
دین ندارد که مرد خاطرخواه
چای دارم می آورم آنور
خواهران عزیز، یا الله
سینی چای داشت می لرزید
می رسیدم کنار تو... ناگاهـ
پا شدی و شبیه من پا شد
از لب داغ استکان هم آه
وای وقتی که شد زلیخایم
با یکی از برادران همراه
یوسفی در خیال خود بودم
ناگهان سرنگون شدم در چاه
«زاغکی قالب پنیری دید»
و چه راحت گرفت از او روباه
آی دنیا، همیشه خرمایت
بر نخیل است و دست ما کوتاه
قاسم صرافانبرچسبها:
اشعار,
غزل,
قاسم صرافان
+
نوشته شده در دوشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۳ساعت 12:42  توسط احسان نصری
|