امیدی بر جماعت نیست، میخواهم رها باشم
اگر بی انتها هم نیستم بی ابتدا باشم

چه می شد بین مردم رد شوی آرام و نامرئی
که مدتهاست میخواهم فقط یک شب خدا باشم

اگر یک بار دیگر فرصتی باشد که تا دنیا -
بیایم دوست دارم تا قیامت در کما باشم

خیابانها پر از دلدار و معشوقان سر در گم
ولی کو آنکه پیشش میتوانم بی ریا باشم؟

کسی باید بیاید مثل من باشد، خودم باشد
که با او جای لفظ مضحک من یا تو، ما باشم

یکی باشد که بعد از سالها نزدیک او بودن
به غافلگیر کردنهای نابش آشنا باشم

دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم
بگوید خانه را ول کن بگو من کی، کجا باشم؟

سید سعید صاحب علم


برچسب‌ها: اشعار, غزل, سید سعید صاحب علم
+ نوشته شده در  چهارشنبه دوازدهم فروردین ۱۳۹۴ساعت 16:59  توسط احسان نصری  | 

ایستادی که را ببینی باز؟ باغبانی که نوبهار ندید؟
یا کسی را که مرگ بوسیده؟ جز غم از دست روزگار ندید

حال و روزم شبیه چوپانی ست، که سر از ناکجا درآورده
گله اش روی ریل جا ماند و، چشم راننده ی قطار ندید

مثل سربازی ام که بعد از پاس، وقت توزیع نامه ها خوشحال
داخل صندوقش نگاهی کرد، هیچ چیزی بجز غبار ندید

پدری خسته ام که شب هنگام، وعده با بچه دزدها دارد...
دست از پا درازتر برگشت، هیچ کس را سر قرار ندید

حس این روزهای من مثل، بوفه داری کنار جادّه است
چانه اش روی دست خشکیده، راه را دید و یک سوار ندید

داغ من را دقیق تر بشناس؛ ناخدایی که ماند در ساحل
نه که از موجها بترسد؛ نه... عرشه را سخت و استوار ندید

ایستادی که را ببینی باز؟ آنکه از من سراغ داری رفت
آنکه از من سراغ داری مُرد، آنکه در خویش اقتدار ندید

سید سعید صاحب علم


برچسب‌ها: اشعار, غزل, سید سعید صاحب علم
+ نوشته شده در  چهارشنبه دوم مهر ۱۳۹۳ساعت 16:34  توسط احسان نصری  | 

آسمان دزد است، کشتی حالِ بادش را ندارد
او فقط از دزد دریایی نمادش را ندارد

باز می پرسی که کشتی های من غرق است؟ آری
مثل معتادی که خرج اعتیادش را ندارد

باغ وحشی را تصور کن که می رقصد پلنگی
تاب اشک ما و مرگ هم نژادش را ندارد

بی قرارم مثل وقتی مادری با یک شماره
می رود تا باجه ها اما سوادش را ندارد

حکم جنگ آمد تصور کن که سربازی نشسته
غیرتش باقی ست اما اعتقادش را ندارد

آب راکد را که دیدی؟ چون سرش بر سنگ خورده
رود بود و حال شوق امتدادش را ندارد

درد یعنی شاعری در دفتر شعرش ببیند
مثل سابق دیگر آن احساس شادش را ندارد

سید سعید صاحب علم


برچسب‌ها: اشعار, غزل, سید سعید صاحب علم
+ نوشته شده در  شنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۳ساعت 14:1  توسط احسان نصری  | 

گمانم عاشقی هم مثل من خون جگر خورده
تو سنگی را رها کردی که بر این بال و پر خورده

خودت گفتی جدایی حق ندارد بین ما باشد
کجایی تا ببینی که جدایی هم شکر خورده

نمی دانم کجا باید بیفتم از نفس دیگر
درختی را تجسّم کن که از هر سو تبر خورده

غم انگیزم، دلم چون کودکی ناشی ست در بازی
که از لبخندهای تلخ استهزاء سر خورده

شبیه پوشه ای در دست مردی گیج و مبهوتم
به خاک افتاده ام، در راه او بر صد نفر خورده

هوایم بی تو همچون حال ورزشکار دلخونی ست
که در دیدار پایانی به اسرائیل بر خورده

سید سعید صاحب علم


برچسب‌ها: اشعار, غزل, سید سعید صاحب علم
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۹۳ساعت 11:51  توسط احسان نصری  |