همیشه بیشتر از قبل دوستت دارم، همیشه بیشتر از پیش عاشقت هستم
به من بگو که نباشم تو باز هم هستی، به من بگو که بمیرم موافقت هستم

منم که پشت زمان‌ها نشسته منتظرت، تمام ساعت‌ها را شکسته منتظرت
منم در آخر ساعاتِ خسته منتظرت، من انتهای تمام دقایقت هستم

هزار مرتبه گفتم که دوستت دارم، هزار مرتبه گفتم من از تو ناچارم
ولی نه اینکه بگویم تو را سزاوارم، ولی نه اینکه بگویم که لایقت هستم

برقص و شعر بخوان من صدات خواهم شد، صدای سبزترین لحظه‌هات خواهم شد
مرا به شعله بکش من فدات خواهم شد! مرا بکش به خدا من مشوّقت هستم!

عقاب خسته پرِ قله‌ی مه‌آلودم، همیشه عاشق آهوی چشمتان بودم
نگاهدار تمام مراتعت بودم، نگاهبان تمام مناطقت هستم

چه افتخار بزرگی که شاعرت باشم، تو بانوی غزلم من معاصرت باشم
به این دلیل بمان تا به خاطرت «باشم»، اگرچه عاشقِ بی هیچ منطقت هستم

چه افتخاری اگر اوج خواندنت باشم، و خانه‌ای که سزاوارِ ماندنت باشم
اگر نه شاعرِ فردای روشنت باشم، همیشه عاشقِ غمگینِ سابقت هستم

همیشه بیشتر از پیش بی تو دلتنگم، همیشه بیشتر از پیش بی تو می‌میرم
همیشه بیشتر از قبل دوستت دارم، همیشه بیشتر از پیش..

محمدسعید میرزایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمدسعید میرزایی
+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم خرداد ۱۴۰۰ساعت 13:20  توسط احسان نصری  | 

درخت، منتظرِ ساعتِ بهار شدن
و غرقِ ثانیه‌های شکوفه‌بار شدن

درخت، دست به جیب ایستاده آخرِ فصل
کنار جاده، در اندیشه‌ی سوار شدن

درخت منتظر چیست؟ گاریِ پاییز؟
و یا مسافرِ گردونه‌ی بهار شدن؟

و او شبیه به یک کارمندِ غمگین است
درست لحظه‌ی از کار بر کنار شدن

گرفته زیرِ بغل، برگه‌های باطله را
به فکر ارّه شدن، سوختن، غبار شدن

درخت، دید به خوابش که پنجره شده است
ولی ملول شد از فکرِ پر غبار شدن

و گفت پنجرگی... آه دوره‌ی سختی‌ست
بدونِ پلک زدن، چشم انتظار شدن

و دوست داشت که یک صندلی شود مثلاً
به جای دار شدن، چوبه‌ی مزار شدن

درخت، ارّه شد و سمت شهر راه افتاد
فقط یکی دو قدم مانده تا بهار شدن

... ولی درخت ندانست، قسمتش این بود:
برای یک زنِ آوازه‌خوان، سه‌تار شدن

محمدسعید میرزایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمدسعید میرزایی
+ نوشته شده در  چهارشنبه سیزدهم اسفند ۱۳۹۹ساعت 22:13  توسط احسان نصری  | 

مرز تنِ تو با وطنِ من زیاد نیست
ویزای سرزمینِ تنِ من زیاد نیست

دریای من! تمام مرا در خودت بگیر
سطحِ جزیره‌ی بدن من زیاد نیست

مشکل گشودنِ گرهِ گیسوان توست
چون دکمه‌های پیرهن من زیاد نیست

یاد تو... عشق تو... غم تو... آرزوی تو...
تعداد مردم وطن من زیاد نیست

صیاد پیرم آه پری فرق تور تو
با رشته رشته‌ی کفن من زیاد نیست

روح هزار ساله‌ی شعرم بخوان مرا
در این زمانه همسخن من زیاد نیست

فانوس خسته‌ی شبِ این ساحلم سحر
برگرد! عمر سوختن من زیاد نیست

محمدسعید میرزایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمدسعید میرزایی
+ نوشته شده در  جمعه سوم خرداد ۱۳۹۸ساعت 20:6  توسط احسان نصری  | 

نمی گویم همین شبهای ابرآلود برگردی
تو فرصت داری اصلاً تا ابد... تا زود برگردی

تو فرصت داری از هر جای این تقویم بی تاریخ
بدون هیچ مرز، ای عشق نامحدود برگردی!

تو فرصت داری ای زیباترین فردای فرداها!
سحرگاهی که خواهی ماند... خواهی بود... برگردی

به میعاد غزلهایی که کامل می شود با تو
تو باید ای زن کامل! زن موعود! برگردی

بیا موهات سمت باد را تغییر خواهد داد
تو دریایی تو باید بر خلاف رود برگردی

همین یک غنچه باقی مانده از این شاخه ی مریم
همین کافی ست تا یک صبح خیلی زود برگردی...

محمدسعید میرزایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمدسعید میرزایی
+ نوشته شده در  پنجشنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۶ساعت 14:38  توسط احسان نصری  |