صبح تو را در فروشگاه دیدم
هلو و زردآلو سوا میکردی
گفتی برای یک مهمان است.
تمام روز
در انتظار زنگ تلفن بودم
گئورک امین
ترجمهی واهه آرمن
خدایا، به من پاهای عنکبوت عطا کن
که من و تمام کودکان خاورمیانه
به سقف وطن آویزان شویم
تا این روزگار بگذرد...
محمد الماغوط
ترجمهی سعید هلیچی
عشق آن است که مردم ما را با هم اشتباه بگیرند
چون تلفن تو را بخواهد
من جواب دهم...
و چون مرا دوستان به شام دعوت کنند
تو به آنجا بروی...
و چون شعر عاشقانهی تازهای از من بخوانند
تو را سپاس بگویند!
نزار قبانی
ترجمهی موسی اسوار
عشق تو به من آموخت... که اندوهگین شوم
و من از روزگارانی پیش
محتاج زنی بودهام که به محزون شدنم وادارد
زنی که بر بازوانش
چون گنجشگ بگریم
زنی... که پارههایم را
چون پارههای بلورِ شکسته گرد آرَد
عشق تو، ای بانوی من، مرا به بدترین عادتها خوگر کرده است
به من آموخته است... که هر شب
هزاران بار در فنجان قهوهی خود نظر کنم...
طبابت عطاران را امتحان کنم...
و درِ خانهی پیشگویان را بزنم...
به من آموخته است... که از خانهی خود خارج شوم
تا پیادهروها را پاکسازی کنم
و در پی رخسار تو باشم...
در بارانها...
و در روشنای نور خودروها...
و در پی پیراهنت باشم
در میان پیراهنهای ناشناسان...
و در پی خیال تو
حتی... حتی
در برگِ آگهیها...
عشق تو به من آموخته است
که چگونه ساعتها سرگردان پرسه بزنم
در جستجوی گیسوانی کولیوار
محسودِ همهی کولیها
در جستجوی رخساری... صدایی
که خود همهی رخسارها و صداهاست
عشق تو... ای بانوی من
تا درونِ شهرهای حزن و اندوهم برده است...
و من پیش از آنکه تو را بشناسم...
به درون شهرهای حزن و اندوه قدم ننهاده بودم
و هرگز نمیدانستم
که اشک تجسم انسان است
و انسانِ بیاندوه
یادگاری انسان است...
عشق تو به من آموخته است
که چون نوباوگان رفتار کنم...
رخسار تو را با گچ نقش بزنم
بر دیوارها...
بر بادبانهای صیادان...
بر ناقوسها، چلیپاها
عشق تو به من آموخته است... که چگونه عشق
جغرافیای زمانها را دگرگون میکند
به من آموخته است... که وقتی عاشق میشوم
زمین از دَوَران باز میایستد
عشق تو... به من چیزهایی آموخته است
که هرگز در خاطر نمیگنجد
پس قصههای کودکان را خواندم...
و به قصرهای شاهِ پریان پای نهادم...
و در رویا دیدم
که دختر سلطان مرا به همسری گُزیده است...
آن که چشمانش
از آبهای خلیجها شفافتر است...
و لبانش
از گُلِ انار خواستنیتر...
در رویا دیدم که چون شهسوارانش میربایم...
و دیدم که گردنآوزیرهای مروارید و مرجانش پیشکش میکنم
عشق تو، ای بانوی من، به من آموخته است که هذیان چیست
آموخته است... که چگونه عُمر میگذرد
و دختر سلطان نمیآید...
عشق تو به من آموخته است...
که تو را در همه چیز دوست بدارم
در درختان برهنه، در برگهای زردِ خشک
در هوای بارانی... در باد و بوران...
در کوچکترین قهوهسرایی
که شامگاهان قهوهی سیاه خود را در آن مینوشیم...
عشق تو به من آموخته است... که پناه ببرم
به هتلهایی بینام
و کلیساهایی بینام
و قهوهخانههایی بینام
عشق تو به من آموخته است... که چگونه شب
غمهای غریبان را چند برابر میکند
به من آموخته است... چگونه بیروت را
در هیئت زنی ببینم... پر وسوسه
زنی... که هر شب
زیباترین جامههای خود را بر تن میکند
و برای دریانوردان... و امیران
بر سینهی خود عطر میزند...
عشق تو به من آموخته است که بیگریه مویه کنم
آموخته است که چگونه اندوه
چون پسری پایبریده
در راههای رَوشه و حمراء به خواب میرود...
عشق تو به من آموخته است که اندوهگین شوم
و من از روزگارانی پیش
محتاج زنی بودهام که به محزونشدنم وادارد
زنی که بر بازوانش
چون گنجشک بگریم
زنی... پارههایم را
چون پارههای بلورِ شکسته گرد آرَد...
نزار قبانی
ترجمهی موسی اسوار
اندوهت را ملامتی نیست
من هم اگر اندوه بودم
آرزو داشتم که در سینهات بنشینم
هبة هاجر
ترجمهی محمد حمادی
چه زود بردهای از خاطرت مرا ادریس
چقدر فاصله افتاده بین ما ادریس
چقدر عطر تو در خاطرات من جاریست
دلم گرفته به یاد گذشتهها ادریس
منم که پیرهن بوسه دوختی به تنم!
مرا به یاد نمیآوری چرا ادریس؟
خبر نداری از این گریههای دور از تو
چه بغضها که شکستند بی صدا ادریس
قسم به چشم عزیزت که چشممان زدهاند
وگرنه میشدی از من مگر جدا ادریس؟
همیشه مبهم و سردند بی تو رویاهام
به خوابهای مهآلود من بیا ادریس...
سیده تکتم حسینی
چشمهای زیبایی داشت
که پیرمردهای محله آرزو میکردند
کاش دیرتر به دنیا میآمدند...
الیاس علوی
به سوی تو بازمیگردم
در را باز نکن
آغوش بگشا...
جوزف حرب
ترجمهی اسما خواجه زاده
اگر ماه از تو زیباتر بود
هرگز دوستت نمیداشتم.
اگر موسیقی
از آوای تو دل انگیزتر بود
هرگز به تو گوش نمیسپردم.
اگر اندام آبشار
از اندام تو زیبندهتر بود
هرگز به نگاهت نمینشستم.
اگر باغچه از تو خوشبوتر بود
هرگز تو را نمیبوئیدم.
دربارهی شعر هم میپرسی
بدان
اگر به تو نمیمانست
هرگز نمیسرودم.
شیرکو بیکس
ترجمهی علی رسولی
اگر میخواهی احساس مرا بدانی
به سایهات نگاه کن
نزدیک به توام
حال که هرگز نمیتوانم لمست کنم
جمال ثریا
ترجمهی سیامک تقیزاده
از خواب می ترسم
از بیداری ام بیزارم
بین خواب و بیداری ام حیرانم
این زیستن جهنمی ست
و تو
مامور عذاب همیشگی
کسی که عاشق می شود
از جهان رانده می شود
نه خدا دارد
نه مرگ
نورس یکن
ترجمه ی بابک شاکر
دیگر همانند گذشته دلتنگات نمیشوم
حتی دیگر گاه به گاه گریه هم نمیکنم
در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاریست
چشمانم پُر نمیشود
تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداختهام
کمی خستهام
کمی شکسته
کمی هم نبودنت، مرا تیره کرده است
اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را
هنوز یاد نگرفتهام
و اگر کسی حالم را بپرسد
تنها میگویم "خوبم!"
اما مضطربم...
فراموش کردن تو
علیرغم اینکه میلیونها بار
به حافظهام سر میزنم
و نمیتوانم چهرهات را به خاطر بیاورم
من را میترساند
دیگر آمدنت را انتظار نمیکشم
حتی دیگر از خواستهام برای آمدنت گذشتهام
اینکه از حال و روزت با خبر باشم
دیگر برایم مهم نیست
بعضی وقتها به یادت میافتم
با خود میگویم: به من چه؟
درد من برای من کافیست!
آیا به نبودنت عادت کردهام؟
از خیال بودنت گذشتهام؟
مضطربم...
اگر عاشق کسی دیگر شوم
باور کن آن روز تا عمر دارم
تو را نخواهم بخشید
ازدمیر آصف
ترجمه ی سیامک تقی زاده
چیزی بگو
مثل بهار
مثلا شکوفه کن
و یا ببار
مانند رحمتی بر درونم
یا رنگین کمان باش و
روحم را در آغوش بگیر
چیزی بگو
فراتر از حرف باشد
جانم را لمس کند
چیزی بگو
مثلا "کنارت هستم"
تورگوت اویار
ترجمه ی مجتبی نهانی
از به دوش کشیدن من خسته شدی
سنگین بودم
از دست هایم خسته شدی
و از چشم هایم
و از سایه ام
حرف هایم تند و آتشین بودند
روزی می آید
ناگهان روزی می آید
که سنگینی ردپاهایم را
در درونت حس کنی
رد پاهایی که دور می شوند
و این سنگینی
از هر چیزی طاقت فرساتر خواهد بود
ناظم حکمت
ترجمه ی رسول یونان
یک دست در جیب چپ
دست دیگر
در جیب راست
این اندوه آشنا
تصویر پاییز است
تورگوت اویار
ترجمه ی سیامک تقی زاده
مردم از عطر لباسم می فهمند
که عشق من تویی
از عطر تنم درمیابند که با تو بوده ام
از بازوی خواب رفته ام پی می برند
که زیر سر تو بوده است
نمی توانم پنهان کنم
از نوشته های منوّرم می فهمند
که برای تو نوشته ام
در شعف گام هایم شوق دیدار تو را درمیابند
در سبزینه ی لبانم
نشان بوسه های تو را پیدا می کنند
چگونه می خواهی داستان عاشقانه مان را
از حافظه ی گنجشکان پاک کنی
و نگذاری خاطراتشان را منتشر کنند؟
نزار قبانی
ترجمه ی یغما گلرویی
اگر که نتوانم تو را تا ابد ببینم
بدان که همواره تو همراه من خواهی بود
از درون
و از برون
همراه من خواهی بود
بر نوک انگشتانم
بر تیغه های ذهنم
و در میانه ها
در میانه های آنچه که هستم
از آنچه که از من باقی خواهد ماند
چارلز بوکوفسکی
بهترین قسمتش این بود
که پرده ها را کشیدم
و زنگ در را با پارچه های کهنه پوشاندم
تلفن را توی یخچال گذاشتم
و سه روز تمام
در تخت خواب ماندم
و بهتر از همه این بود
که کسی اصلا
دلش برایم تنگ نشد
چارلز بوکوفسکی
تو عشق بودی
این را از بوی تن ات فهمیدم
شاید هم خیلی دیر به تو رسیدم
خیلی دیر...
اما مگر قانون این نبود
که هر آنچه دیر می آید
عاقبت روزی به خانه ی ما خواهد رسید؟
عادت کرده ایم به نداشتن ها
و شاید به اندوه
آری، تو عشق بودی
این را از رفتن ات فهمیدم
وگرنه
این شهر
هرگز این چنین
سرسنگین نبود
جمال ثریا
ترجمه ی سیامک تقی زاده
چرا زنگ می زنی بانو؟
چرا چنین متمدن ظلم می کنی؟
این هنگامه که وقتِ مهربانی مُرده
و گاهِ اقاقی گذشته
چرا صدایت را
به قتلِ دوباره ام وا می داری؟
من مردی مُرده ام
و مُرده باز نمی میرد
صدایِ تو ناخُن دارد
و گوشتِ من، چون دیبایِ دمشقی
سوزن دوزِ زخمه ها
آن روز
تلفن
ریسمانِ یاسمن بود... بینِ من و تو
حالا طنابِ دار
تماسِ تو
فرشِ ابریشم بود که برآن تکیه می زدم
حالا صلیبی از خار
که بر آن جان می کنم
از صدای تو سرخوش بودم
آن گاه که چون گنجشکی سبز
از گوشی بیرون می پرید
با او قهوه ام را می خوردم
سیگار می کشیدم
و به بی کران پر می گشودم
با او...
صدایِ تو
تکه ای ناکندنی بود از بودنم
چشمه بود و سایه بود و نسیم
شادی برایم می آورد، و عطرِ گل های وحشی
حالا چون ناقوس های جمعه ی غمگین...
که به باران های جانگداز می شویدم.
بس کن این کشتار را بانو!
رگ هایم همه بریده...
و عصب هایم گسسته...
شاید صدایت
چون همیشه بنفش باشد
اما – دریغا –
نمی بینمش... نه نمی بینم
چرا که کوررنگ شده ام
نزار قبانی
ترجمه ی آرش افشار
زودتر از من بمیر
تنها کمی زودتر
تا تو آنی نباشی که مجبور است
راه خانه را تنها بازگردد...
راینر کنسه
محبوبم!
اگر روزی از تو درباره ی من پرسیدند،
زیاد فکر نکن...
مغرور به ایشان بگو:
دوستم دارد
بسیار دوستم دارد...
نزار قبانی
ساده دلانه گمان میکردم
تو را در پشت سر رها خواهم کرد
در چمدانی که باز کردم، تو بودی
هر پیراهنی که پوشیدم
عطرِ تو را با خود داشت
و تمام روزنامه های جهان
عکس تو را چاپ کرده بودند
به تماشای هر نمایشی رفتم
تو را در صندلی کنار خود دیدم
هر عطری که خریدم،
تو مالک آن شدی
پس کی؟
بگو کی از حضور تو رها میشوم
مسافر همیشه همسفر من...؟
نزار قبانی
دو گروه از مردان
هیچگاه به زندگی عادی باز نخواهند گشت
آنان که به "جنگ" رفته اند،
و آنان که "عاشق" شده اند...
رومن رولان
دلش می خواست نباشد
چمدانش را بست
تمام شهر را با خود برد...
جمال ثریا
همه ی کسانی که مرا می شناسند
می دانند چه آدم حسودی هستم
همه ی کسانی که تو را می شناسند
لعنت به همه ی کسانی که تو را می شناسند...
نزار قبانی
سرم را نه ظلم می تواند خم کند،
نه مرگ،
نه ترس!
سرم فقط برای بوسیدن دست های تو
خم می شود...
ناظم حکمت
ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و روز مادر رو به تمام مادران سرزمینم تبریک میگم
تمام اصل های حقوق بشر را خواندم
و جای یک اصل را خالی یافتم
و اصل دیگری را به آن افزودم
عزیز من
اصل سی و یکم:
هر انسانی حق دارد
هر کسی را که می خواهد دوست داشته باشد
پابلو نرودا
روزی می آید
ناگهان روزی می آید
که سنگینی ردپاهایم را
در درونت حس می کنی
ردپاهایی که دور می شوند
و این سنگینی
از هر چیزی طاقت فرساتر خواهد بود
ناظم حکمت
از دور تو را دوست دارم
بي هيچ عطري
آغوشي
لمسي
و يا حتي بوسهاي
تنها
دوستت دارم
از دور
جمال ثريا
تنهایی
چیزهای زیادی
به انسان می آموزد
اما تو نرو
بگذار من نادان بمانم
ناظم حکمت