دیگر هوای خانه بدون تو سرد نیست
آنقدر درد هست که انگار درد نیست

این زن – همان زنی که به کرات نیمه شب
در انتظار دیدن من گریه کرد – نیست

امشب که راه می روی و دور می شوی
مردی که روی خاک نیفتاده مرد نیست

من در مقابل تو و سودای رفتنت
تسلیم می شوم که توان نبرد نیست

عاشق منم، کسی که در این کوچه بارها
دور تو گشته است، ولی دوره گرد نیست

در خانه بعد تو نه خزان است نه بهار
در این کویر دغدغه ی سبز و زرد نیست

از من، من پیاده گذر کن ولی عزیز
دنبال تک سوار سفیدت نگرد... نیست

امیرعلی سلیمانی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, امیرعلی سلیمانی
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۶ساعت 13:46  توسط احسان نصری  | 

اگرچه خواب ندارم، که خواب داشته باشی
سپیده سر زده تا آفتاب داشته باشی

در این زمانه که انگورهای باغ خمارند
به چشم هات می آید شراب داشته باشی

همین که اشک بریزی جهان به گریه می افتد
تو آن گلی که نباید گلاب داشته باشی

میان آن همه در بند گیسوان بلندت
اگر قرار شود انتخاب داشته باشی

میان آن همه سر می کشم به خاک مبادا
برای کشتن من اضطراب داشته باشی

چه شد که دور شدی؟ قول می دهم که نباشم
اگر برای سوالم جواب داشته باشی

تو آن پرنده ی تنها در آسمان غروبی
قبول دارم حیف است که قاب داشته باشی

امیرعلی سلیمانی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, امیرعلی سلیمانی
+ نوشته شده در  شنبه هفدهم تیر ۱۳۹۶ساعت 15:4  توسط احسان نصری  | 

تو را آن گونه می خواهم که باغی باغبانش را
شبیه مادر پیری که می بوسد جوانش را

تو را در یک شب بارانی غمگین سرودم که
نمی دانم زمانش را، نمی یابم مکانش را

من آن سرباز دلتنگم، که با تردید در میدان
برای هیچ و پوچ از دست خواهد داد جانش را

پریشانم شبیه پادشاهی خفته در بستر
که بالای سرش می بیند امشب دشمنانش را

تو در تقویم من روزی نوشتی دوستت دارم
از آن پس بارها گم کرده ام فصل خزانش را

پرستویی که با تو هم قفس باشد نمی‌ ترسد
بدزدند آب و نانش را، بگیرند آسمانش را

تو ماهی باش تا دریا برقصد، موج بردارد
تو آهو باش تا صیاد بفروشد کمانش را

من آن مستم که در میخانه ای از دست خواهد رفت
اگر دستان تو پر کرده باشد استکانش را

امیرعلی سلیمانی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, امیرعلی سلیمانی
+ نوشته شده در  جمعه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۳ساعت 14:3  توسط احسان نصری  | 

ای لبت از هرچه باغ سیب، شیرین بیش تر
کِی به پایت می شود افتاد از این بیش تر؟

ترس دارم عاشقانت مست و مجنون تر شوند
روبروی خانه ات بگذار پرچین بیش تر

ماه سیری چند؟! هر شب با وجودت ای پری
موج دریا می رود بالا و پایین بیش تر

وصف آسانی ست... هرچه خنده هایت کم شوند
شهر پیدا می کند شب گرد غمگین بیش تر

آن بهاری که نسیمت را ندارد بهتر است
هر شب عیدش ببارد برف سنگین بیش تر

خواب دیدم (نیستی) تعبیر آمد (می رسی)
هرچه من دیوانه بودم ابن سیرین بیش تر

امیرعلی سلیمانی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, امیرعلی سلیمانی
+ نوشته شده در  جمعه بیستم دی ۱۳۹۲ساعت 14:31  توسط احسان نصری  |