سلام بر تو ای جنون که می دهی فراری ام
از این حصار دلشکن به جاده می سپاری ام

هزار بار برده ای به بادها سپرده ای
دوباره خسته دیده ای به دست خود حصاری ام

جنون بیا رها مکن که عقل بشکند مرا
به دست کهنه خصم خود چگونه می گذاری ام؟

غریبه ام هنوز هم اگرچه دست دوستان
چو مار می خزد برون ز آستین به یاری ام

همیشه بیم داشتم که گر ز پا درافکند
زمانه ام به دشمنی ز خاک برنداری ام

ز خاک برنداشتی نمانده جای آشتی
چه بیهده ست این که سر به شانه می گذاری ام

یوسفعلی میرشکاک


برچسب‌ها: اشعار, غزل, یوسفعلی میرشکاک
+ نوشته شده در  یکشنبه دهم تیر ۱۳۹۷ساعت 21:54  توسط احسان نصری  |