ساده اما قشنگ
جنون بیا رها مکن که عقل بشکند مرا
سلام بر تو ای جنون که می دهی فراری ام
از این حصار دلشکن به جاده می سپاری ام
هزار بار برده ای به بادها سپرده ای
دوباره خسته دیده ای به دست خود حصاری ام
جنون بیا رها مکن که عقل بشکند مرا
به دست کهنه خصم خود چگونه می گذاری ام؟
غریبه ام هنوز هم اگرچه دست دوستان
چو مار می خزد برون ز آستین به یاری ام
همیشه بیم داشتم که گر ز پا درافکند
زمانه ام به دشمنی ز خاک برنداری ام
ز خاک برنداشتی نمانده جای آشتی
چه بیهده ست این که سر به شانه می گذاری ام
یوسفعلی میرشکاک
برچسبها:
اشعار
,
غزل
,
یوسفعلی میرشکاک
+
نوشته شده در یکشنبه دهم تیر ۱۳۹۷ساعت 21:54  توسط احسان نصری |
آدرس کانال تلگرام:
sadeamaghashang@
صفحه نخست
پروفایل مدیر وبلاگ
پست الکترونیک
آرشیو وبلاگ
عناوین مطالب وبلاگ
نوشته های پیشین
اسفند ۱۴۰۲
بهمن ۱۴۰۲
آذر ۱۴۰۲
مهر ۱۴۰۲
تیر ۱۴۰۲
خرداد ۱۴۰۲
فروردین ۱۴۰۲
اسفند ۱۴۰۱
آذر ۱۴۰۱
آبان ۱۴۰۱
مرداد ۱۴۰۱
اسفند ۱۴۰۰
بهمن ۱۴۰۰
آبان ۱۴۰۰
تیر ۱۴۰۰
خرداد ۱۴۰۰
اردیبهشت ۱۴۰۰
فروردین ۱۴۰۰
اسفند ۱۳۹۹
بهمن ۱۳۹۹
دی ۱۳۹۹
آذر ۱۳۹۹
آبان ۱۳۹۹
مهر ۱۳۹۹
شهریور ۱۳۹۹
مرداد ۱۳۹۹
تیر ۱۳۹۹
خرداد ۱۳۹۹
اردیبهشت ۱۳۹۹
فروردین ۱۳۹۹
اسفند ۱۳۹۸
مرداد ۱۳۹۸
تیر ۱۳۹۸
خرداد ۱۳۹۸
اردیبهشت ۱۳۹۸
اسفند ۱۳۹۷
آرشيو
آرشیو موضوعی
اشعار
بریده کتاب
جمعه های انتظار
روزهای جانسوز
رسولان خاموش
بهانه های دلم
داستانهای ساده اما قشنگ
پیوندها
من در شعر نو
پانتومیم چشمانت (احسان نصری)
حوض نقاشی
RSS