یک مکث، یک درنگ، جهانی که ایستاد
ساعت جلو نرفت، زمانی که ایستاد

یک صندلی که جیغ کشید و عقب نشست
یک زن بلند شد، چمدانی که ایستاد

یک مردِ بغض کرده به سختی نفس کشید-
-با اضطراب، با نگرانی که ایستاد

گفت: از مَ... من نَ... نباید جدا شوی!
مردی فرونشست -زبانی که ایستاد-

ناگفته ماند حرف نگاهی که اشک شد
در خود فروشکست همانی که ایستاد

زن رفته بود و سایه‌ی مردی معلق است
در بهتِ کافه، در جریانی که ایستاد

در انجمادِ یک شبِ برفی به خواب رفت
دستی که سرد شد، ضربانی که ایستاد...

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  شنبه شانزدهم اسفند ۱۳۹۹ساعت 20:53  توسط احسان نصری  |