چند روزی است که تنها به تو می اندیشماز خودم غافلم اما به تو می اندیشمشب که مهتاب درآیینه ی من می رقصدمی نشینم به تماشا، به تو می اندیشمهمه ی روز به تصویر تو می پردازمهمه ی گریه شب را به تو می اندیشمچیستی؟ خواب و خیالی؟ سفری؟ خاطره ای؟که در این خلوت شب ها به تو می اندیشملحظه ای یاد تو از خاطر من خارج نیستیا در آغوش منی یا به تو می اندیشماگر آینده به یک پنجره تبدیل شودپشت آن پنجره حتی به تو می اندیشمتو به حافظ، به حقیقت، به غزل دلخوش باشمن به افسانه ی نیما به تو می اندیشمنه به اندیشه ی زیبا، نه به احساس لطیفكه به تلفیقی از اینها به تو می اندیشمتو به زیبایی دنیای كه می اندیشی؟من كه تنها به تو، تنها به تو می اندیشممحمد سلمانیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
محمد سلمانی
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۶ساعت 20:1  توسط احسان نصری
|
بی تو بودن را تمام شهر با من گریه کرددوست با من هم صدا نالید دشمن گریه کردجای جای بی تو بودن را در آن تنگ غروبآسمانی ابر با بغضی سترون گریه کردبا هزاران آرزو یک مرد، مردی پر غرورمثل یک آلاله در فصل شکفتن گریه کرداین خبر وقتی که در دنیای گل ها پخش شدنسترن در گوشه ای افسرد لادن گریه کردوسعت تنهایی ام را در شبستان غزلشاعری با فاعلاتن فاعلاتن گریه کردگریه یعنی انفجار بغض یعنی درد عشقبارها این درد را در چاه بیژن گریه کردیک زمان حتی تو هم در مرگ من خواهی گریستمثل سهرابی که در سوگش تهمتن گریه کردمحمد سلمانیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
محمد سلمانی
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۶ساعت 17:34  توسط احسان نصری
|
من یکی را از خودم دیوانه تر می خواستمسر نمی پیچید اگر یک روز سر می خواستماهل عشق و عاشقی اهل تمنّا اهل درداین چنین دیوانه ای را همسفر می خواستممی نشستم روبه رویش، روبه رویم می نشستلحظه های عاشقی از او نظر می خواستماو قدح در دست و من جامِ تمنّایم به کفهرچه او می داد من هم بیشتر می خواستممن کجا در می زدن سودای خیامی کجامن پیِ جامی دگر جامی دگر می خواستمهر زمان هرجا که می افتادم از مستی به خاکتکیه می کردم به مِی از خاک بر می خاستمبارها فرموده: روزی خواستی از من بخواهمن تو را می خواستم روزی اگر می خواستمگوشه ای دنج و تو و یک جام مِی قدری گناهاز خدا چیز زیادی را مگر می خواستم؟محمد سلمانیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
محمد سلمانی
+
نوشته شده در شنبه دوم اردیبهشت ۱۳۹۶ساعت 22:49  توسط احسان نصری
|
اگرچه بین من و تو هنوز دیوار استولی برای رسیدن بهانه بسیار استبر آن سریم کزین قصه دست برداریممگر عزیز من! این عشق دست بردار است؟کسی به جز خودم ای خوب من، چه می داندکه از تو، از تو بریدن چقدر دشوار استمخواه مصلحت اندیش و منطقی باشمنمی شود به خدا، پای عشق در کار استتو از سلاله ی سوداگران کشمیریکه شال ناز تو را شاعری خریدار استدر آستانه ی رفتن، در امتداد غروبدعای من به تو تنها خدانگهدار استکسی پس از تو خودش را به دار خواهد زدکه در گزینش این انتخاب ناچار استهمان غروب غریبانه گریه خواهی کردبرای خاطره هایی که زیر آوار استمحمد سلمانیبرچسبها:
اشعار,
غزل,
محمد سلمانی
+
نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۳ساعت 12:24  توسط احسان نصری
|