چشمم به اشک آمده، شوری به هم زده
باران رسیده است به صحرای غم زده
خشکیده بود شاخهی دستم ولی ببین
امشب به بار آمده شعری رقم زده
حرفی درون سینهام ناگفته مانده بود
حرفی که پا به پای شبم را قدم زده
حرفی که واژه واژه تپیدهست با دلم
حرفی که سینه، هر نفساش، دم به دم زده
«من دوست دارمت» نه فقط در زبان و حرف
با چشم خیس و دفتر شعری که نم زده
باید برای موی تو شعری جدا نوشت
از حسرت نوازش دستی ستم زده
جانا خوش آمدی به جهان شعر خوب من!
بارانِ خوش نشسته به صحرای غم زده
حمید روشنایی
نیستی خانه مرا یاد تو میاندازد
آینه، شانه مرا یاد تو میاندازد
قاب رومیزی رو کرده به دیوار زنیست-
دست بر چانه، مرا یاد تو میاندازد
فلسفه، شعر، رمان، فرق ندارد، حتی
جلد "بیگانه" مرا یاد تو میاندازد
صبح در فکر فراموشی تو هستم و شب-
ماه دیوانه مرا یاد تو میاندازد
هرچه اینجاست مرا یاد تو... آیا چیزی-
-مرد و مردانه- مرا، یاد تو میاندازد؟
و در اندیشه آنام که پس از مرگ چه چیز
جسم بی جان مرا یاد تو می اندازد؟
حمید روشنایی