آوخ! هنوز زخمیم و رنج می برم
دنیا هر آنچه داشت بلا ریخت بر سرم

مردم چه می کنند که لبخند می زنند
غم را نمی شود که به رویم نیاورم

قانون روزگار چگونه ست کین چنین
درگیر جنگ تن به تنی نا برابرم

تو آنقدر شبیه به سنگی که مدتی ست
از فکر دیدن تو تَرَک می خورد سرم

وامانده ام که تا به کجا می توان گریخت
از این همیشه ها که ندارند باورم

حال مرا نپرس که هنجار ها مرا
مجبور می کنند بگویم که "بهترم"

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  شنبه ششم آبان ۱۳۹۶ساعت 18:36  توسط احسان نصری  | 

ساعت دو شب است که با چشمِ بی رمق
چیزی نشسته ام بنویسم بر این ورق

چیزی که سال هاست تو آن را نگفته ای
جز با زبان شاخه گُل و جلدِ زرورق

هر وقت حرف می زدی و سرخ می شدی...
هر وقت می نشستی به پیشانی اَت عرق...

من با زبانِ شاعری ام حرف می زنم
با این ردیف و قافیه های اَجَق وَجَق

این بار از زبان غزل کاش بشنوی
دیگر دلم به این همه غم نیست مستحق

من رفتنی شده؛ تو زبان باز کرده ای
آن هم فقط همین که: برو در پناه حق!

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و ششم دی ۱۳۹۵ساعت 2:0  توسط احسان نصری  | 

نپرس حال مرا تا غزل به لب دارم
خودت بفهم که حالم بد است و تب دارم

فقط بگو لقب "شاعری" به من ندهند
بگو که من دل خونی از این لقب دارم

... و بی تو اینهمه شعری که هیچ می ارزند
... و بی تو دفتر شعری که بی سبب دارم

ببین به چشم خودت، بی تو سرد و متروک است
همیشه خانه ی عشقی که آن عقب دارم

تو چند ساله شدی؟ آه! چند ساله شدم؟
کجا دگر خبر از سال و ماه و شب دارم؟

بیا و این دم آخر کنار چشمم باش
مباد بی تو بمیرم... چقدر تب دارم!

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۴ساعت 11:0  توسط احسان نصری  | 

بده به دست من این بار بیستون ها را
که این چنین به تو ثابت کنم جنون ها را

بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند
به نام ما همه ی سطرها، ستون ها را

عبور کم کن از این کوچه ها که می ترسم
بسازی از دل مردم کلکسیون ها را

منم که گاه به ترکِ تو سخت مجبورم
تویی که دوری تو شیشه کرده خون ها را

میان جاده بدون تو خوب می فهمم
نوشته های غم انگیز کامیون ها را!

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  شنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۴ساعت 16:28  توسط احسان نصری  | 

گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هرچه کردم، هرچه آه، انگار آرامم نکرد

روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی تو خشکیدند پاهایم، کسی راهم نبرد
دردِ دل با سایه ی دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آنگونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمالِ تب بُر نم دار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

نجمه زارع

برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۲ساعت 14:57  توسط احسان نصری  | 

فضای خانه که از خنده های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می کشم!، هوا گرم است

دوباره «دیده امت»، زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیده ام تو را» گرم است

بگو دو مرتبه این را که: «دوستت دارم»
دلم هنوز به این جمله ی شما گرم است

بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است

من و تو اهل بهشتیم اگرچه می گویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است

به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه می گویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و پنجم شهریور ۱۳۹۲ساعت 11:51  توسط احسان نصری  | 

دوباره حرف دلم در گلوی لعنتی است
تمام ترسم از این آبروی لعنتی است

شبی می آیم و دل می زنم به دریاها
و این بزرگترین آرزوی لعنتی است

زمین چه می شود... آه ای خدای جاودگر!
بگو چه در پی این کهنه گوی لعنتی است

زمان به صلح و صفا ختم می شود، هرچند
زمین پر از بشر تندخوی لعنتی است

چگونه سنگ شوم تا مرا تَرَک نزنند
که هرچه سنگ در این سمت و سوی لعنتی است...

چگونه سنگ شوم وقتی عاشقم... وقتی
همیشه در دل من های و هوی لعنتی است

به خود می آیم از آهنگ های تند نوار
که باز حاکی از «I love you» لعنتی است

بس است! شعر مرا ناتمام بگذارید
زمان، زمانه ی این آبروی لعنتی است

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۲ساعت 12:14  توسط احسان نصری  | 

خبر به دورترین نقطة جهان برسد
نخواست او به من خسته ـ بی گمان ـ برسد

شكنجه بیشتر از این‌؟ كه پیش چشم خودت‌
كسی كه سهم تو باشد، به دیگران برسد

چه می كنی‌، اگر او را كه خواستی یك عمر
به راحتی كسی از راه ناگهان برسد

رها كنی‌، برود، از دلت جدا باشد
به آن كه دوست تَرَش داشته‌، به آن برسد

رها كنی‌، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطة جهان برسد

گلایه ای نكنی‌، بغض خویش را بخوری‌
كه هق هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا كند كه‌... نه‌! نفرین نمی كنم‌، نكند
به او، كه عاشق او بوده ام‌، زیان برسد

خدا كند فقط این عشق از سرم برود
خدا كند كه فقط زود آن زمان برسد

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  سه شنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۲ساعت 10:24  توسط احسان نصری  | 

میان این همه آدم، همیشه بهترِ من
فدای چشم سیاهت شود سراسر من

فقط برای تو اینگونه زنده می مانم
برای اینکه تویی سایه سایه بر سر من

تو از کدام تباری؟ کدام قبله ی سبز؟!
که ذکر توست فقط در نماز باور من

فرشته های نگاهت دریچه ی غم را
چگونه باز نکردند بر کبوتر من؟

تو مهربانتر از آنی که گفتنی باشی
چه عاجز است ز درک تو، شعرِ دفتر من

هر آنچه عشق، خدا آفریده در دل ها
نثار مادر او، مادر تو، مادر من

نجمه زارع

میلاد حضرت زهرا (س) و روز مادر رو به همه دوستان تبریک می گم


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  سه شنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 17:34  توسط احسان نصری  | 

دنیا به دور شهر تو دیوار بسته است
هر جمعه راه سمت تو انگار بسته است

کى عید مى رسد که تکانى دهم به خویش؟
هر گوشه از اتاق دلم تار بسته است

شب ها به دور شمع کسى چرخ مى خورد
پروانه اى که دل به دلِ یار بسته است

از تو همیشه حرف زدن کار مشکلى است
در مى زنیم و خانه گفتار بسته است

باید به دست شعر نمی دادم عشق را
حتى زبان ساده اشعار بسته است

وقتى غروب جمعه رسد، بی تو، آفتاب
انگار بر گلوى خودش دار بسته است

می ترسم آخرش تو نیایی و پُر کنند
در شهر شاعرى ز جهان، بار بسته است

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع, جمعه های انتظار
+ نوشته شده در  جمعه سی ام فروردین ۱۳۹۲ساعت 14:40  توسط احسان نصری  | 

بعد از تو سرد و خسته و ساکت تمام روز...
با صد بهانه ی متفاوت تمام روز...

هی فکر می کنم به تو و خیره می شود
چشمم به چند نقطه ی ثابت تمام روز

زردند گونه های من و خاک می خورد
آیینه روی میز توالت تمام روز

در این اتاق، بعدِ تو تکرار می شود
یک سینمای مبهم و صامت تمام روز

گهگاه می زند به سرم درد دل کنم
با یک نوار خالیِ کاست تمام روز

«من» بی «تو» مرده ای متحرّک تمام شب...
«من» بی «تو» سرد و خسته و ساکت تمام روز...

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  سه شنبه هشتم اسفند ۱۳۹۱ساعت 10:14  توسط احسان نصری  | 

زخمم بزن، که زخم مرا مرد می کند
اصلا برای عشق سرم درد می کند

زخمم بزن که لااقل این کار ساده را
هر یار بی وفای جوانمرد می کند

آن جا که رفته ای خودمانیم هیچ کس
آن چه دلم برای تو می کرد می کند؟

در را نبسته ای که هوای اتاق را
باد خزان حوصله دلسرد می کند

فردا نمی شوی که نمی دانی عشق تو
دارد چه کار با من شبگرد می کند

خاکستر غروب تو هر روز در افق
آتش پرست روح مرا زرد می کند

عاشق بکش که مرگ مرا زنده می کند
زخمم بزن که زخم مرا مرد می کند

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  پنجشنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۱ساعت 11:36  توسط احسان نصری  | 

دو ساعتی که به اندازه ی دو سال گذشت
تمام عمرِ من انگار در خیال گذشت

-ببند پنجره ها را که کوچه ناامن است...
نسیم آمد و نشنید و بی خیال گذشت

درست روی همین صندلی تو را دیدم
نگاه خیره ی تو... لحظه ای که لال گذشت

- چه ساعتی ست ببخشید؟... ساده بود اما
چه ها که از دل تو با همین سؤال گذشت...

گذشت و رفت و به تو فکر می کنم ـ تنها ـ
دو ساعتی که به اندازه‌ی دو سال گذشت

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  چهارشنبه ششم دی ۱۳۹۱ساعت 14:8  توسط احسان نصری  | 

تا می کشم خطوطِ تو را پاک می شوی
داری کمی فراتر از ادراک می شوی

هر لحظه از نگاهِ دلم می چکی ولی
با دستمالِ کاغذی ام پاک می شوی

این عابران که می گذرند از خیال من
مشکوک نیستند تو شکاک می شوی

تو زنده ای هنوز برایم گمان نکن
در گورِ خاطرات خوشم خاک می شوی

باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت
وقتی که عاشقی چه خطرناک می‌شوی!

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و سوم آبان ۱۳۹۱ساعت 9:58  توسط احسان نصری  | 

نوشته ام به دلِ شعرهای غیرمجاز
که دوست دارمت ای آشنای غیرمجاز

هوا بد است، بِکِش شیشه ی حسادت را
که دور باشد از این جا هوای غیرمجاز

به کوچه پا نگذاریم تا نفرمایند:
جدا شوند زِ هم این دو تای غیرمجاز

دل است، من به تو تجویز می‌کنم ـ دیگر
مباد پُک بزنی بر دوای غیرمجاز

ترا نگاه کنم هرچه روز تعطیل است
مرا ببر به همین سینمای غیرمجاز

تو ـ صحنه های رمانتیک و جمله های قشنگ
که حفظ کرده ای از فیلم های غیرمجاز

زبان به کام بگیر و شبیه مردم باش
مباد دم بزنی از خدای غیرمجاز

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  سه شنبه هجدهم مهر ۱۳۹۱ساعت 18:12  توسط احسان نصری  | 

به یک پلک تو می بخشم تمام روز و شب ها را
که تسکین می دهد چشمت غم جانسوز تب ها را

بخوان! با لهجه ات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یک‌ نفس پُر کن به هم نگذار لب ها را

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحب ها را

دلیلِ دل خوشی هایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را

بیا این بار شعرم را به آداب تو می گویم
که دارم یاد می گیرم زبان با ادب ها را

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقب ها را

نجمه زارع

 


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  یکشنبه دوازدهم شهریور ۱۳۹۱ساعت 11:58  توسط احسان نصری  | 

شبیه قطره بارانی که آهن را نمی فهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمی فهمد

نگاهی شیشه ای دارم، به سنگ مردمک هایت
الفبای دلت معنای «نشکن»! را نمی فهمد

هزاران بار دیگر هم بگویی «دوستت دارم»
کسی معنای این حرف مبرهن را نمی فهمد

من ابراهیم عشقم، مردم اسماعیل دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را نمی فهمد

چراغ چشمهایت را برایم پست کن دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را نمی فهمد
 
دلم خون است تا حدی که وقتی از تو می گویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را نمی فهمد

برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمی فهمد، کسی من را نمی فهمد

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  سه شنبه سوم مرداد ۱۳۹۱ساعت 15:45  توسط احسان نصری  | 

تو نیستی و این در و دیوار هیچ وقت...
غیر از تو، من به هیچ کس انگار هیچ وقت...

اینجا دلم برای تو هی شور می‌زند
از خود مواظبت کن و نگذار هیچ وقت...

اخبار گفت شهر شما امن و راحت است
من باورم نمی‌شود اخبار هیچ وقت...

حیفند روزهای جوانی نمی‌شوند
این روزها دومرتبه تکرار، هیچ وقت

من نیستم بیا و فراموش کن مرا
کی بوده‌ام برات سزاوار؟ هیچ وقت!

بگذار من شکسته شَوَم تو صبور باش
جوری بمان همیشه که انگار هیچ وقت...

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۱ساعت 20:40  توسط احسان نصری  | 

می رسم، اما سلام انگار یادم می رود
شاعری آشفته ام هنجار یادم می رود

با دلم اینگونه عادت کن بیا بر دل مگیر
بعد از این هر چیز یا هر کار یادم می رود

من پر از دردم پر از دردم پر از دردم ولی
تا نگاهت می کنم انگار یادم می رود

راستی چندیست می خواهم بگویم بی شمار
دوستت دارم، ولی هر بار یادم می رود

مست و سرشاری ز عطر صبح تا می بینمت
وحشت شب های تلخ و تار یادم می رود

شب تو را در خواب می بینم همین را یادم است
قصه را تا می شوم بیدار یادم می رود

من پر از شور غزل های تو ام اما چرا
تا به دستم می دهی خودکار یادم می رود؟!

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  شنبه بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۱ساعت 14:2  توسط احسان نصری  | 

خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه
گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه

هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوش تو نهاده شود باری از گناه

گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!

سخت است این ‌که دل بکنم از تو، از خودم
از این نفس کشیدن اجباری، از گناه

بالا گرفته‌ام سرِ خود را اگرچه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه

دارند پیله ‌های دلم درد می‌کشند
باید دوباره زاده شوم  عاری از گناه

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۱ساعت 14:19  توسط احسان نصری  | 

بی‌تو اندیشیده‌ام کمتر به خیلی چیزها
می‌شوم بی‌اعتنا دیگر به خیلی چیزها

تا چه پیش آید برای من! نمی‌دانم هنوز...
دوری از تو می‌شود منجر به خیلی چیزها

غیرمعمولی‌ست رفتار من و شک کرده است
ـ چند روزی می‌شود ـ مادر به خیلی چیزها

نامه‌هایت، عکس‌هایت، خاطرات کهنه‌ات
می‌زنند این‌جا به روحم ضربه، خیلی چیزها
 
هیچ حرفی نیست، دارم کم‌کم عادت می‌کنم
من به این افکار زجرآور... به خیلی چیزها

می‌روم هرچند بعد از تو برایم هیچ‌چیز...
بعدِ من اما تو راحت‌تر به خیلی چیزها...

نجمه زارع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, نجمه زارع
+ نوشته شده در  سه شنبه شانزدهم خرداد ۱۳۹۱ساعت 13:5  توسط احسان نصری  |