دلم شکست، کجایی که نوشخند زنی؟
به یک اشاره دلم را دوباره بند زنی؟

دوباره وصله ای از بوسه های دلچسبت
برین سفال ترک خورده ام به چند زنی؟

اگر به دست تو باشد چه فرق این یا آن؟
دمی ضماد گذاری... دمی گزند زنی

مباد دود دل من به چشم غیر رود
مخواه بیشتر آتش درین سپند زنی

منم که پیش تو از بید سر به زیرترم
تویی که طعنه به هر سرو سربلند زنی

دوباره همهمه افتاده است در کلمات
که در حوالی این شعر دیده اند زنی

زنی که وصفش در این غزل نمی گنجد
زن از حریر... از ابریشم... از پرند... زنی...

علیرضا بدیع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, علیرضا بدیع
+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم بهمن ۱۳۹۶ساعت 20:34  توسط احسان نصری  | 

... و در این روزها آنقدر از احساس لبریزم
که حتی گاه گاهی در لباسم شعر می ریزم

تو وقتی می رسی، بر کرت کرتم لرزه می افتد
شبیه خاک نیشابور، جد در جد غزل خیزم

نگاهم داشت از پرچین رویت میوه می دزدید
نخواه از این گناه مستحب هرگز بپرهیزم!

عروسک وار، دست دختران کدخدا هستی
و اما من مترسک زاده ای در دست جالیزم

بهار اندام من! این شهر را اردیبهشتی کن
که من برعکس شاعرها، به شدت ضد پاییزم

علیرضا بدیع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, علیرضا بدیع
+ نوشته شده در  جمعه بیست و یکم مهر ۱۳۹۶ساعت 22:46  توسط احسان نصری  | 

به سویم با لب خشک آمدی، با چشم تر رفتی
حلالم کن که از سرچشمه ی من تشنه تر رفتی

میان دلبران پابندی مهرت سرآمد بود
چه ها دیدی که با دل آمدی اما به سر رفتی

مگر با کوه خویشاوندیِ دیرینه ای داری؟
که هرچه بیشتر سویت دویدم، پیشتر رفتی

تو را همشیره ی مهتاب می دانم که ماه آسا
به بالینم سر شب آمدی وقت سحر رفتی

تو با باد شمالی نسبتی داری؟ که همچون او
رسیدی بی صدا از راه دور و بی خبر رفتی

اسیرت کرده بودم فکر می کردم که عشق است این
قفس را باز کردم دانه بگذارم که در رفتی

تو مرغ نوپری، زود است جلد بام من باشی
خدا پشت و پناهت باد اگر بی من سفر رفتی

علیرضا بدیع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, علیرضا بدیع
+ نوشته شده در  پنجشنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۵ساعت 16:33  توسط احسان نصری  | 

چه حاجت است به این شیوه دلبری از من؟
تو را که از همه ی جنبه ها سری از من

درخت خشکم و هم صحبت کبوترها
تو هم که خستگی ات رفت، می پری از من

اجاق سردم و بهتر همان که مثل همه
مرا به خود بگذاری و بگذری از من

من و تو زخمی یک اتفاق مشترکیم
که برده دل پسری از تو، دختری از من

گذشت فرصت دیدار و فصل کوچ رسید
دم غروب، جدا شد کبوتری از من

نساخت با دل آیینه ام دل سنگت
تویی که ساختی انسان دیگری از من

چه مانده از تو و من؟ هیزم تری از تو
اجاق سوخته ی خاک بر سری از من

چه مانده باقی از آن روز؟ دختری از تو
چه مانده باقی از آن عشق؟ دفتری از من

علیرضا بدیع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, علیرضا بدیع
+ نوشته شده در  پنجشنبه هفدهم دی ۱۳۹۴ساعت 10:7  توسط احسان نصری  | 

ای بکر ترین برکه! هلا سوره ی صافی
پرهیز کن از این همه پرهیز اضافی

مهری بزن از بوسه به پیشانی سردم
بد نام که هستیم به اندازه ی کافی

تلخینه ی آمیخته با هر سخنت را
صد شکر، شکرپاش لبت کرده تلافی

با یافتن چشم تو آرام گرفتم
چون شاعر درمانده پس از کشف قوافی

چندی ست که سردم شده دور از دم گرمت
بر گردنم از بوسه مگر شال ببافی

علیرضا بدیع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, علیرضا بدیع
+ نوشته شده در  جمعه هشتم اسفند ۱۳۹۳ساعت 18:36  توسط احسان نصری  | 

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ های تازه مرا آشنا کند

پاییز می رسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند

او می رسد که از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را برملا کند

او قول داده است که امسال از سفر
اندوه های تازه بیارد، خدا کند

او می رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند

پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است
جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند

شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل ها
یک فصل را بخاطر او جا به جا کند

تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند

خش خش...، صدای پای خزان است، یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند...

علیرضا بدیع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, علیرضا بدیع
+ نوشته شده در  دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۳ساعت 22:21  توسط احسان نصری  | 

من غبطه می خورم به درختان خانه ات
ای کاش سر گذاشته بودم به شانه ات

در فصل جفت گیری فولاد و سنگ، کاش
گنجشک من تو باشی و من آشیانه ات

گنجشک من تو باشی و من در به در شوم
از صبح تا غروب پی آب و دانه ات

وقت غروب از تو بپرسم: چگونه است
با چند استکان مِی روشن، میانه ات؟

بعدش بخواهم از تو کمی درد دل کنی
گاه از زمین بگویی و گاه از زمانه ات

یک مشت کودک اند، به دور درخت سیب
انگشت های کوچک تو زیر چانه ات

در بوسه ی تو، بذر تغزل نهفته، کاش
روی لبان من بشکوفد جوانه ات

راس کلاغ، فرصت کشف شهود نیست
بگذار تا تو را برسانم به خانه ات

علیرضا بدیع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, علیرضا بدیع
+ نوشته شده در  شنبه سی و یکم خرداد ۱۳۹۳ساعت 15:59  توسط احسان نصری  | 

چون طفل که از خوردن داروست پریشان
با دوست پریشانم و بی دوست پریشان

ابرو به هم آورده و گیسو زده بر هم
چون ابر که بر گنبد مینوست پریشان

مجموعه ی ناچیز من آشفته ی او باد
آن کس که وجودم همه از اوست پریشان

دست و دل من بر سر این سلسله لرزید
در جنگل گیسوی تو آهوست پریشان

آرامش دریای مرا ریخته بر هم
این زن که پری خوست، پری روست، پری شان...

با حوصله ی تَنگ و دل سنگ چه سازم؟
با دوست پریشانم و بی دوست پریشان

علیرضا بدیع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, علیرضا بدیع
+ نوشته شده در  دوشنبه هجدهم آذر ۱۳۹۲ساعت 19:53  توسط احسان نصری  | 

غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
من که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود

همدمی ما بین آدم ها اگر می یافتم
آه من در سینه ام یک عمر زندانی نبود

دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر
هرچه بود آیین این مردم مسلمانی نبود

خار چشم این و آن گردیدن از گردن کشی ست
دسترنج کاج ها غیر از پشیمانی نبود

چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار؟
کاش این محراب را آیات شیطانی نبود

من که در بندم کجا؟ میدان آزادی کجا؟
کاش راه خانه ات این قدر طولانی نبود...

علیرضا بدیع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, علیرضا بدیع
+ نوشته شده در  جمعه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۲ساعت 12:46  توسط احسان نصری  | 

کجاست کاهن دربار؟ خواب بد دیدم
که در عروسی اموات، قند ساییدم

که روز تاجگذاری ام تخت و تاجم رفت
که دستمایه ی اندوه شد شب عیدم

چه پادشاه نگون بخت و بی کفایتی ام
که دست اجنبی افتاده ملک جاویدم

تو سرزمین منی، ای کسی که دشمن و دوست
به جبر از تن تو کرده اند تبعیدم

دلم به دست تو افتاد - زود دانستم-
دل تو پیش کسی بود - دیر فهمیدم-

تویی که غیرت مردانه ی مرا دیدی
چرا تلاش نکردی برای تردیدم؟

در این شب ابدی کورسوی عقل کجاست؟
سر دو راهی ام و بین ماه و خورشیدم...

علیرضا بدیع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, علیرضا بدیع
+ نوشته شده در  پنجشنبه ششم تیر ۱۳۹۲ساعت 13:53  توسط احسان نصری  | 

مباش در پی کتمان... که این گناه تو نیست
که عشق می رسد از راه و دل به خواه تو نیست

به فکر مسند محکم تری از این ها باش
که عقل مصلحت اندیش تکیه گاه تو نیست

سیاه بخت تر از موی سر به زیر تو باد
هر آن که کشته ی ابروی سر به راه تو نیست

سیاه لشگر مویت شکست خورده مباد!
نشان همدلی انگار در سپاه تو نیست

کشیده اند نشابور را به بند و هنوز
خیال صلح درین خیل روسیاه تو نیست

به خویش رحم کن ای شاهدخت کشور حسن
چرا که آینه تاب آور نگاه تو نیست...

علیرضا بدیع


برچسب‌ها: اشعار, غزل, علیرضا بدیع
+ نوشته شده در  یکشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۲ساعت 15:35  توسط احسان نصری  |