شب است، در همه دنیا شب است، در من شب
مرا بگیر چنان جفت خویش لب بر لب!
چگونه چشم ببندم بر این الههی عشق؟!
عجب فرشتهی بامزّهایست لامصّب!
جلو نرو که به پایان نمیرسد این راه
کدام خاطره ماندهست؟! برنگرد عقب!
چقدر قرص مسکّن؟! چقدر مُهر سکوت؟!
رسیده درد به عمقِ... به عمقِ عمقِ عصب
کدام آتش عاشق به روح من پیچید؟
که سوخت پیرهن خوابهای من از تب!
که در میان دلم بچّه موش غمگینیست
که فکر میکند این روزها به تو اغلب
که چشمهایِ سیاهِ قشنگِ خیسِ بدِ...
که عاشقت شده بودم خلاصهی مطلب!
ببخش بچّه کوچولوی گیج قلب مرا
اگر نداشت بهانه، اگر نداشت ادب
غزل تمام شده، وقت نحس بیداریست
تو تازه میرسی از راه خانمِ... چه عجب!
سید مهدی موسوی
به خاطر تو
به جهان خواهم نگريست
به خاطر تو
از درختان ميوه خواهم چيد
به خاطر تو
راه خواهم رفت
و به خاطر تو
با مردمان سخن خواهم گفت
به خاطر تو
خودم را دوست خواهم داشت
بيژن جلالی
دلی گرفته و چشمی به راه دارم من
مخواه بی تو بمانم، گناه دارم من...
به رغم خانهخرابی و دربهدر شدنم
چه بیتها که از آن یک نگاه دارم من
غمت به زندگیام رنگ تازه بخشیده است
سپید مویم و بختی سیاه دارم من
به لطف دائمِ ساقیِ دست و دل باز است
اگر که حال خوشی گاهگاه دارم من
دریغ! یار فراموشکار من عمری است
که پشت پنجره چشمی به راه دارم من
محمد عزیزی
اگر میشد به ماه سفر کنم
در نیمهی روشناش یک صندلی میگذاشتم
خیره میشدم به زمین
تا سرزمینی را که از آن فرار کردهام، پیدا کنم
و در نیمهی تاریکاش
کافههایی کوچک میساختم
برای گریستن خودم
و آنهایی که از زمین فرار کردهاند
حسن آذری
صبح تو را در فروشگاه دیدم
هلو و زردآلو سوا میکردی
گفتی برای یک مهمان است.
تمام روز
در انتظار زنگ تلفن بودم
گئورک امین
ترجمهی واهه آرمن
بر عکس بهارا که چند ساله بهاری نیست
پاییز هنوز با ماست، پاییز شعاری نیست
پاییز هنوز سرخه، پاییز هنوز زرده
مثل یه درخت سبز با ریشهی تب کرده
این فصلُ که میشناسی، میخنده و میباره
احوالشو میبینی، معلومه جنون داره
دیوونهی دیوونهس، زنجیریِ زنجیری
یا حالتُ میگیره، یا حسّشُ میگیری
یه تلخیِ شیرینه، یه حسرتِ با لذت
یه دورهی ممنوعهست، یه لذتِ با حسرت
پاییز هنوز فصل روزای پریشونه
پاییز هنوز با ماست، برگاش تو خیابونه
افشین یداللهی
پیچیده است عطر نفسهایت در حلقه حلقه حلقهی گیسویم
میلرزد از تصور آغوشت ماهیچههای نازک بازویم
من رشته کوه یخزدهای هستم چشمان تو شبیه دو اسکیباز
از قلهها به دامنه میلغزند سُر میخورند نرم و سبک رویم
پیش از تو گاه کوهنوردانی قصد صعود داشتهاند از من
اما رسیده پرچمشان تنها تا صبح مهگرفتهی پهلویم
تنها تویی که جای قدمهایت بر شانههای برفی من پیداست
تنها تویی و باد که این شبها دنبال تو رها شده در مویم
آن رشته کوه یخزده این شبها آتشفشان تشنهی خاموشیست
انگار در تمام تنم جاریست سرب مذاب و هیچ نمیگویم
لب بستهام از آنکه هراسانم، لب واکنم حرارت پنهانم -
یخهام را مذاب کند آنوقت... آنوقت آه... آه... چه میگویم؟
آنوقت میروند دو اسکیباز از دامنم به کوه یخی دیگر
کوهی که قلههای بلندش هم حتی نمیرسند به زانویم
لب بستهام هنوز و همین کافیست این که هنوز هستی و شب تا صبح
پیچیده است عطر نفسهایت در حلقه حلقه حلقهی گیسویم
پانتهآ صفایی
روزی با هم لحظهی رفتنت را
آن تاولها را که بر روح من نشست
همچون یک فیلم به تماشا مینشینیم
و به آن میخندیم
روزی
شب اشکهای روز را پاک خواهد کرد
و شادی
غم را خواهد خنداند
روزی درد که به خانهمان آمد
میرود دوش میگیرد
سرحال میشود
و سر میز شام با ما شوخی میکند
روزی قطاری بر سر مسیرش
هم در ایستگاه بهشت خواهد ایستاد
هم در ایستگاه جهنم
روزی
خدا و شیطان را دوره میکنیم
و مجبورشان میکنیم
با بوسهای
این کدورت قدیمی را
فراموش کنند
علیرضا قاسمیان خمسه
خدایا، به من پاهای عنکبوت عطا کن
که من و تمام کودکان خاورمیانه
به سقف وطن آویزان شویم
تا این روزگار بگذرد...
محمد الماغوط
ترجمهی سعید هلیچی
وقتی که خواب نیست ز رویا سخن مگو
آنجا که آب نیست ز دریا سخن مگو
پاییزها به دور تسلسل رسیدهاند
از باغهای سبز شکوفا سخن مگو
دیریست دیده غیر حقارت ندیده است
بیهوده از شکوه تماشا سخن مگو
یاد از شراب ناب مکن! آتشم مزن!
خشکیده بیخ تاک، حریفا! سخن مگو
چون نیک بنگری همه زو بیوفاتریم
با من ز بیوفایی دنیا سخن مگو
آنجا که دست موسی و هارون به خون هم
آغشته گشته از ید بیضا سخن مگو
وقتی خدا صلیب به دوش آمد و گذشت
از وعدهی ظهور مسیحا سخن مگو
آری هنوز پاسخ آن پرسش بزرگ
با شام آخر است و یهودا، سخن مگو!
این باغ مزدکی است بهل باغ عیسوی!
حرف از بشر بزن ز چلیپا سخن مگو
ظلمت صریح با تو سخن گفت پس تو هم
از شب به استعاره و ایما سخن مگو
با آن که بسته است به نابودیات کمر
از مهر و آشتی و مدارا سخن مگو
خورشید ما به چوبهی اعدام بسته است
از صبح و آفتاب در این جا سخن مگو
حسین منزوی
من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد
دعای یک لب مستم که مستجاب نشد
من آن گلم که در آتش دمید و پرپر شد
به شکل اشک در آمد ولي گلاب نشد
نه گل که خوشهی انگور گور خود شدهای
که روی شاخه دلش خون شد و شراب نشد
پیمبری که به شوق رسالتی ابدی
درون غار فنا گشت و انتخاب نشد
نه من که بال هزاران چو من به خون غلتید
ولی بنای قفس در جهان خراب نشد
هزار پرتو نور از هزار سو نیزه
به شب زدند و جهان غرق آفتاب نشد
به خواب رفت جهان آنچنان که تا به ابد
صدای هیچ خروسی حریف خواب نشد
غلامرضا طریقی
ده بار دیگر خواندن مکبث
صدبار دیگر خواندن کوری
از آخر میدان آزادی
تا اول میدان جمهوری…
ما زندگی کردیم و ترسیدیم
در روزهای سرد پر تشویش
در ایستگاه متروی سرسبز
در ایستگاه متروی تجریش
ما عاشقی کردیم و جان دادیم
در کوچه های شهر بی روزن
در کافه های دُور دانشگاه
در پله های سینما بهمن …
ما زندگی کردیم و ترسیدیم
ما زندگی کردیم و چک خوردیم
ما توی هر چاهی فرو رفتیم
ما توی هر شهری کتک خوردیم
مانند یک باران بی موقع
در روزهای اول خرداد
مثل دو تا کبریت تب کرده
در پمپِ بنزین امیرآباد
مانند یک خنیاگر غمگین
که از صدای ساز می ترسید
مثل کلاغ مرده ای بودیم
که دیگر از پرواز می ترسید
عشق من و تو قطره خونی که
از صورتی نمناک افتاده
عشق من و تو لاک پشتی که
وارونه روی خاک افتاده
عشق من و تو مثل حوضی تنگ
جا کم میاورد و کدر می شد
مانند یک نارنجک دستی
در کوچه گاهی منفجر می شد
عشق من و تو مثل گنجشکی
از لانه اش هربار می افتاد
عشق من و تو قاب عکسی بود
که هرشب از دیوار می افتاد
مثل دو تا اعدامی تنها
تا لحظه ی آخر دعا کردیم
ما لای زخم هم فرو رفتیم
ما توی خون هم شنا کردیم
ما خاطرات مبهمی بودیم
که روز وشب کم رنگ تر می شد
دیوارها را هرچه می کندیم
سلول هامان تنگ تر می شد
مثل دو ماهی قرمز مغرور
تا آخر دریا جلو رفتیم
ما عاشقی کردیم و افتادیم
ما عاشقی کردیم و لو رفتیم
حامد ابراهیم پور
دوست داشتنت
پیراهن من است
میپوشم و از یاد میبرم
که جهان جای غمگینیست.
مژگان عباسلو
از خیر قَدَر، قضا گذشته
کار دلم از دعا گذشته
شبهای بلند بی عبادت
در حسرت ربنا گذشته
سلطان شده روز بعد، هرکس
از کوی تو چون گدا گذشته
گیرم که گذشت آه از حال
حالا چه کنیم با گذشته
طوری ز خطای ما گذر کرد
ماندیم ندیده یا گذشته
تصمیم به توبه تا گرفتم
فرمود: گذشتهها گذشته
هرجا که رسید گریه کردیم
آب از سر چشم ما گذشته
در راه نجات امت خویش
از خون خودش خدا گذشته
میخی که رسیده از مدینه
از سینهی کربلا گذشته
یک تیر به حلق اصغرت خورد
از حنجر او سه تا گذشته
وا شد دهن کمان و حرفش
از گوش، هجا هجا گذشته
از روی تن تو یک نفر نه
یک لشکر بیحیا گذشته
عباس کجاست تا ببیند
بر خواهر او چهها گذشته
ابوالفضل عصمت پرست
دو بُطر آب بیاور، شراب میکنمش
بنوش! قطره به قطره، حساب میکنمش
از این قرار که: مینوشم از تو پی در پی
غمت تنیست که از گریه آب میکنمش
فقط به نیمنگاهت، مسیر لذت را
اگر نشان بدهی، انتخاب میکنمش
اگر اراده کنی سجده میکنم به تنت
سپس نفس به نفس، شعر ناب میکنمش
همیشه خواستنت - لعنتی - گناه من است
که از ازل به ابد، ارتکاب میکنمش
یقین بدان اگر ایمان مراتبی دارد
هزار مرتبه بیدار و خواب میکنمش
چه قصهایست که در این مقام، حالت را
- اگر درست بگویم - خراب میکنمش
نه من تواَم نه تو من؛ حسِ تو حواس من است
که بیمضایقه دارم کتاب میکنمش
خدا یکیست، نمیفهمد این دوئیّت را
دعا بیار، خودم مستجاب میکنمش
مریم جعفری آذرمانی
عشق آن است که مردم ما را با هم اشتباه بگیرند
چون تلفن تو را بخواهد
من جواب دهم...
و چون مرا دوستان به شام دعوت کنند
تو به آنجا بروی...
و چون شعر عاشقانهی تازهای از من بخوانند
تو را سپاس بگویند!
نزار قبانی
ترجمهی موسی اسوار
بسیار پیشتر از امروز
دوستت داشتم در گذشتههای دور
آنقدر دور
که هروقت بهیاد میآورم
پارچ بلور کنار سفرهی من
اِبریق میشود
کلاه کَپی من، دستار
کت و شلوارم، ردای سفید
کراواتم، زنّار
اتاق، همین اتاق زیرشیروانی ما، غار
غاری پر از تاریک و صدای بوسههای ما
و قرنهای بعد تو را همچنان دوست خواهم داشت
آنقدر که در خیالبافی آنهمه عشق
تو در سفینهای نزدیک من
من در سفینهای دیگر، بسیار نزدیکتر از خودم با تو
دست میکشیم به گونههای هم
بر صفحهی تلویزیون.
بیژن نجدی
مرا به یاد بیاور در این غزل از نو
مرا که حلقهی افتادهام درون کشو
شبیه صحبت آرام در همآغوشی
مرا بخوان و دوباره نفس نفس بشنو
مرا که گریهی نقاش خستهای هستم
که خیره مانده به لبخند داخل تابلو
مرا به یاد بیاور که با تو بوسه شدم
دوباره روی لبم مثل شعر دکلمه شو
تو بوی روشن یک عود در شبم بودی
و من لباس پر از بوی دود مارلبرو
عقب عقب ببرم، بوسه بوسه، سمت اتاق
بغل بگیر مرا مستِ مست بعد تلو
بغل بگیر مرا در هجوم همهمهها
بغل بگیر مرا در شلوغی مترو
بگیر دست مرا با وجود دلخوریت
بگیر دست مرا چشم زل زده به جلو
بگیر دست مرا جای دستهی چمدان
بمان به خاطر آن خاطرات خوب! نرو
مرا بخوان که تو را تا همیشه میخواهم
مرا به یاد بیاور در این غزل از نو!
امیررضا وکیلی
پیش از تو دنیا زشت بود
دریا از کشتیهای شکسته آغاز میشد
باغ از خار
شهر از ساختمانهای بیدر و پنجره
شب از کابوس
روز از باد
من از تو تشکر میکنم
برای من زیبایی آوردی!
رسول یونان
مرا به گوشهی آرامی فرا بخوان و نوازش کن، گلوی گریهی من گیر است
بپرس دست نوازشگر! اگر جواب دهم زود است، اگر سکوت کنم دیر است!
تو دیر یافته در آخر! دلت کجای زمان مانده؟ بپرس منجی درمانده!
که دیر کردن فرمانده زمان دور و درازی شد... زمان، چکیدهی تاخیر است
درون ذهن زمان از شعر مرا به پیش ببر پُر کن، درون ذهن زمان از قبل
مرا به بند تصور کن، بگو که راه فرار از بند کدام گوشهی تصویر است؟
به پشت پیرهنم گفتم که پاره میشود از قهرت، جلوی آیینه رو بوسیست
جلوی آینه میفهمی زمان جوانی معکوسیست که روز اوّل خود پیر است
به لحظه لحظه مرا دریاب، و حلقه حلقه ردیفم کن، به هم بباف کلافم را
و دور یک دم باریکه مرا ببند به قفلی که برای بستن زنجیر است
کنار پنجره ساعت باش! بچرخ و عین صداقت باش! درون قصهی ما منبعد
دروغ شکل نمیگیرد، تو بار تلخ حقیقت باش که روی دوش اساطیر است
از آن زمان که در این تبعید شروع شد غم و تنهایی، اگرچه شایعه بود اما
شیوع آدم و تنهایی، دوتا دوتا شدن جمعیست که خود زمینهی تکثیر است
من و توایم و جهانی که، تو فاعلی و تو مفعولی، مرا کنندهی کاری کن
که کار این متغیر در معادلات سه مجهولی ارادهی تو به تغییر است
نگاه دار مرا آنگاه ببر قدم به قدم در راه، تو که سفیدی چشمانت
سپیدهی شب قدر است و تو که سیاهی چشمانت سیاههی شب تقدیر است
مرا قدم بزن و بنویس، بزن قدم به قدم من را، بریز زیر قدمهایت
تراشههای قلمزن را، که حکم کیفر من دیریست نشانده در صف تحریر است
زمان! که دارویی و نوشی! زمان! که اینهمه خاموشی! مرا ببر به فراموشی
گلوی گریهی من! "کوشی"؟ اگر سکوت کنی زود است، اگر ادامه دهی دیر است
رحمت اله رسولی مقدم
عشق تو به من آموخت... که اندوهگین شوم
و من از روزگارانی پیش
محتاج زنی بودهام که به محزون شدنم وادارد
زنی که بر بازوانش
چون گنجشگ بگریم
زنی... که پارههایم را
چون پارههای بلورِ شکسته گرد آرَد
عشق تو، ای بانوی من، مرا به بدترین عادتها خوگر کرده است
به من آموخته است... که هر شب
هزاران بار در فنجان قهوهی خود نظر کنم...
طبابت عطاران را امتحان کنم...
و درِ خانهی پیشگویان را بزنم...
به من آموخته است... که از خانهی خود خارج شوم
تا پیادهروها را پاکسازی کنم
و در پی رخسار تو باشم...
در بارانها...
و در روشنای نور خودروها...
و در پی پیراهنت باشم
در میان پیراهنهای ناشناسان...
و در پی خیال تو
حتی... حتی
در برگِ آگهیها...
عشق تو به من آموخته است
که چگونه ساعتها سرگردان پرسه بزنم
در جستجوی گیسوانی کولیوار
محسودِ همهی کولیها
در جستجوی رخساری... صدایی
که خود همهی رخسارها و صداهاست
عشق تو... ای بانوی من
تا درونِ شهرهای حزن و اندوهم برده است...
و من پیش از آنکه تو را بشناسم...
به درون شهرهای حزن و اندوه قدم ننهاده بودم
و هرگز نمیدانستم
که اشک تجسم انسان است
و انسانِ بیاندوه
یادگاری انسان است...
عشق تو به من آموخته است
که چون نوباوگان رفتار کنم...
رخسار تو را با گچ نقش بزنم
بر دیوارها...
بر بادبانهای صیادان...
بر ناقوسها، چلیپاها
عشق تو به من آموخته است... که چگونه عشق
جغرافیای زمانها را دگرگون میکند
به من آموخته است... که وقتی عاشق میشوم
زمین از دَوَران باز میایستد
عشق تو... به من چیزهایی آموخته است
که هرگز در خاطر نمیگنجد
پس قصههای کودکان را خواندم...
و به قصرهای شاهِ پریان پای نهادم...
و در رویا دیدم
که دختر سلطان مرا به همسری گُزیده است...
آن که چشمانش
از آبهای خلیجها شفافتر است...
و لبانش
از گُلِ انار خواستنیتر...
در رویا دیدم که چون شهسوارانش میربایم...
و دیدم که گردنآوزیرهای مروارید و مرجانش پیشکش میکنم
عشق تو، ای بانوی من، به من آموخته است که هذیان چیست
آموخته است... که چگونه عُمر میگذرد
و دختر سلطان نمیآید...
عشق تو به من آموخته است...
که تو را در همه چیز دوست بدارم
در درختان برهنه، در برگهای زردِ خشک
در هوای بارانی... در باد و بوران...
در کوچکترین قهوهسرایی
که شامگاهان قهوهی سیاه خود را در آن مینوشیم...
عشق تو به من آموخته است... که پناه ببرم
به هتلهایی بینام
و کلیساهایی بینام
و قهوهخانههایی بینام
عشق تو به من آموخته است... که چگونه شب
غمهای غریبان را چند برابر میکند
به من آموخته است... چگونه بیروت را
در هیئت زنی ببینم... پر وسوسه
زنی... که هر شب
زیباترین جامههای خود را بر تن میکند
و برای دریانوردان... و امیران
بر سینهی خود عطر میزند...
عشق تو به من آموخته است که بیگریه مویه کنم
آموخته است که چگونه اندوه
چون پسری پایبریده
در راههای رَوشه و حمراء به خواب میرود...
عشق تو به من آموخته است که اندوهگین شوم
و من از روزگارانی پیش
محتاج زنی بودهام که به محزونشدنم وادارد
زنی که بر بازوانش
چون گنجشک بگریم
زنی... پارههایم را
چون پارههای بلورِ شکسته گرد آرَد...
نزار قبانی
ترجمهی موسی اسوار
همیشه بیشتر از قبل دوستت دارم، همیشه بیشتر از پیش عاشقت هستم
به من بگو که نباشم تو باز هم هستی، به من بگو که بمیرم موافقت هستم
منم که پشت زمانها نشسته منتظرت، تمام ساعتها را شکسته منتظرت
منم در آخر ساعاتِ خسته منتظرت، من انتهای تمام دقایقت هستم
هزار مرتبه گفتم که دوستت دارم، هزار مرتبه گفتم من از تو ناچارم
ولی نه اینکه بگویم تو را سزاوارم، ولی نه اینکه بگویم که لایقت هستم
برقص و شعر بخوان من صدات خواهم شد، صدای سبزترین لحظههات خواهم شد
مرا به شعله بکش من فدات خواهم شد! مرا بکش به خدا من مشوّقت هستم!
عقاب خسته پرِ قلهی مهآلودم، همیشه عاشق آهوی چشمتان بودم
نگاهدار تمام مراتعت بودم، نگاهبان تمام مناطقت هستم
چه افتخار بزرگی که شاعرت باشم، تو بانوی غزلم من معاصرت باشم
به این دلیل بمان تا به خاطرت «باشم»، اگرچه عاشقِ بی هیچ منطقت هستم
چه افتخاری اگر اوج خواندنت باشم، و خانهای که سزاوارِ ماندنت باشم
اگر نه شاعرِ فردای روشنت باشم، همیشه عاشقِ غمگینِ سابقت هستم
همیشه بیشتر از پیش بی تو دلتنگم، همیشه بیشتر از پیش بی تو میمیرم
همیشه بیشتر از قبل دوستت دارم، همیشه بیشتر از پیش..
محمدسعید میرزایی
پنجاه متر
صد متر
هزار متر
غمانگیز است
وقتی به خط پایان رسیدهای و هیچکس پشت سرت نیست
حدس بزن
حدس بزن
چقدر باید تنها باشد
کشوری که سرود ملیاش را
تنها یک نفر میخواند
مثل حملهی قلبی به بخش سیسییو
حملهی لیونل مسی به دروازهی رئال مادرید
حملهی گاو خشمگین به پیراهن قرمزم
به من حمله میکند تنهایی
تنهایم
شبیه مهاجرانی که در غربت
دیوار سفارت کشورشان را در آغوش میگیرند
سید رسول پیره
برام هیچ حسی شبیه تو نیست
کنار تو درگیر آرامشم
همین از تمام جهان کافیه
همین که کنارت نفس میکشم
برام هیچ حسی شبیه تو نیست
تو پایان هر جستجوی منی
تماشای تو عین آرامشه
تو زیباترین آرزوی منی
منو از این عذاب رها نمیکنی
کنارمی به من نگا نمیکنی
تمام قلب تو به من نمیرسه
همین که فکرمی برای من بسه
از این عادت با تو بودن یه هنوز
ببین لحظه لحظهم کنارت خوشه
همین عادت با تو بودن یه روز
اگه بیتو باشم منو میکشه
یه روزایی انقد حالم بده
که میپرسم از هر کسی حالتو
یه روزایی حس میکنم پشت من
همه شهر میگرده دنبال تو
روزبه بمانی
ما با همیم، باده از این خوشگوارتر؟
سروِ بلندِ عشق از این شاخهدارتر؟
تقویم ما کتیبهی احوال عمر ماست
هر روز عید و فصل به فصلش بهارتر
هر روز حس و حال جدیدیست بین ما
هر لحظه تو جوانتر و من بیقرارتر
در آستان عشق و غزل زنده میشویم
هر صبح سعدیانهتر و خواجهوارتر
ما با همیم و دلبر و دلدادهی همیم
پیوند عاشقانه از این پایدارتر؟
بادا که از عنایت عشق و خدای عشق
غم نیست باد و شادی ما بیشمارتر
جویا معروفی
یک مکث، یک درنگ، جهانی که ایستاد
ساعت جلو نرفت، زمانی که ایستاد
یک صندلی که جیغ کشید و عقب نشست
یک زن بلند شد، چمدانی که ایستاد
یک مردِ بغض کرده به سختی نفس کشید-
-با اضطراب، با نگرانی که ایستاد
گفت: از مَ... من نَ... نباید جدا شوی!
مردی فرونشست -زبانی که ایستاد-
ناگفته ماند حرف نگاهی که اشک شد
در خود فروشکست همانی که ایستاد
زن رفته بود و سایهی مردی معلق است
در بهتِ کافه، در جریانی که ایستاد
□
در انجمادِ یک شبِ برفی به خواب رفت
دستی که سرد شد، ضربانی که ایستاد...
احسان نصری
اندوهت را ملامتی نیست
من هم اگر اندوه بودم
آرزو داشتم که در سینهات بنشینم
هبة هاجر
ترجمهی محمد حمادی
درخت، منتظرِ ساعتِ بهار شدن
و غرقِ ثانیههای شکوفهبار شدن
درخت، دست به جیب ایستاده آخرِ فصل
کنار جاده، در اندیشهی سوار شدن
درخت منتظر چیست؟ گاریِ پاییز؟
و یا مسافرِ گردونهی بهار شدن؟
و او شبیه به یک کارمندِ غمگین است
درست لحظهی از کار بر کنار شدن
گرفته زیرِ بغل، برگههای باطله را
به فکر ارّه شدن، سوختن، غبار شدن
درخت، دید به خوابش که پنجره شده است
ولی ملول شد از فکرِ پر غبار شدن
و گفت پنجرگی... آه دورهی سختیست
بدونِ پلک زدن، چشم انتظار شدن
و دوست داشت که یک صندلی شود مثلاً
به جای دار شدن، چوبهی مزار شدن
درخت، ارّه شد و سمت شهر راه افتاد
فقط یکی دو قدم مانده تا بهار شدن
... ولی درخت ندانست، قسمتش این بود:
برای یک زنِ آوازهخوان، سهتار شدن
محمدسعید میرزایی
که آدمی اگر ناگزیر به عمر جاودانه
میگردید
ناچار به اختراع مرگ برمیخاست.
هرمز علیپور
برای سوختهدل بستر و مزار یکیست
تمشک ترش لب و تُنگ زهرمار یکیست
تفاوتی نکند اشک و بغض و هقهق ما
مسیر چشمه و سیلاب و آبشار یکیست
هنوز گردهی سهراب سرخ مثل عقیق
هنوز رسم پدرسوز روزگار یکیست
هنوز طعنه به جان میخرد زلیخا و
هنوز بر در کنعان امیدوار یکیست
هزار بار دلم سوخت در غمی مبهم
دلیل سوختنش هر هزار بار یکیست
حرام باشد اگر بی وضو بغل گیرم
که قوس پیکرهی برنو و دوتار یکیست
شبی ترنج به بر میکشد شبی حلاج
شکایت از که کنیم ای رفیق! دار یکیست
دو مصرعاند، دو ابرو، شکسته نستعلیق
میان هر غزلی بیت شاهکار یکیست
به دست آنکه نوازش شدیم تیغ افتاد
دلیل خونجگریِ من و انار یکیست
به دشنهکاریِ قلبم برس! ادامه بده!
خدای هر دوی ما انتهای کار یکیست
حامد عسکری
میگفتم اگه از کنارم بری
شاید بوی بارونو یادت بره
نشونیمو حتی نوشتم برات
شاید این خیابونو یادت بره
میگفتم یه مدت ازم دور شی
مبادا به این دوری عادت کنی
حواست نباشه دلم با توئه
خدایی نکرده خیانت کنی!
میگفتم ازم دور شی ممکنه
یه جایی از این فاصله خسته شی
بیفته تبِ شونههام از سرت
به یه شونهی تازه وابسته شی
چقد توو دلم ریختم بغضمو
نه اشکی، نه بارونی، نه شونهای
فقط وقتی پرسیدم عاشق نشی؟
نگاه کردی و گفتی دیوونهای!
تماشا نکن حالِ من خوب نیست
مثِ پرده توو باد چین میخورم
هوایی نبودی بفهمی منو
دارم مثلِ بارون زمین میخورم
رستاک حلاج
چرا تو این همه خوبی؟ بیا کمی بد باش!
نمیتوانی، میدانم، نمیتوانی، اما
بیا کمی بد باش!
تویی که سبزه و گل را به آب عادت دادی
تویی که با لب خود، این غمین تنها را
به می بشارت دادی
تو را که میبینم
خیال میکنم انسان، همیشه اینسان است
چرا همیشه بهاری؟ کمی زمستان باش!
مرا به سردی این روزگار عادت ده!
چرا تو این همه خوبی؟ بیا کمی بد باش!
عمران صلاحی
تو را شناختم آریّ و بهترین بودی
به حق که مادهترین مادهی زمین بودی
نشستن تو به قدر هزار خوابیدن
زنانه بود و تو زن نه! که زنترین بودی
همین نه دوش و پریدوش و پیش از آن، که تو خوب
همیشه نازک و همواره نازنین بودی
تو خوشتر از همه بودی، همیشه و هرگز
نه در ترازوی سنجش به آن و این بودی
عجب که مثل زنانِ تمام، بیپروا
و مثل باکرهای پاک، شرمگین بودی
"نبودم این همه گستاخ پیش از این" - گفتی-
"ولی تو رهزن پرهیز در کمین بودی"
تنت به یاری عشق آمد و گریزت داد
ز تنگهای که در آن ناگزیر دین بودی
تو را گرفت به خود بازوان خالی من-
-به حلقهای، تو درخشانترین نگین بودی
چنان که با تو درآمیختم یقین دارم
که با من از نفس اولین عجین بودی
حسین منزوی
زمستان را فقط
به خاطر تو دوست دارم
به خاطر لباسهای گرم زمستانیات
که هرچه سردتر میشود
زیباترت میکنند
به خاطر پالتوی کمرتنگی که قدت را
بلندتر نشان میدهد
به خاطر آن پلیور سفید یقه اسکی
که محشر میکند
و هر بار که میپوشیاش
مثل گلی که باز شود در برف
چهرهات میشکوفد از یقهی تنگش
به خاطر آن شال گردن کشمیر
که جان میدهد برای یک میز آفتابگیر وُ
قهوهی تلخ با شیر
سال از پیِ سال از حضور تو
حظ میکنم هر روز
در لباسهایی که فصل را کوتاه
و بیهمتا میکند پسند تو را
لباسهایی که وسط تابستان هم
دلم برای دیدنشان
تنگ میشود
دستکشهای نرمی
که از من نیز گرمترند
و بوی صحرایی چرمشان تا بهار
عطر ملایم دستهای توست
و آن چکمههای وِرنیِ ساق بلند
که کفرت را گاهی درمیآورند
وقتی کنار یک فنجان چای تازه دم
یک دنده وا میروی در گرمای مبل
و گوش نمیدهی به پیشنهاد من
که بارها گفتهام با کمال میل حاضرم
مأموریت بی خطر بازکردن بندشان را
به عهده بگیرم
زمستان را
به خاطر چتری دوست دارم
که سرپناهش را در باران
قسمت میکنی با من
و هر قدر هم که گرم بپوشی
یقین دارم باز در صف خلوت سینما خودت را
دلبرانه میچسبانی به من
هنوز باورم نمیشود
که سال به سال
چشم به راه زمستانی مینشینم
که سالها چشم دیدنش را نداشتهام.
عباس صفاری
دلم برای تو تنگ شده است
اما نمیدانم چه کار کنم
مثل پرندهای لالم
که میخواهد آواز بخواند و نمیتواند!
به هوای دیدنت
در قاب پنجرهها قد میکشم
نیستی
فرو میریزم
مثل فوارهای بر سر خودم
زیر آوار خودم میمانم در گوشهی اتاق
ای انار ترک خورده بر فراز درخت
من دستی کوتاهم
من پرندهای بیبالم
ای آسمان دور دست!
از تو محرومم
آنگونه که دهکده از پزشک
کویر از آب
لاکپشت از پرواز
اندوهها در من شعلهور است و
ابرها در من در حال بارش
نیمی آتشم
نیمی باران
اما بارانم، آتشم را خاموش نمیکند!
گرفتار ناتوانیهای خویشم
رودی کوچکم
گرفتار باتلاق.
من تو را دوباره کی خواهم دید
ای پرندهی مسافر
از کجا معلوم که دوباره برگردی!
راهها باز است
آفتاب میتابد
اما من
حسرت راه رفتنم در پای فلج
گرسنهای هستم
که نانم را
جای ماه بر سینهی آسمان چسباندهاند.
دلم برای تو تنگ شده است
اما نمیدانم چه کار کنم
آرام میگریم
حال آدمی را دارم
که میخواهد به همسر مردهاش تلفن کند
اما نمیکند
چرا که به خوبی میداند
در بهشت گوشیها را بر نمیدارند ...
رسول یونان
«-سلام... حرف بزن خانم!
دوباره حرف بزن با من
گذشته بیست خزان بر ما
تو خوب ماندهای اما من...
به فکر معجزهای بودم
میان حسرت و دلسردی
تو را صدا بزنم، شاید
دلت بگیرد و برگردی...
تنم خلاصهای از غم بود
اگرچه ظاهر عادی داشت
لبم برای نخندیدن
دلیلهای زیادی داشت...
غمت، روایت اندوهی
که در سپیدی مویم بود
شبیه غدّهی بدخیمی
همیشه توی گلویم بود...»
کلاه از سر خود بردار
ردیف کن کلماتت را
کنار آینه تمرین کن
گره بزن کرواتت را
نگاه کن به خودت صد بار:
عصا و پیرهنت بد نیست
اتوی پالتویت خوب است
نشسته روی تنت، بد نیست!
بدون ترس، بزن بیرون
شتاب کن که غروب آمد
هزار مرتبه از حافظ
سوال کردی و خوب آمد!
مقدّر است که پایانی
به رنج مستمرت باشد
به این امید بزن بیرون
که عشق منتظرت باشد...
...دوباره پک بزن آهسته
به آخرین نخ سیگارت
سه ساعت است که تنهایی
کسی نیامده دیدارت...
سه ساعت است که در سرما
تو و امیدِ تو پابندند
سه ساعت است که در این پارک
کلاغها به تو میخندند...
سه ساعت است که تنهایی
کسی نیامده نزدیکت
به عشق فکر نکن، برگرد
به سمت خانهی تاریکت...
سه بار قفل بزن بر در
بشوی صورت ماتت را
کنار آینه تمرین کن
گره بزن کرواتت را...
صدای تیر تو میپیچد
میان خانهی خاموشت
و مرگ، یک زن دیوانهست
که گریه کرده در آغوشت...
حامد ابراهیمپور
چه زود بردهای از خاطرت مرا ادریس
چقدر فاصله افتاده بین ما ادریس
چقدر عطر تو در خاطرات من جاریست
دلم گرفته به یاد گذشتهها ادریس
منم که پیرهن بوسه دوختی به تنم!
مرا به یاد نمیآوری چرا ادریس؟
خبر نداری از این گریههای دور از تو
چه بغضها که شکستند بی صدا ادریس
قسم به چشم عزیزت که چشممان زدهاند
وگرنه میشدی از من مگر جدا ادریس؟
همیشه مبهم و سردند بی تو رویاهام
به خوابهای مهآلود من بیا ادریس...
سیده تکتم حسینی
اگر تو بازنگردی
قناریان قفس، قاریانِ غمگین را
که آب خواهد داد
که دانه خواهد داد؟
اگر تو باز نگردی
بهار رفته،
- در این دشت برنمیگردد
به روی شاخهی گل، غنچهای نمیخندد
و آن درخت خزان دیده تور سبزش را
به سر نمیبندد
اگر تو بازنگردی
کبوتران محبت را
شهابِ ثاقبِ دستانِ مرگ خواهد زد
شکوفههای درختانِ باغِ حیران را
تگرگ خواهد زد
اگر تو بازنگردی
به طفل سادهی خواهر
که نام خوبِ تو را
ز نام مادر خود بیشتر صدا زده است
چگونه با چه زبانی به او توانم گفت
که برنمیگردی
و او که روی تو هرگز ندیده در عمرش،
دگر برای همیشه تو را نخواهد دید
و نام خوبِ تو در ذهن کودکِ معصوم
تصوریست همیشه،
- همیشه بی تصویر
- همیشه بی تعبیر
اگر تو بازنگردی
نهالهای جوان اسیر گلدان را
کدام دست نوازشگر آب خواهد داد
چه کس به جای تو آن پردههای توری را
به پشت پنجرهها پیچ و تاب خواهد داد
اگر تو بازنگردی
امید آمدنت را به گور خواهم بُرد
و کس نمیداند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم مُرد
حمید مصدق
مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی
به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی
قلم بر بیدلان گفتی نخواهم راند و هم راندی
جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی
بدم گفتی و خرسندم عفاک الله نکو گفتی
سگم خواندی و خشنودم جزاک الله کرم کردی
چه لطف است این که فرمودی مگر سبق اللسان بودت
چه حرف است این که آوردی مگر سهوالقلم کردی
عنایت با من اولیتر که تأدیب جفا دیدم
گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردی
غنیمت دان اگر روزی به شادی دررسی ای دل
پس از چندین تحملها که زیر بار غم کردی
شب غمهای سعدی را مگر هنگام روز آمد
که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی
سعدی
شاید اگه یه فصل دیگهای بود
شاید اگه برگا صدا نمیداد
صدای قلبمو نمیشنیدی
عشق به ما اینجوری پا نمیداد
من که میگم درختا عاشق شدن
گردش فصلا و خزون بهانه است
فرقی نداره توو بهار یا پاییز
چتر یه اختراع احمقانه است
پاییز امسالو قدم میزنم
تموم شهر و کوچههاشو با تو
خیابونا بلنده خسته میشی
از کمدت درآر کتونیاتو
قراره باز بخندی کورم کنه
برق سفید خندهی مرمریت
قراره باز دوباره بعد بارون
عینکمو پاک کنی با روسریت
یکی باید باشه شبا نذاره
غصه و تنهایی مزاحمت شه
یکی باید باشه برات بیاره
مسکناتو اگه لازمت شه
یکی باید باشه که وقت خوابت
موهای نسکافهایتو بو کنه
بلد باشه دست بکشه رو پلکات
بلد باشه چشماتو جادو کنه
گفتنیا رو گفتم و شنیدی
حالا خودت بشین حساب کتاب کن
اگه یه روزی غم اومد سراغت
رو قلب سادهی منم حساب کن
این اولین پاییزه که دارمت
خیابونا قراره زیبا بشه
باید یه پالتو بخرم تو جیباش
دستای کوچک تو هم جا بشه
حامد عسکری
چشمهای زیبایی داشت
که پیرمردهای محله آرزو میکردند
کاش دیرتر به دنیا میآمدند...
الیاس علوی
چشمم به اشک آمده، شوری به هم زده
باران رسیده است به صحرای غم زده
خشکیده بود شاخهی دستم ولی ببین
امشب به بار آمده شعری رقم زده
حرفی درون سینهام ناگفته مانده بود
حرفی که پا به پای شبم را قدم زده
حرفی که واژه واژه تپیدهست با دلم
حرفی که سینه، هر نفساش، دم به دم زده
«من دوست دارمت» نه فقط در زبان و حرف
با چشم خیس و دفتر شعری که نم زده
باید برای موی تو شعری جدا نوشت
از حسرت نوازش دستی ستم زده
جانا خوش آمدی به جهان شعر خوب من!
بارانِ خوش نشسته به صحرای غم زده
حمید روشنایی
میتوانی بی اینکه بپرسی چرا،
دوستم داشته باشی؟
و موهایت را
به بادی که از لای انگشتانم عبور میکند
قرض بدهی؟
میتوانی به نامم تکیه کرده
لباست را مرتب کنی
قبل از سلام
آب گلویت را قورت بدهی
و با صدایت
هزار نت به گلوی سه تار بریزی؟
عزیزم!
همه میدانند از دهانت
صدای بوسه میآید
و چشمهایت
سکوت را به دریا تحمیل میکند
خوش به حالت که زنی
و خوش به حال من
که دوستت دارم!
بهرنگ قاسمی
عادتم شده در عشق، گاهِ گفتوگو کردن
خنده بر لب آوردن، گریه در گلو کردن
میشود ز دستم گم، رشتهی سخن صد بار
گر شبی شود روزی، با تو گفتوگو کردن
از تو گوشهی چشمی، دید چشم و حاشا کرد
بایدش چو آیینه، با تو روبهرو کردن!
دردمندِ عشقت را، حال، از دو بیرون نیست
یا ز عشق جان دادن، یا به درد خو کردن
کاش صد زبان باشد، همچو شانه عاشق را
تا تواند از دستت، شکوه موبهمو کردن
ای امیدِ جان! گفتی: چیست آرزوی تو؟
گر وصال ممکن نیست، ترکِ آرزو کردن
غرق میکنم در اشک، خویش را شبی چون شمع
پیشِ محرمان تا چند، حفظِ آبرو کردن؟
محمد قهرمان
نمیخواهم همراه با عشق
اضطرابهای این جهانی را
به تو بسپرم
من از میان این قالبهایی
که آدمیان ساختهاند
عبور میکنم
به سوی تو میآیم
که نیستی
دیگر نیستی و انحطاط آدمی
معنی مرگ نمیدهد
اکنون نه زمان است
اکنون نه مکان است
در غیبت زمان و مکان
نه سنگ است
نه آواز پرنده است
نه میوه است
نیاز آدمی به اکنون است
نه گذشته نه آینده
من از صدای خشخش این برگها
پریشان میشوم
چهرهام زرد میشود
و قلبم تند میزند
باد برگها را
به حوض سنگی خالی میبرد
تصاویر من که بر دیوار سنگی
مینشیند
یادگاری از سالهایی است
که من جوان بودم
و تو را دوست داشتم
احمدرضا احمدی
بر شانهام دست است یا بار گناه است این؟
حرمت نگه دار ای مسلمان! بارگاه است این
از فکر چال چانهات بیرون نمیآیم
از پیش روی خلق بردارش که چاه است این
ابرو نه! خنجر، لب نه!مقتل، زلف نه! لشگر
از صلح میگفتی، ولی آوردگاه است این!
گفتی تو هم بگذار سر بر شانهی امنم
پیداست از موی رهایت، پرتگاه است این
راهی به دل پیدا نخواهی کرد الا دل
فکر مرا بیرون کن از سر، اشتباه است این
گفتی که راهی پیش پاهای تو بگذارم
بگذار دل را زیر پاهایت که راه است این
در چشمت آخر بخت خود را امتحان کردم
نفرین به اقبالی که من دارم! سیاه است این
باشد! تو را روی سرم جا میدهم ای عشق
هرکس بپرسد چیست میگویم کلاه است این
محمدحسین ملکیان
تکليفِ تمام ترانههای من
از همين اولِ بسماللهِ بوسه معلوم است
سلام، يعنی خداحافظ!
خداحافظ جایِ خالیِ بعد از منِ غريب
خداحافظ سلامِ آبیِ امنِ آسوده
ستارهی از شب گريختهی همروزِ من،
عزيزِ هنوزِ من... خداحافظ!
همين که گفتم!
ديگر هيچ پرسشی
پاسخ نمیدهم!
هی بیقرار!
نگران کدامِ اشتباهِ کوچکِ بیهوا
تو از نگاه چَپچَپِ شب میترسی؟
ما پيش از پسينِ هر انتظاری حتما
کبوترانِ رفته از اينجا را
به رويایِ خوشترين خبر فراخواهيم خواند.
من... ترانهها وُ
تو... بوسهها وُ
شب... سينهريزِ روشنش را گرو خواهد گذاشت،
تا ديگر هيچ اشاره يا علامتی از بُنبستِ آسمان نمانَد.
راه باز...، جاده روشن وُ
همسفر فراوان است.
برمیگرديم
نگاه میکنيم
اميدوار به آواز آدمی...!
آيا شفای اين صبحِ ساکتِ غمگين
بیخوابِ آخرين ستاره مُيسر نيست؟
هميشه همين قدمهای نخستينِ رفتن است
که رازِ آخرين منزلِ رسيدن را رقم میزند.
کم نيستند کسانی
که با پارهی سنگی در مُشتِ بستهی باد
گمان میکنند کبوتری تشنه به جانب چشمه میبَرَند،
اما من و کبوتر و چشمه گول نخواهيم خورد
ما خوابِ خوشی از احوالِ آدمی ديدهايم
از اين پيشتر نيز
فالِ غريب ستاره هم با ما
از همين اتفاق عجيب گفته بود.
ما نزديک آينه نشستيم و شب شکست و
خبر از مسافرِ خوشقولِ بوسه رسيد،
رسيد همين نزديکیها
که صبحِ يک جمعهی شريف
از خواب روشن دريا باز خواهيم گشت.
همه چيز دُرست خواهد شد
و شب تاريک نيز از چراغِ تَرکخورده عذر خواهد خواست.
همين برای سرآغاز روزِ به او رسيدن کافی است،
همين برای نشستن و يک دلِ سير گريستنِ ما کافیست،
همين برای از خود دور شدن و به او رسيدن کافی است.
سلام...!
سلام يعنی خداحافظ!
خداحافظ اولين بوسههای بیاختيار
کوچههای تنگ آشتیکنانِ دلواپس
عصر قشنگِ صميمی
ماه مُعطرِ اطلسیهای اينقدی، ... خداحافظ!
سلام، سهمِ کوچکِ من از وسعت سادگی!
سايهنشينِ آب و همپيالهی تشنگی سلام،
سلام، اولادِ اولين بوسه از شرمِ گُل و گونههای حلال،
سلام، ستارهی از شب گريختهی همروز من،
عزيزِ هميشه و هنوز من... سلام!
سید علی صالحی
تو را در بغض طهران در امیرآباد گم کردم
تو را در کوچه های سرد نوبنیاد گم کردم
تو را در جشن و رقص و پایکوبی بین مهمان ها
تو را در گریه های میرِ بی داماد گم کردم
تو را در گریه های صلح و آزادی، غم و شادی
تو را در شعرها ای درد مادرزاد گم کردم!
تو را در قهوه خانه ها، تو را در دود قلیان ها
تو را در پشت میز کافه ی میعاد گم کردم
تو را در سفره های هفت سین، در لحظه ی تحویل
تو را در تُنگ ها، ای ماهی آزاد گم کردم
تو را در عصر سیمان، عصر انسان های ماشینی
تو را در شهر زندان، این قفس آباد گم کردم
تو را در "دشنه ای در دیس"
در "دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می دارم
دلت را میبویند
روزگار غریبی ست نازنین…"
تو را در شاملو، این قالب آزاد گم کردم
تو را در بیستون، در تخت خسرو، خواب با شیرین
تو را در ضربه های تیشه ی فرهاد گم کردم
تو را در عصر مشروطه، تو را در مجلس روسی
تو را در ضجّه های یک زنِ معتاد گم کردم
تو را در جایگاه متهم در غُل و در زن/جیغ
تو را در دادگاه عدل استبداد گم کردم
تو را در بی کلاهی های شاپو پهلوی بَر دار
تو را در مسجد ناشاد گوهرشاد گم کردم
تو را در آخرین برداشت های نفی از منکر
تو را در گشت های کاملا ارشاد گم کردم
سید احمد حسینی
یه شب باورامو یه جوری شکستن
که فک کردم حتی خدا قهره با من
حالا اشک شوقم، دارم میدرخشم
تو برگشتی تا من خدا رو ببخشم
چرا از همه آدما میگذری
که دنیا رو با من تماشا کنی
تو که میتونستی برای خودت
یکی بهتر از منو پیدا کنی
کجا بودی توو این همه سالِ درد
که من زندگی کردم این مردنو
تو پاداش صبر و سکوت منی
چرا دیر شنیدی صدای منو
باید قصهمونو به دنیا بگم
به اونا که به عشق بدبین شدن
به اونا که میترسن از اعتماد
اونا که به تنهایی نفرین شدن
من از باور مرگ دارم میام
تو واسم مث فرصت آخری
به چشمای متروکهی من بگو:
چرا از همه آدما میگذری
که دنیا رو با من تماشا کنی
تو که میتونستی برای خودت
یکی بهتر از منو پیدا کنی
کجا بودی توو این همه سالِ درد
که من زندگی کردم این مردنو
تو پاداش صبر و سکوت منی
چرا دیر شنیدی صدای منو
مونا برزویی