یک به یک سرهای سبز از روی تن ها ریخته
بر زمین چون برگ گل دست و سر و پا ریخته

این بیابان روزگاری لاله زاری می شود
بس که خون عاشقان بر خاک صحرا ریخته

اهل دل در سر سپردن بی نیازند از کلام
خون خود را هر که اینجا با یک ایما ریخته

هیچ کس غیر از خود یوسف نمیداند که چیست
آتش عشقی که بر جان زلیخا ریخته

رود میریزد به دریا غالبا! اما ببین
در کنار علقمه دریا به دریا ریخته

من یقین دارم خدا با خلق خاک کربلا
خاک خود را اینچنین بر فرق دنیا ریخته

گفت موسی: کاشکی می شد خدا را دید و حق
نوری از خورشید نی در طور سینا ریخته

نور خورشید اغلب از بالا به پایین بوده است
در تنور خولی از پایین به بالا ریخته

کی کسی سمت پیمبرزاده سنگ انداخته ست؟!
حتما اینجا کیسه ای از نان مولا ریخته

تا نگوید کس «اناالمجنون» نمیداند که چیست-
ارزش اشکی که از چشمان لیلا ریخته

خوش به حال هر که عمر و جان و مال خویش را
زیر پای تک تک اولاد زهرا ریخته

اصغر عظيمي مهر


برچسب‌ها: اشعار, غزل, ایام محرم, اصغر عظيمي مهر
+ نوشته شده در  یکشنبه یازدهم آبان ۱۳۹۳ساعت 19:5  توسط احسان نصری  | 

صبر کن، آرام، کم کم آشنا هم می شویم
عده ای قبلاً شدند و ما دو تا هم می شویم

مثل هر کاری از اول سخت می گیریم و بعد –
ساده در آغوش یکدیگر رها هم می شویم

شرم، چیزی دست و پاگیر است و وقت ما کم است
پس به مقدار ضرورت بی حیا هم می شویم

گرچه عمری سربزیری خصلت ما بوده است
هر کجا لازم شود سر به هوا هم می شویم

دیر یا زود آتش هر عشق می خوابد، کمی -
صبر کن، نسبت به هم بی اعتنا هم می شویم

از همان راهی که می آییم؛ برخواهیم گشت
بعد از آن با سادگی از هم جدا هم می شویم

اصغر عظیمی مهر


برچسب‌ها: اشعار, غزل, اصغر عظيمي مهر
+ نوشته شده در  دوشنبه چهاردهم مهر ۱۳۹۳ساعت 1:21  توسط احسان نصری  | 

درد من این روزها از جنس دردی دیگر است
کوچه ات بی من مسیر کوچه گردی دیگر است

راه آن راه است و کفش آن کفش و پا آن پا ولی –
رهنورد این بار اما رهنوردی دیگر است

فرق ما در "آنچه بودیم" است با "آنچه شدیم"
تو همان زن هستی و این مرد، مردی دیگر است

نقشه ی گنجی که من میخواستم پیش تو نیست
ظاهرا در سینه ی دریانوردی دیگر است

چشمهایت را که بستی با خودم گفتم: جهان –
باز هم در آستان جنگ سردی دیگر است

در درونم جنگجویی از نفس افتاده، باز -
با وجود این به دنبال نبردی دیگر است

وقت خوشحالی ندارم، زندگی من فقط –
داغ روی داغ و دردی روی دردی دیگر است

اصغر عظیمی مهر


برچسب‌ها: اشعار, غزل, اصغر عظيمي مهر
+ نوشته شده در  دوشنبه سی ام تیر ۱۳۹۳ساعت 22:15  توسط احسان نصری  | 

از صد آدم یک نفر انسان خوبی می شود
آخرش دوران ما دوران خوبی می شود

میشود خودکامه کم کم مهربان و دست کم –
شهر ما هم صاحب زندان خوبی می شود

گر در آمد اشک من از رفتنت دلخور نشو
دست کم در شهرتان باران خوبی می شود

چارراهِ بی چراغِ قرمزِ چشمان تو
-با کمی چرخش در آن- میدان خوبی می شود

طول و عرض کوچه تان را بارها سنجیده است
کفش من دارد ریاضیدان خوبی می شود

آخرش روزی پشیمان می شوی از رفتنت
شعر من هم صاحب پایان خوبی می شود

اصغر عظیمی مهر


برچسب‌ها: اشعار, غزل, اصغر عظيمي مهر
+ نوشته شده در  یکشنبه هجدهم خرداد ۱۳۹۳ساعت 12:51  توسط احسان نصری  | 

اینکه گفتی: «بی تو آنجا مانده ام تنها» که چه؟!
«بارها دیدم تو را در عالم رؤیا» که چه؟

اینکه گفتی: «در تمام شهرها چشمم ندید -
مرد خوبی مثل تو در بین آدمها» که چه؟!

بودنت وقتی نیازم بود پیدایت نبود
بعد از این مدت نبودن؛ آمدی اینجا که چه؟!

راز ما لو رفته و شهری شد از آن با خبر
آنچه بوده بینمان را می کنی حاشا که چه؟

پاکی مریم مگر از چهره اش پیدا نبود؟!
بعد ناپیدایی ات حالا شدی پیدا که چه؟

من که گفتم برنخواهم گشت دیگر هیچوقت
آمدی دنبال من تا این سر دنیا که چه؟

من که دیوار قطوری دور قلبم ساختم
پشت چشم از عشوه نازک می کنی حالا که چه؟

اصغر عظيمي مهر


برچسب‌ها: اشعار, غزل, اصغر عظيمي مهر
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۳ساعت 13:19  توسط احسان نصری  |