عشق ويرانگر او در دلم اردو زده است
هرچه من قلب هدف را نزدم او زده است

بيستون بود دلم... عشق چه آورده سرش
که به ارگ بمِ ويران شده پهلو زده است؟

مو پريشان به شکار آمد و بعد از آن روز
من پريشانم و او گيره به گيسو زده است

دامنش دامنه هاي سبلان است، چقدر
طعم شيرين لبش طعنه به کندو زده است

مثل مغرورترين کافر دنيا که دلش
از کَفَش رفته و حتي به خدا رو زده است

ناخدايي شده ام خسته که بعد از طوفان
تا دم مرگ دعا خوانده و پارو زده است

تا دم از مرگ زدم گفت:"دعا کن برسي"
لعنتي باز فقط حرف دو پهلو زده است

عبدالمهدی نوری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, عبدالمهدی نوری
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۳ساعت 14:23  توسط احسان نصری  |