در گوشه‌ای از آسمان ابری شبیه سایه‌ی من بود
ابری که شاید مثلِ من آماده‌ی فریاد کردن بود

من رهسپارِ قله و او راهی درّه، تلاقی‌مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود

: خسته نباشی! [پاسخ پژواک‌سان از سنگ‌ها] آمد
این ابتدای آشنایی‌مان در آن تاریک و روشن بود

: بنشین! نشستم- گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثلِ من زبانش در بیانِ درد الکن بود

او منتظر تا من بگویم گفتنی‌هایِ مگویم را
من منتظر تا او بگوید- وقت اما وقتِ رفتن بود

گفتم که لب وا می‌کنم- [با خویشتن گفتم] ولی بغضی
با دست‌هایی آشنا در من به کارِ قفل بستن بود

او خود به من خیره- اجاقِ نیمه‌جان دیگر
گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حالِ مُردن بود

گفتم: [خداحافظ]- کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سِتروَن بود

تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرورِ من
با چوبدستِ شرمگینی در مسیرِ بازگشتن بود

چون ریگی از قُله به قعرِ دره افتادم هزاران بار
اما: من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود

محمدعلی بهمنی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمدعلی بهمنی
+ نوشته شده در  سه شنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 13:36  توسط احسان نصری  |