چرا تو این همه خوبی؟ بیا کمی بد باش!
نمیتوانی، میدانم، نمیتوانی، اما
بیا کمی بد باش!
تویی که سبزه و گل را به آب عادت دادی
تویی که با لب خود، این غمین تنها را
به می بشارت دادی
تو را که میبینم
خیال میکنم انسان، همیشه اینسان است
چرا همیشه بهاری؟ کمی زمستان باش!
مرا به سردی این روزگار عادت ده!
چرا تو این همه خوبی؟ بیا کمی بد باش!
عمران صلاحی
برچسبها:
اشعار,
شعر نو,
عمران صلاحی
+
نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۹ساعت 11:18  توسط احسان نصری
|
اگر تو بازنگردی
قناریان قفس، قاریانِ غمگین را
که آب خواهد داد
که دانه خواهد داد؟
اگر تو باز نگردی
بهار رفته،
- در این دشت برنمیگردد
به روی شاخهی گل، غنچهای نمیخندد
و آن درخت خزان دیده تور سبزش را
به سر نمیبندد
اگر تو بازنگردی
کبوتران محبت را
شهابِ ثاقبِ دستانِ مرگ خواهد زد
شکوفههای درختانِ باغِ حیران را
تگرگ خواهد زد
اگر تو بازنگردی
به طفل سادهی خواهر
که نام خوبِ تو را
ز نام مادر خود بیشتر صدا زده است
چگونه با چه زبانی به او توانم گفت
که برنمیگردی
و او که روی تو هرگز ندیده در عمرش،
دگر برای همیشه تو را نخواهد دید
و نام خوبِ تو در ذهن کودکِ معصوم
تصوریست همیشه،
- همیشه بی تصویر
- همیشه بی تعبیر
اگر تو بازنگردی
نهالهای جوان اسیر گلدان را
کدام دست نوازشگر آب خواهد داد
چه کس به جای تو آن پردههای توری را
به پشت پنجرهها پیچ و تاب خواهد داد
اگر تو بازنگردی
امید آمدنت را به گور خواهم بُرد
و کس نمیداند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم مُرد
حمید مصدق
برچسبها:
اشعار,
شعر نو,
حمید مصدق
+
نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۹ساعت 12:32  توسط احسان نصری
|
هزار سال پیش
شبی که ابرِ اخترانِ دوردست
میگذشت از فرازِ بامِ من صدام کرد.
چه آشناست این صدا
همان که از زمانِ گاهواره میشنیدمش
همان که از درونِ من صدام کرد
هزار سال
میانِ جنگلِ ستارهها
پی تو گشتهام!
ستارهای نگفت
کزین سرای بی کسی
کسی صدات میکند؟
هنوز دیر نیست
هنوز صبرِ من به قامتِ بلندِ آرزوست
عزیزِ همزبان
تو در کدام کهکشان نشستهای؟
هوشنگ ابتهاج
برچسبها:
اشعار,
شعر نو,
هوشنگ ابتهاج
+
نوشته شده در جمعه سوم مرداد ۱۳۹۹ساعت 19:44  توسط احسان نصری
|
زیر خاکستر ذهنم باقیست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
یادگاریست ز عشقی سوزان
که بود گرم و فروزنده هنوز
عشقی آنگونه که بنیان مرا
سوخت از ریشه و خاکستر کرد
غرق در حیرتم از اینکه چرا
ماندهام زنده هنوز
گاهگاهی که دلم میگیرد
پیش خود میگویم
آن که جانم را سوخت
یاد میآرد از این بنده هنوز
سختجانی را بین
که نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم، هستم
پیش چشمان تو شرمنده هنوز
گرچه از فرط غرور
اشکم از دیده نریخت
بعد تو لیک پس از آنهمه سال
کس ندیده به لبم خنده هنوز
گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست که از دیدهی من رفتی، لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ایام ورقها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
"آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش"
گر که گورم بشکافند عیان میبینند
زیر خاکستر جسمم باقیست
آتش سرکش و سوزنده هنوز
حمید مصدق
برچسبها:
اشعار,
شعر نو,
حمید مصدق
+
نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۹ساعت 21:2  توسط احسان نصری
|
دلم برای زنی تنگ استکه دختران جوان غبطه می خورنددو طره موی سیاهش راکه مردهای جهان می کشندمیان دود چپق، حسرت نگاهش رادلم برای زنی تنگ استکه خوب می دانستمرا چگونه بخنداندکه ذوقمرگ شوممرا چگونه بگریاندکه پلک های خودش را همبه لکنت اندازددلم برای زنی تنگ استزنی که ساده تر از بارانزنی که تازه تر از دریادرست و بی کم و کاستزنی که مثل خدا بودمرا برای خودش... نه!مرا برای خودم می خواستمرا برای خودم می خواست...رضا یزدانیبرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
رضا یزدانی
+
نوشته شده در یکشنبه بیستم خرداد ۱۳۹۷ساعت 16:57  توسط احسان نصری
|
به جز دو دست من، دو چشم من، لبان منبه جز دو دست او، دو چشم او، لبان اوکس از کسان شهر را خبر نشدکه من مکیده ام ز قلب او، هزار آرزوی اوکس از کسان شهر را خبر نشدکه این درخت خشک رامن آفریده امکس از کسان شهر را خبر نشدکه آبشار شیشه ها فرو شکست و ریختو یک زن از خرابه های قلب من رمیدو مردی از خرابه های قلب او گریختبه جز دو قلب ما، درون خانه ای ز خانه های شهرکس از کسان شهر را خبر نشدکه کشتن است عشق، عشق کشتن استکس از کسان شهر را خبر نشدکه مردن است عشق، عشق مردن استکنون برهنه ایستاده ام میان چارراه شهرشفای من، درون خانه ای ز خانههای شهر نیستشفای من درون قلب عابران چارراه نیستشفای من درون ابرهای روی کوه هاستشفای من درون برف هاستبرهنه ایستاده ام میان چارراه شهرو نعره میزنم: ببار! هان ببار! هان ببار، ابرکه گرچه مُرده قلب من، ولی نمرده روح منببار! هان ببار! هان ببار، ابررضا براهنیبرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
رضا براهنی
+
نوشته شده در دوشنبه نهم بهمن ۱۳۹۶ساعت 18:37  توسط احسان نصری
|
در تمام طول این سفر اگرطول و عرض صفر راطی نکرده امدر عبور از این مسیر دوراز الف اگر گذشته اماز اگر اگر به یا رسیده اماز کجا به ناکجا...یا اگر به وهم بودنماحتمال داده امباز هم دویده امآنچنان که زندگی مرادر هوای تونفس نفسحدس می زندهرچه می دومبا گمان رد گام های توگم نمی شومراستیدر میان این همه اگرتو چقدر بایدی!قیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در جمعه نوزدهم آبان ۱۳۹۶ساعت 21:5  توسط احسان نصری
|
حضور گم شده ی صد هزار آدمِ گم حضور وحشی رنگطنین نعره ی مسلول و خنده ی مسمومطنین دغدغه، جنگیکی به عربده گفت:«درود بر آبیبه هر کجا که روی، رنگ آسمان آبی است»به طعنه گفت کسی با غرور و بی تابی:«ولی نبود آبیمیان هیچ رگی خون هیچ کس هرگزدرود بر قرمز»فضای ساده و سبز زمین آزادیدر انفجار صدای ترقه ها، در دودنود دقیقه کدورتنود دقیقه کبوددر آستانه ی درغریب و غمزده طفلی کنار وزنه ی پیربه فکر سنجش وزن هزار ناموزونو پیرمردی گنگنشسته خستهبه دنبال لقمه ای روزیکدام استقلال؟!کدام پیروزی؟!مرتضی امیری اسفندقهبرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
مرتضی امیری اسفندقه
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم بهمن ۱۳۹۵ساعت 14:37  توسط احسان نصری
|
من صبورم امابه خدا دست خودم نیست اگر می رنجمیا اگر شادی زیبای تو رابه غم غربت چشمان خودم میبندممن صبورم اماچه قدَر با همه ی عاشقی ام محزونمو به یاد همه ی خاطره های گل سرخمثل یك شبنم افتاده ز غم مغمومممن صبورم امابی دلیل از قفس كهنه ی شب می ترسمبی دلیل از همه ی تیرگی رنگ غروبو چراغی كه تو را از شب متروك دلم دور كندمن صبورم اماآه، این بغض گرانصبر چه می داند چیستحمید مصدقبرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
حمید مصدق
+
نوشته شده در پنجشنبه پانزدهم خرداد ۱۳۹۳ساعت 22:30  توسط احسان نصری
|
باری من و تو بی گناهیماو نیز تقصیری نداردپس بی گمان این کارکار چهارم شخص مجهول است!قیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم آذر ۱۳۹۲ساعت 14:11  توسط احسان نصری
|
از تمام رمز و راز های عشقجز همین سه حرف سادهجز همین سه حرف ساده ی میان تهی چیز دیگری سرم نمی شودمن سرم نمی شودولی...راستیدلمکه می شود!قیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در پنجشنبه نهم شهریور ۱۳۹۱ساعت 13:19  توسط احسان نصری
|
ای روزهای خوب که در راهید!ای جاده های گمشده در مه!ای روزهای سخت ادامه!از پشت لحظه ها به در آیید! ای روز آفتابی!ای مثل چمشهای خدا آبی!ای روز آمدن!ای مثل روز آمدنت روشن!این روزها که می گذرد، هر روزدر انتظار آمدنت هستم!امابا من بگو که آیا، من نیزدر روزگار آمدنت هستم؟قیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور,
جمعه های انتظار
+
نوشته شده در جمعه سی ام تیر ۱۳۹۱ساعت 21:34  توسط احسان نصری
|
... امااعجاز ما همین است:ما عشق را به مدرسه بردیمدر امتداد راهرویی کوتاه در آن کتابخانه ی کوچکتا باز این کتاب قدیمی را که از کتابخانه امانت گرفته ایمــ یعنی همین کتاب اشارات را ــبا هم یکی دو لحظه بخوانیم...ما بی صدا مطالعه می کردیماما کتاب را که ورق می زدیمتنهاگاهی به هم نگاهی....ناگاه انگشتهای «هیس!»ما رااز هر طرف نشانه گرفتندانگارغوغای چشمهای من و تو سکوت را در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!قیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در پنجشنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۱ساعت 12:4  توسط احسان نصری
|
سه شنبه؛چرا تلخ و بی حوصله؟سه شنبه؛چرا این همه فاصله؟سه شنبه؛چه سنگین! چه سرسخت، فرسخ به فرسخ!سه شنبهخدا کوه را آفرید!قیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در سه شنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 12:52  توسط احسان نصری
|
چرا تا شکفتمچرا تا تو را داغ بودم، نگفتمچرا بی هوا سرد شد بادچرا از دهنحرفهای منافتادقیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در سه شنبه بیست و سوم اسفند ۱۳۹۰ساعت 10:23  توسط احسان نصری
|
قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از كجا وز كه خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدك
در دل من همه كورند و كرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
كه دروغی تو ، دروغ
كه فریبی تو. ، فریب
قاصدك 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! كجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردك شرری هست هنوز ؟
قاصدك
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
مهدی اخوان ثالث
برچسبها:
اشعار,
شعر نو,
مهدی اخوان ثالث
+
نوشته شده در پنجشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۰ساعت 13:43  توسط احسان نصری
|
وقتی تو نيستی نه هست های ماچونان که بايدندنه بايدها...مثل هميشه آخر حرفمو حرف آخرم رابا بغض می خورمعمری استلبخندهای لاغر خود را در دل ذخيره می کنم:باشد برای روز مبادا!امادر صفحه های تقويم روزی به نام روز مبادا نيستآن روز هرچه باشد روزی شبيه ديروزروزی شبيه فرداروزی درست مثل همين روزهای ماستاما کسی چه می داند؟شايدامروز نيز روز مباداباشد!وقتی تو نيستی نه هست های ماچونانکه بايدندنه بايدها...هر روز بی توروز مبادا است!قیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور,
جمعه های انتظار
+
نوشته شده در جمعه چهاردهم بهمن ۱۳۹۰ساعت 15:32  توسط احسان نصری
|
حرف های ما هنوز ناتمام... تا نگاه میکنی: وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی! پیش از آنکه با خبر شوی لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود آی... ای دریغ و حسرت همیشگی!ناگهان چقدر زود دیر می شود قیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در سه شنبه چهارم بهمن ۱۳۹۰ساعت 20:30  توسط احسان نصری
|
واژه واژهسطر سطر صفحه صفحهفصل فصلگيسوان من سفيد می شوندهمچنان که سطر سطرصفحه های دفترم سياه می شوندخواستی که به تمام حوصلهتارهای روشن و سفيد رارشته رشته بشمریگفتمت که دست های مهربانی اتدر ابتدای راه خسته می شوندگفتمت که راه ديگریانتخاب کن:دفتر مرا ورق بزن!نقطه نقطهحرف حرفواژه واژه سطر سطرشعرهای دفتر مرامو به مو حساب کن!قیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۰ساعت 22:46  توسط احسان نصری
|
رفتار من عادی است اما نمی دانم چرااین روزها از دوستان و آشنایان هرکس مرا می بیند از دور می گوید: این روزها انگار حال و هوای دیگری داری!امامن مثل هر روزم با آن نشانی های ساده و با همان امضا، همان نامو با همان رفتار معمولیمثل همیشه ساکت و آرام این روزها تنها حس می کنم گاهی کمی گنگمگاهی کمی گیجمحس می کنم از روزهای پیش قدری بیشتر این روزها را دوست دارم گاهی - از تو چه پنهان - با سنگها آواز می خوانم و قدر بعضی لحظه ها را خوب می دانم این روزها گاهی از روز و ماه و سال، از تقویم از روزنامه بی خبر هستم حس می کنم گاهی کمی کمترگاهی شدیدا بیشتر هستمحتی اگر می شد بگویم این روزها گاهی خدا را هم یک جور دیگر می پرستم از جمله دیشب هم دیگرتر از شب های بی رحمانه دیگر بود: من کاملا تعطیل بودم اول نشستم خوب جوراب هایم را اتو کردم تنها -حدود هفت فرسخ- در اتاقم راه رفتم با کفش هایم گفتگو کردم و بعد از آن هم رفتم تمام نامه ها را زیر و رو کردم و سطر سطر نامه ها را دنبال آن افسانه ی موهوم دنبال آن مجهول گشتم چیزی ندیدم تنها یکی از نامه هایم بوی غریب و مبهمی می داد انگار از لا به لای کاغذ تا خورده ی نامه بوی تمام یاسهای آسمانیاحساس می شددیشب دوباره بی تاب در بین درختان تاب خوردم از نردبان ابرها تا آسمان رفتم در آسمان گشتم و جیب هایم رااز پاره های ابر پر کردم جای شما خالی!یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُردیک پاره از مهتاب خوردم دیشب پس از سی سال فهمیدم که رنگ چشمانم کمی میشی است و بر خلاف سال های پیش رنگ بنفش و اروغوانی را از رنگ آبی دوست تر دارم دیشب برای اولین بار دیدم که نام کوچکم دیگر چندان بزرگ و هیبت آور نیست این روزها دیگر تعداد موهای سفیدم را نمی دانم گاهی برای یادبود لحظه ای کوچکیک روز کامل جشن می گیرم گاهیصد بار دیر یک روز می میرم حتییک شاخه از محبوبه های شب یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است گاهی نگاهم در تمام روزبا عابران ناشناس شهر احساس گنگ آشنایی می کند گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را آهنگ یک موسیقی غمگین هوایی می کند اما غیر از همین حس ها که گفتم و غیر از این رفتار معمولیو غیر از این حال و خوای ساده و عادیحال و هوای دیگریدر دل ندارم رفتار من عادی استقیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در شنبه دهم دی ۱۳۹۰ساعت 19:14  توسط احسان نصری
|
از بد بتر اگر هستاین استاینکه باشیدر چاه نابرادر، تنهازندانی زلیخاچوب حراج خورده ی بازار برده هاالبته بی که یوسف باشی!پس بهتر است درز بگیریاین پاره پوره پیرهنِبی بو و خاصیت راکه چشم هیچ چشم به راهی راروشن نمی کند!قیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۰ساعت 21:38  توسط احسان نصری
|
راستی آیا
کودکان کربلا، تکلیفشان تنها
دائما تکرار مشقِ آب! آب!
مشقِ بابا آب بود؟
قیصر امین پور
برچسبها:
اشعار,
شعر نو,
ایام محرم,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در یکشنبه ششم آذر ۱۳۹۰ساعت 22:54  توسط احسان نصری
|
ــ بازای الهه ناز...صدای تو مرا دوباره بردبه کوچه های تنگ پابرهنگیبه عصمت گناه کودکانگیبه عطر خیس کاهگلبه پشت بام های صبح زوددر هوای بی قراری بهاربه خوابهای خوب دوربه غربت غریب کوچه های خاکی صبوربه کرکهای خط سبزبر لب کبود رودبه بوی لحظه های هر چه بود یا نبودبه نوجوانی نجیب جوشش غرورروی گونه های بی گناهی بلوغبه لحظه نگاه ناگهانگیبا آن نگاه ناتمامبه آن سلام خیس ترسخوردهزیر دانه های ریزریز ابتدای دیبه بوی لحظه های هر کجای کی!به سایه های ساکت خنکبه صخره های سبز در شکاف آفتابگیر کوهبه هرم آفتاب تفته ایکه بی گداربا تمام تشنگیبه آب می زنیمبه عصرهای جمعه ایکه با دوچرخه های لاغر بلندتمام اضطراب شنبه های جبر رارکاب می زنیمبه بوی لحظه های بی بهانگیکه دل به گریه ها و خنده های بی حساب می زنیمبه «آی روزگار...» های حسرت دروغکیغم فراق دلبر به خواب هم ندیده همیشه بی وفابه جور کردن سه چار بیت سوزناک زورکیبه رفت و آمد مدام بادها و یادهاسوار قایقی رهابه موج موج انتهای بی کرانگیدوار گردش نوار...مرور صحفه ی سفید خاطرات خیس...صدا تمام شد!سرم به صخره ی سکوت خورد...ــ آه بی ترانگی!قیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در یکشنبه پانزدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 19:28  توسط احسان نصری
|
نه!کاری به کار عشق ندارم!من هیچ چیز و هیچ کسی رادیگردر این زمانه دوست ندارمانگاراین روزگار چشم ندارد من و تو رایک روزخوشحال و بی ملال ببیندزیراهر چیز و هر کسی راکه دوست تر بداریحتی اگر که یک نخ سیگاریا زهر مار باشداز تو دریغ می کند...پسمن با همه وجودمخود را زدم به مُردنتا روزگار، دیگرکاری به من نداشته باشداین شعر تازه را همناگفته می گذارم...تا روزگار بو نَبَرد...گفتم کهکاری به کار عشق ندارم!قیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در جمعه ششم آبان ۱۳۹۰ساعت 13:3  توسط احسان نصری
|
افتاد
آنسان که برگ
-آن اتفاق زرد-
می افتد
افتاد
آن سان که مرگ
-آن اتفاق سرد-
می افتد
اما
او سبز بود و گرم که
افتاد
قیصر امین پور
بچه ها مادربزرگم از این دنیا رفت. اگه براش فاتحه بفرستید ممنون میشم.
این چند روزی رو هم که نبودم به همین خاطر بود. بازم مرسیبرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در جمعه هجدهم شهریور ۱۳۹۰ساعت 14:29  توسط احسان نصری
|
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
حمید مصدق
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره
از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
فروغ فرخزاد
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد
غضب آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان،
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
"او یقیناً پی معشوق خودش می آید"
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
"مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد"
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذراتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
جواد نوروزی
برچسبها:
اشعار,
شعر نو,
حمید مصدق,
فروغ فرخزاد
+
نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۳۹۰ساعت 12:16  توسط احسان نصری
|
با توام ای لنگر تسکین!ای تکان های دل!ای آرامش ساحل!با توام ای نور!ای منشور!ای تمام طیفهای آفتابی!ای کبودِ ارغوانی! ای بنفشابی!با توام ای شور ای دلشوره ی شیرین!با توام ای شادی غمگین!با توام ای غم!غم مبهم!ای نمی دانم!هر چه هستی باش!ای کاش...نه، جز اینم آرزویی نیست:هر چه هستی باش!اما باش!قیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم مرداد ۱۳۹۰ساعت 12:23  توسط احسان نصری
|
گفت: احوال ات چطور است؟گفتم اش: عالی استمثل حال گل!حال گل در چنگ چنگیز مغول!قیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در سه شنبه سوم خرداد ۱۳۹۰ساعت 9:4  توسط احسان نصری
|
اما با اين همهتقصير من نبودکه با اين همه...با اين همه اميد قبولي در امتحان ساده ی تو رد شدماصلاً نه تو، نه من!تقصير هيچ کس نيستاز خوبي تو بود که منبد شدم!قیصر امین پوربرچسبها:
اشعار,
شعر نو,
قیصر امین پور
+
نوشته شده در دوشنبه دوم خرداد ۱۳۹۰ساعت 16:3  توسط احسان نصری
|