گفتی: بگو که با "که" خوشی در نبودِ من؟!
گفتم: کسی به جز تو ندارم؛ حسودِ من!
آموختم به دست تو پرواز، از این جهت
جز پیش پای خویش نبینی فرودِ من
در جان و تن تنیدهای اِی عمرِ مهربان
سررشتهی تو گم شده در تار و پودِ من
آیا حضورِ بنده جدا از حضورِ توست؟!
آیا وجودِ توست جدا از وجودِ من؟!
از پرتوِ دو گونهی تو جان گرفتهاند
پروانههای روشنِ کشف و شهودِ من
من بی گدار میزنم آخر به شطّ شب
هر چند دیر، میرسم ای صبح زودِ من
من سینهخیز سرزدهام پیش پایِ تو
ای سیبِ سرخ، موج بزن سوی رودِ من!
ای برقِ عشق، از سرِ من دست بر ندار!
باید برآید از دلِ این کُنده دودِ من!
مرتضی لطفی