بگذار زمان روی زمین بند نباشد
حافظ پی اعطای سمرقند نباشد

بگذار که ابلیس در این معرکه یک بار
مطرود ز درگاه خداوند نباشد

بگذار گناه هوس آدم و حوّا
بر گردن آن سیب که چیدند نباشد

مجنون به بیابان زد و لیلا... ولی ای کاش
این قصه همان قصه که گفتند نباشد
 
ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت
آن وعده ی نادیده که دادند نباشد

یک بار تو در قصه ی پر پیچ و خم ما
آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد

آشوب، همان حس غریبی ست که دارم
وقتی که به لب های تو لبخند نباشد

در تک تک رگهای تنم عشق تو جاریست
در تک تک رگهای تو هرچند نباشد

من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر...
زنجیر نگاه تو که پابند نباشد

وقتی که قرار است کنار تو نباشم
بگذار زمان روی زمین بند نباشد...

رویا باقری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, رویا باقری
+ نوشته شده در  جمعه دوم خرداد ۱۳۹۳ساعت 8:32  توسط احسان نصری  | 

هرچند دوری بی خبر ماندی از احوالم
هرچند این دوریت زخمی بوده بر بالم

اما همین که حس کنم در فکر من هستی
اما همین که طرح چشمان تو در فالم...

یعنی هنوزم زندگی یک روی خوش دارد
یعنی از اینکه با توام هر لحظه خوشحالم

وقتی که چشمت دم به دم بیت المقدس تر،
بگذار من باشم فلسطینی که اشغالم

ساحل، سر ساعت، سکوتت، سیب سرخی که...
یک "سین" دیگر مانده تا نوروز امسالم

هر روز من با تو همان نوروز پیروز است
دائم به این عیدانه ی هر روزه می بالم

رویا باقری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, رویا باقری
+ نوشته شده در  شنبه نهم فروردین ۱۳۹۳ساعت 15:38  توسط احسان نصری  |