مرا به گوشه‌ی آرامی فرا بخوان و نوازش کن، گلوی گریه‌ی من گیر است
بپرس دست نوازشگر! اگر جواب دهم زود است، اگر سکوت کنم دیر است!

تو دیر یافته در آخر! دلت کجای زمان مانده؟ بپرس منجی درمانده!
که دیر کردن فرمانده زمان دور و درازی شد... زمان، چکیده‌ی تاخیر است

درون ذهن زمان از شعر مرا به پیش ببر پُر کن، درون ذهن زمان از قبل
مرا به بند تصور کن، بگو که راه فرار از بند کدام گوشه‌ی تصویر است؟

به پشت پیرهنم گفتم که پاره می‌شود از قهرت، جلوی آیینه رو بوسی‌ست
جلوی آینه می‌فهمی زمان جوانی معکوسی‌ست که روز اوّل خود پیر است

به لحظه لحظه مرا دریاب، و حلقه حلقه ردیفم کن، به هم بباف کلافم را
و دور یک دم باریکه مرا ببند به قفلی که برای بستن زنجیر است

کنار پنجره ساعت باش! بچرخ و عین صداقت باش! درون قصه‌ی ما من‌بعد
دروغ شکل نمی‌گیرد، تو بار تلخ حقیقت باش که روی دوش اساطیر است

از آن زمان که در این تبعید شروع شد غم و تنهایی، اگرچه شایعه بود اما
شیوع آدم و تنهایی، دوتا دوتا شدن جمعی‌ست که خود زمینه‌ی تکثیر است

من و توایم و جهانی که، تو فاعلی و تو مفعولی، مرا کننده‌ی کاری کن
که کار این متغیر در معادلات سه مجهولی اراده‌ی تو به تغییر است

نگاه دار مرا آنگاه ببر قدم به قدم در راه، تو که سفیدی چشمانت
سپیده‌ی شب قدر است و تو که سیاهی چشمانت سیاهه‌ی شب تقدیر است

مرا قدم بزن و بنویس، بزن قدم به قدم من را، بریز زیر قدم‌هایت
تراشه‌های قلمزن را، که حکم کیفر من دیری‌ست نشانده در صف تحریر است

زمان! که دارویی و نوشی! زمان! که اینهمه خاموشی! مرا ببر به فراموشی
گلوی گریه‌ی من! "کوشی"؟ اگر سکوت کنی زود است، اگر ادامه دهی دیر است

رحمت اله رسولی مقدم


برچسب‌ها: اشعار, غزل, رحمت اله رسولی مقدم
+ نوشته شده در  شنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۰ساعت 10:32  توسط احسان نصری  | 

عشق تو به من آموخت... که اندوهگین شوم
و من از روزگارانی پیش
محتاج زنی بوده‌ام که به محزون‌ شدنم وادارد
زنی که بر بازوانش
چون گنجشگ بگریم
زنی... که پاره‌هایم را
چون پاره‌های بلورِ شکسته گرد آرَد

عشق تو، ای بانوی من، مرا به بدترین عادتها خوگر کرده است
به من آموخته است... که هر شب
هزاران بار در فنجان قهوه‌ی خود نظر کنم...
طبابت عطاران را امتحان کنم...
و درِ خانه‌ی پیشگویان را بزنم...
به من آموخته است... که از خانه‌ی خود خارج شوم
تا پیاده‌روها را پاکسازی کنم
و در پی رخسار تو باشم...
در بارانها...
و در روشنای نور خودروها...
و در پی پیراهنت باشم
در میان پیراهنهای ناشناسان...
و در پی خیال تو
حتی... حتی
در برگِ آگهیها...
عشق تو به من آموخته است
که چگونه ساعتها سرگردان پرسه بزنم
در جستجوی گیسوانی کولی‌وار
محسودِ همه‌ی کولیها
در جستجوی رخساری... صدایی
که خود همه‌ی رخسارها و صداهاست

عشق تو... ای بانوی من
تا درونِ شهرهای حزن و اندوهم برده است...
و من پیش از آنکه تو را بشناسم...
به درون شهرهای حزن و اندوه قدم ننهاده بودم
و هرگز نمی‌دانستم
که اشک تجسم انسان است
و انسانِ بی‌اندوه
یادگاری انسان است...

عشق تو به من آموخته است
که چون نوباوگان رفتار کنم...
رخسار تو را با گچ نقش بزنم
بر دیوارها...
بر بادبانهای صیادان...
بر ناقوسها، چلیپاها
عشق تو به من آموخته است... که چگونه عشق
جغرافیای زمانها را دگرگون می‌کند
به من آموخته است... که وقتی عاشق می‌شوم
زمین از دَوَران باز می‌ایستد
عشق تو... به من چیزهایی آموخته است
که هرگز در خاطر نمی‌گنجد
پس قصه‌های کودکان را خواندم...
و به قصرهای شاهِ پریان پای نهادم...
و در رویا دیدم
که دختر سلطان مرا به همسری گُزیده است...
آن که چشمانش
از آبهای خلیجها شفاف‌تر است...
و لبانش
از گُلِ انار خواستنی‌تر...
در رویا دیدم که چون شهسوارانش می‌ربایم...
و دیدم که گردن‌آوزیرهای مروارید و مرجانش پیشکش می‌کنم
عشق تو، ای بانوی من، به من آموخته است که هذیان چیست
آموخته است... که چگونه عُمر می‌گذرد
و دختر سلطان نمی‌آید...

عشق تو به من آموخته است...
که تو را در همه چیز دوست بدارم
در درختان برهنه، در برگهای زردِ خشک
در هوای بارانی... در باد و بوران...
در کوچک‌ترین قهوه‌سرایی
که شامگاهان قهوه‌ی سیاه خود را در آن می‌نوشیم...
عشق تو به من آموخته است... که پناه ببرم
به هتلهایی بی‌نام
و کلیساهایی بی‌نام
و قهوه‌خانه‌هایی بی‌نام
عشق تو به من آموخته است... که چگونه شب
غمهای غریبان را چند برابر می‌کند
به من آموخته است... چگونه بیروت را
در هیئت زنی ببینم... پر وسوسه
زنی... که هر شب
زیباترین جامه‌های خود را بر تن می‌کند
و برای دریانوردان... و امیران
بر سینه‌ی خود عطر می‌زند...
عشق تو به من آموخته است که بی‌گریه مویه کنم
آموخته است که چگونه اندوه
چون پسری پای‌بریده
در راههای رَوشه و حمراء به خواب می‌رود...
عشق تو به من آموخته است که اندوهگین شوم
و من از روزگارانی پیش
محتاج زنی بوده‌ام که به محزون‌شدنم وادارد
زنی که بر بازوانش
چون گنجشک بگریم
زنی... پاره‌هایم را
چون پاره‌های بلورِ شکسته گرد آرَد...


نزار قبانی
ترجمه‌ی موسی اسوار


برچسب‌ها: اشعار, شعر جهان, نزار قبانی, موسی اسوار
+ نوشته شده در  یکشنبه نهم خرداد ۱۴۰۰ساعت 12:16  توسط احسان نصری  | 

همیشه بیشتر از قبل دوستت دارم، همیشه بیشتر از پیش عاشقت هستم
به من بگو که نباشم تو باز هم هستی، به من بگو که بمیرم موافقت هستم

منم که پشت زمان‌ها نشسته منتظرت، تمام ساعت‌ها را شکسته منتظرت
منم در آخر ساعاتِ خسته منتظرت، من انتهای تمام دقایقت هستم

هزار مرتبه گفتم که دوستت دارم، هزار مرتبه گفتم من از تو ناچارم
ولی نه اینکه بگویم تو را سزاوارم، ولی نه اینکه بگویم که لایقت هستم

برقص و شعر بخوان من صدات خواهم شد، صدای سبزترین لحظه‌هات خواهم شد
مرا به شعله بکش من فدات خواهم شد! مرا بکش به خدا من مشوّقت هستم!

عقاب خسته پرِ قله‌ی مه‌آلودم، همیشه عاشق آهوی چشمتان بودم
نگاهدار تمام مراتعت بودم، نگاهبان تمام مناطقت هستم

چه افتخار بزرگی که شاعرت باشم، تو بانوی غزلم من معاصرت باشم
به این دلیل بمان تا به خاطرت «باشم»، اگرچه عاشقِ بی هیچ منطقت هستم

چه افتخاری اگر اوج خواندنت باشم، و خانه‌ای که سزاوارِ ماندنت باشم
اگر نه شاعرِ فردای روشنت باشم، همیشه عاشقِ غمگینِ سابقت هستم

همیشه بیشتر از پیش بی تو دلتنگم، همیشه بیشتر از پیش بی تو می‌میرم
همیشه بیشتر از قبل دوستت دارم، همیشه بیشتر از پیش..

محمدسعید میرزایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمدسعید میرزایی
+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم خرداد ۱۴۰۰ساعت 13:20  توسط احسان نصری  | 

می‌گویند: فیل را که می‌خواهند با هواپیما از جایی به جایی ببرند، برای حفظ تعادل، زیر دست و پایش جوجه مرغ‌هایی می‌ریزند، فیل ساعت‌ها تکان نمی‌خورد، نمی‌خوابد، نمی‌آشامد، تا به مقصد برسد. فکر می‌کند اگر پا از پا بردارد، تکان بخورد جوجه‌ای یا مادرش را زیر دست و پای سنگینش له کند.
فکر می‌کنم: این هیکل گنده و قدرتمند، به جای قلب، پروانه‌ای زیبا و ظریف دارد که در سینه‌اش می‌تپد.


قاشق چای خوری
هوشنگ مرادی کرمانی


برچسب‌ها: بریده کتاب, قاشق چای خوری, هوشنگ مرادی کرمانی
+ نوشته شده در  شنبه یکم خرداد ۱۴۰۰ساعت 11:55  توسط احسان نصری  |