من در قصههايم سرِ پرندهاي را بريده و پنهان کردهام تا خواننده به تحرک و تشنج تشديد شدهی تن و بال و پاهايش خيره شود؛ و پيش از آنکه پرنده بميرد، و تحرکش به سکون تبديل شود، شما تپش و تحرک و زنده بودن را در دردناکترين شکل آن ميبينيد که ديگر زندگي نيست، مرگ هم نيست؛ زيرا حرکت تندتر شده اندامش وجود دارد و زندگي آميخته با مرگ. و اين همه لحظهاي است پيش از مرگ، که پرنده شديدترين پر و بال زدن سرتاسر زندگياش را انجام داده است؛ لحظهاي که بيشترين آميختگي را با زندگي و طلب زندگي دارد، آن هم درست در همسايگي مرگ. به خاطر همين است که تمام قصههاي من شروع و پايان ندارد.
داستانهای ناتمام
بیژن نجدی
شرایط برای نوشتن خیلی افسرده کننده است، مدام میگویی اوضاع بدتر از این نمیشود و بعد میبینی که میشود. چقدر بدتر میتواند بشود؟
یادداشتهای بغداد
نها الراضی
ترجمهی مریم مومنی
چه روزهای کثیفی! خورشید هر روز در چرک و خون طلوع میکند و در لجن مرداب غروب میکند. صبحها دلم نمیخواهد بیدار شوم و شبها نمیتوانم درست بخوابم. روزم در دلمشغولی و شبم در خواب و بیدار میگذرد.
روزها در راه
شاهرخ مسکوب
مردم دوست ندارند شکست بخورند و شکست هم نخواهند خورد. مردم آزاد جنگ را شروع نمی کنند، اما شروع که شد، هرگز اسلحه شان را زمین نمی گذارند، حتی وقتی شکست بخورند. این کار از گله های انسانی که همه شان پیرو یک پیشوا هستند برنمی آید. به همین سبب است که گله های انسانی در عملیات ها پیروز می شوند و مردمان آزاد در نبردها. خواهید دید که جز این نیست، آقا.
ماه پنهان است
جان استاین بک
ترجمهی شهرزاد بیات موحد
کسی چه میداند؟ اصلا مقصودتان چیست که آدم آخرش میمیرد؟
شاید انسان صد حس داشته باشد که در موقع مرگ، فقط پنج حس آشنا و معروفش از بین برود و نود و پنج حس دیگرش زنده بماند...
باغ آلبالو
آنتوان چخوف
ترجمهی سیمین دانشور
میگویند: فیل را که میخواهند با هواپیما از جایی به جایی ببرند، برای حفظ تعادل، زیر دست و پایش جوجه مرغهایی میریزند، فیل ساعتها تکان نمیخورد، نمیخوابد، نمیآشامد، تا به مقصد برسد. فکر میکند اگر پا از پا بردارد، تکان بخورد جوجهای یا مادرش را زیر دست و پای سنگینش له کند.
فکر میکنم: این هیکل گنده و قدرتمند، به جای قلب، پروانهای زیبا و ظریف دارد که در سینهاش میتپد.
قاشق چای خوری
هوشنگ مرادی کرمانی
من به پای پنجره میآیم عزیزم. و نگاه میکنم و از لابهلای ابرهای توفانی و پر شتاب، این یا آن ستارهی آسمان جاویدان را میبینم. نه! شماها فرو نخواهید ریخت. جاودانگی، شما را در قلب خود جای داده است و مرا هم. بنات النعش را دیدم که برای من عزیزترین صورت فلکی است.
شبها که از پیش تو برمیگشتم، از در خانهتان که بیرون میآمدم، همیشه روبهرویم بود. و من با چه سرمستیای به تماشای آن میایستادم. دست به آسمان بلند میکردم و او را نشان و گواه مقدس خوشبختی خودم میگرفتم. و هنوز هم، آخ لوته! چه چیزها که مرا به یاد تو نمیاندازد!
آیا تو مرا در احاطهی خود نداری! و آیا من مثل بچهای سیری ناپذیر همهی آن خرده ریزهایی را که دست تو لمسشان کرده دزدانه، برای خودم برنمیدارم! و آن برش عزیز طرح صورتت! من این تصویر را برای تو به جا میگذارم لوته! و از تو میخواهم که خوب از آن نگاهداری کنی. هزاران هزار بوسه بر آن نشاندهام و هر باره که بیرون رفته و یا برگشتهام سلامش دادهام...
رنجهای ورتر جوان
یوهان ولفگانگ فون گوته
ترجمهی محمود حدادی
تصمیم گرفتم تا ظهر توی رختخواب بمانم. شاید تا آنموقع نصف آدمهای دنیا بمیرند و مجبور باشم فقط نصف دیگرشان را تحمل کنم.
عامهپسند
چارلز بوکوفسکی
ترجمهی پیمان خاکسار
چیزی که باعث میشود آدمها کنار هم نمانند حماقتشان هست نه تفاوتهایشان...
با هم، همین و بس
آنا گاوالدا
ترجمهی ناهید فروغان
آدم با کسی در زندگیهای قبلی دمخور بوده؛ بعد از او جدا شده... هی به این دنیا میآید تا او را پیدا کند. فراق میکشد و انتظار میکشد، وقتی پیدایش کرد و شناختش مگر میتواند ولش کند؟ اولش دو تا گیاه بهم پیچیده بودهاند كه یکیش پژمرده! در زندگی بعدی دو تا مرغ مهاجر بودهاند که وقتی به جنوب یا شمال پرواز کردهاند همدیگر را گم کردهاند. در زندگی بعدی دو تا آهوی دلآشنا بودهاند که یکی را صیادی شکار کرده و دیگری از دوری او آه کشیده. بعد دو تا پدر و دختر، بعد دو تا خواهر و برادر و ... و آخرش که بهم میرسند چطور همدیگر را ول کنند؟
سووشون
سیمین دانشور
تنها چیزی که باعث اطمینان هر مردی به زندگی میشود، عشق یک زن است، میل به اینکه به خاطر او و برای به دستآوردن او قوی باشد.
دفترچه ممنوع
آلبا دسس پدس
ترجمهی بهمن فرزانه
پرستو برای من مثل نان بود. مثل متفورمین و انسولین بود برای بیمار دیابتی. من نهفقط پرستو که هر چیز مربوط به او را هم دوست داشتم. پرهام، برادرش، را هم بیشتر از همهی دوازدهسالههای دنیا دوست داشتم. مادرش، ناهید خانم، را مثل مادر خودم دوست داشتم، پدرش، آقای خسروی، دبیر بازنشستهی زیستشناسی را خیلی دوست داشتم، آنقدر که به درس مزخرفی مثل زیستشناسی هم علاقهمند شده بودم. کارمندهای بانک پاسارگاد شعبهی امیرآباد را، خیلی ساده، چون پرستو را میشناختند و به او احترام میگذاشتند، دوست داشتم. کفشهای پرستو و کیف او و چیزهای توی کیف او را هم دوست داشتم. جاکلیدی و نوع آدامسی که میخرید. ساعتمچیاش. انگشترها و دستبند نقرهایاش را. حتا انگار اسکناسهایی که توی کیف او بود با بقیهی اسکناسها فرق داشت. انگار چیزی از او ساطع میشد که اشیا و آدمهایی را که در مسیر این تابش بودند، دوستداشتنی میکرد.
عشق و چیزهای دیگر
مصطفی مستور
برایتان قسم میخورم که توی دنیا آنقدر بیتوجهی زیاد است که مجبور به انتخاب هستید، عینا مثل تعطیلات که نمیشود هم به ییلاق رفت هم به کنار دریا. آدم مجبور است از بین بیتوجهیهای دنیا آنهایی که بیشتر میپسندد را انتخاب کند. آدمها همیشه بهترین و گرانترین را انتخاب میکنند. مثل نازیها که کارشان به قیمت میلیونها آدم تمام شد.
زندگی در پیش رو
رومن گاری
ترجمهی لیلی گلستان
ای کاش میتوانستم بروم، ای کاش میتوانستم فرار کنم، اما نمیتوانم! چرا که در پس آب، در پس نان، در پس بوسه سیمای تو وجود دارد؛ چرا که در پس عشق، در پس گرسنگی، در پس پاکی و صافی، سیمای تو وجود دارد. پس چگونه میتوانم از تو فرار کنم؟
سرگشته راه حق
نیکوس کازانتزاکیس
ترجمهی منیر جزنی
- یک روز چهلوسه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!
و کمی بعد گفتی:
- خودت که میدانی... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت میبرد.
شازده کوچولو
آنتوان دوسنت اگزوپه ری
ترجمهی احمد شاملو
فراموش نکن که آدمی در این جهان هست که همیشه و هر لحظه میتوانی پیش او برگردی. روزی از ته قلبم تمام آنچه دارم و آنچه هستم را به تو بخشیدهام. تو قلبم را با خود خواهی داشت تا وقتی که من این جهان غریب را ترک بگویم، جهانی که دارد خستهام میکند. تنها امیدم این است که روزی تو بفهمی چقدر دوستت داشتهام.
خطاب به عشق
نامههای عاشقانهی آلبر کامو و ماریا کاسارس
ترجمهی زهرا خانلو