تو را شناختم آریّ و بهترین بودی
به حق که ماده‌ترین ماده‌ی زمین بودی

نشستن تو به قدر هزار خوابیدن
زنانه بود و تو زن نه! که زن‌ترین بودی

همین نه دوش و پریدوش و پیش از آن، که تو خوب
همیشه نازک و همواره نازنین بودی

تو خوش‌تر از همه بودی، همیشه و هرگز
نه در ترازوی سنجش به آن و این بودی

عجب که مثل زنانِ تمام، بی‌پروا
و مثل باکره‌ای پاک، شرمگین بودی

"نبودم این همه گستاخ پیش از این" - گفتی-
"ولی تو رهزن پرهیز در کمین بودی"

تنت به یاری عشق آمد و گریزت داد
ز تنگه‌ای که در آن ناگزیر دین بودی

تو را گرفت به خود بازوان خالی من-
-به حلقه‌ای، تو درخشان‌ترین نگین بودی

چنان که با تو درآمیختم یقین دارم
که با من از نفس اولین عجین بودی

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  پنجشنبه شانزدهم بهمن ۱۳۹۹ساعت 22:13  توسط احسان نصری  |