این روزها "بی" در دنیای من غوغا میکند...
بی کس، بی مار، بی زار، بی چاره، بی ریخت، بی صدا
بی تاب، بی دار، بی یار، بی دل، بی جان، بی نوا
بی حس، بی عقل، بی خبر، بی نشان، بی شمار
بی بال، بی وفا، بی کلام، بی جواب، بی نفس، بی هوا
بی خود، بی داد، بی روح، بی هدف، بی راه
بی همزبان
بی تو، بی تو، بی تو...
حسین پناهی
برچسبها:
اشعار,
حسین پناهی
+
نوشته شده در جمعه هفدهم خرداد ۱۳۹۲ساعت 13:17  توسط احسان نصری
|
می دانی...
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی
تعطیل است
و بچسبانی پشت شیشه ی افکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال سوت بزنی
در دلت بخندی به تمام افکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویی
بگذار منتظر بمانند
حسین پناهی
برچسبها:
اشعار,
حسین پناهی
+
نوشته شده در جمعه نهم فروردین ۱۳۹۲ساعت 0:49  توسط احسان نصری
|
می دانی بهشت کجاست؟
یه فضای چند وجب در چند وجب
بین بازوهای کسی که دوستش داری ...
حسین پناهی
برچسبها:
اشعار,
حسین پناهی
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۱ساعت 15:45  توسط احسان نصری
|
بر می گردم
با چشمانم
که تنها یادگار کودکی منند
آیا مادرم مرا باز خواهد شناخت؟
حسین پناهی
برچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
حسین پناهی
+
نوشته شده در شنبه نهم دی ۱۳۹۱ساعت 13:8  توسط احسان نصری
|
جا مانده است
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید
حسین پناهی
برچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
حسین پناهی
+
نوشته شده در پنجشنبه هجدهم آبان ۱۳۹۱ساعت 13:13  توسط احسان نصری
|
امروز
ذهنم پر است،
از يك ماديان و كره اش
فردا،
برايت شعري عاشقانه خواهم نوشت
حسین پناهی
برچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
حسین پناهی
+
نوشته شده در یکشنبه یکم مرداد ۱۳۹۱ساعت 13:48  توسط احسان نصری
|
این جایم
بر تلی از خاکستر
پا بر تیغ می کشم
و به فریب هر صدای دور
دستمال سرخ دلم را تکان میدهم
حسین پناهی
برچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
حسین پناهی
+
نوشته شده در چهارشنبه سی و یکم خرداد ۱۳۹۱ساعت 13:25  توسط احسان نصری
|
دم به کله میکوبد و
شقیقه اش دو شقه میشود
بی آنکه بداند
حلقه آتش را خواب دیده است
عقرب عاشق.....
حسین پناهی
برچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
حسین پناهی
+
نوشته شده در سه شنبه نهم خرداد ۱۳۹۱ساعت 13:50  توسط احسان نصری
|
به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به
دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود
حسین پناهی
برچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
حسین پناهی
+
نوشته شده در یکشنبه سوم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 11:50  توسط احسان نصری
|
به ساعت نگاه میکنم
حدود سه نصف شب است
چشم میبندم که مبادا چشمانت را
از یاد برده باشم
و طبق عادت کنار پنجره میروم
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه کشدار شبگردان خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ آسمانی چند خروس
از شوق به هوا میپرم چون کودکیم
و خوشحال که هنوز
معمای سبز رودخانه از دور
برایم حل نشده است
آری از شوق به هوا میپرم
و خوب میدانم
سال هاست که مرده ام
حسین پناهی
برچسبها:
اشعار,
حسین پناهی
+
نوشته شده در سه شنبه نهم اسفند ۱۳۹۰ساعت 12:26  توسط احسان نصری
|
مادربزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ
شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم
زنده یاد حسین پناهی
برچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
حسین پناهی
+
نوشته شده در دوشنبه دهم بهمن ۱۳۹۰ساعت 11:49  توسط احسان نصری
|
سلام، خداحافظ
چیزی تازه اگر یافتید
بر این دو اضافه کنید
تا بل
باز شود این در گم شده بر دیوار...
زنده یاد حسین پناهیبرچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
حسین پناهی
+
نوشته شده در دوشنبه نهم آبان ۱۳۹۰ساعت 10:22  توسط احسان نصری
|
بجز حضور تو
هیچ چیز این جهان بیکرانه را
جدی نگرفته ام
حتی عشق را
حسین پناهیبرچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
حسین پناهی
+
نوشته شده در دوشنبه دوم آبان ۱۳۹۰ساعت 14:37  توسط احسان نصری
|
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه بود
و ساندویچ دل و جگر
حسین پناهی
برچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
حسین پناهی
+
نوشته شده در پنجشنبه دهم شهریور ۱۳۹۰ساعت 12:52  توسط احسان نصری
|
من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم
دین را دوست دارم ولی از کشیش ها می ترسم
قانون را دوست دارم ولی از پاسبان ها می ترسم
عشق را دوست دارم ولی از زن ها می ترسم
کودکان را دوست دارم ولی از آئینه می ترسم
سلام را دوست دارم ولی از زبانم می ترسم
من می ترسم پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم
حسین پناهی
برچسبها:
اشعار,
حسین پناهی
+
نوشته شده در سه شنبه هشتم شهریور ۱۳۹۰ساعت 14:53  توسط احسان نصری
|
بيراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و می کشيد
زين بعد همه عمرم را
بيراهه خواهم رفت
حسین پناهی
برچسبها:
اشعار,
شعر سپید,
حسین پناهی
+
نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۰ساعت 10:32  توسط احسان نصری
|