وقتی که خواب نیست ز رویا سخن مگو
آنجا که آب نیست ز دریا سخن مگو

پاییزها به دور تسلسل رسیده‌اند
از باغ‌های سبز شکوفا سخن مگو

دیری‌ست دیده غیر حقارت ندیده است
بیهوده از شکوه تماشا سخن مگو

یاد از شراب ناب مکن! آتشم مزن!
خشکیده بیخ تاک، حریفا! سخن مگو

چون نیک بنگری همه زو بی‌وفاتریم
با من ز بی‌وفایی دنیا سخن مگو

آنجا که دست موسی و هارون به خون هم
آغشته گشته از ید بیضا سخن مگو

وقتی خدا صلیب به دوش آمد و گذشت
از وعده‌ی ظهور مسیحا سخن مگو

آری هنوز پاسخ آن پرسش بزرگ
با شام آخر است و یهودا، سخن مگو!

این باغ مزدکی است بهل باغ عیسوی!
حرف از بشر بزن ز چلیپا سخن مگو

ظلمت صریح با تو سخن گفت پس تو هم
از شب به استعاره و ایما سخن مگو

با آن که بسته است به نابودی‌ات کمر
از مهر و آشتی و مدارا سخن مگو

خورشید ما به چوبه‌ی اعدام بسته است
از صبح و آفتاب در این جا سخن مگو

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  جمعه چهارم فروردین ۱۴۰۲ساعت 11:50  توسط احسان نصری  | 

تو را شناختم آریّ و بهترین بودی
به حق که ماده‌ترین ماده‌ی زمین بودی

نشستن تو به قدر هزار خوابیدن
زنانه بود و تو زن نه! که زن‌ترین بودی

همین نه دوش و پریدوش و پیش از آن، که تو خوب
همیشه نازک و همواره نازنین بودی

تو خوش‌تر از همه بودی، همیشه و هرگز
نه در ترازوی سنجش به آن و این بودی

عجب که مثل زنانِ تمام، بی‌پروا
و مثل باکره‌ای پاک، شرمگین بودی

"نبودم این همه گستاخ پیش از این" - گفتی-
"ولی تو رهزن پرهیز در کمین بودی"

تنت به یاری عشق آمد و گریزت داد
ز تنگه‌ای که در آن ناگزیر دین بودی

تو را گرفت به خود بازوان خالی من-
-به حلقه‌ای، تو درخشان‌ترین نگین بودی

چنان که با تو درآمیختم یقین دارم
که با من از نفس اولین عجین بودی

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  پنجشنبه شانزدهم بهمن ۱۳۹۹ساعت 22:13  توسط احسان نصری  | 

من از تو، سرو عزیزم، ثمر نمی‌خواهم
که غیر سایه‌ای از تو، به سر نمی‌خواهم

بخیل نیستم امّا برای هیچ درخت
اگر تو سبز نباشی، ثمر نمی‌خواهم

به جز تو، جای دگر، آشیان گزیند اگر
برای مرغ دلم، بال و پر نمی‌خواهم

مرا به بوی خوشت جان ببخش و زنده بدار
که از تو چیزی از این بیش‌تر نمی‌خواهم

اگرچه وسوسه‌ی دیدنت همیشگی است
-که هیچ وسوسه را، این‌قدر نمی‌خواهم-

دلم به دلهره می‌لرزد از تماشایت
که بر تن و سر و دستت، تبر نمی‌خواهم

اگرچه "سرو شکسته" شعار خوش‌نقشی‌ست
تو را شکسته‌ی هر رهگذر نمی‌خواهم

به پای باش که پایان سرنوشت تو را
شبیه "سرو کش کاشمر" نمی‌خواهم

نه این، نه آن، نه سوی آسمان، نه رو به افق
نه! من برای تو اصلا سفر نمی‌خواهم

مباد رخت خزانت به بر، همیشه بهار!
که غیر جامه‌ی سبزت، به بر نمی‌خواهم

مرا، غزل همه تعویذ چشم‌زخم تو باد
جز این اثر، من از این شعر تر نمی‌خواهم

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  چهارشنبه هشتم مرداد ۱۳۹۹ساعت 20:33  توسط احسان نصری  | 

ما می‌توانستیم زیباتر بمانیم
ما می‌توانستیم عاشق‌تر بخوانیم

ما می‌توانستیم بی‌شک... روزی... امّا
امروز هم آیا دوباره می‌توانیم؟

ای عشق! ای رگ کرده پستان میش مادر!
دور از تو ما، این برّگان بی‌شبانیم

ما نیمه‌های ناقص عشقیم و تا هست
از نیمه‌های خویش دورافتادگانیم

با هفت خان این توبه‌تویی نیست، شاید
ما گمشده در وادی هفتاد خوانیم

چون دشنه‌ای در سینه‌ی دشمن بکاریم؟
مایی که با هرکس به‌جز خود مهربانیم

سقراط را بگذار و با خود باش. امروز
ما وارثان کاسه‌هاب شوکرانیم

یک دست آوازی ندارد نازنیم!
ما خامُشان، این دست‌های بی‌دهانیم

افسانه‌ها، میدان عُشاق بزرگ‌اند
ما عاشقان کوچک بی‌داستانیم

حسین منزوی

 


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۷ساعت 23:58  توسط احسان نصری  | 

دلت چه شد که از آن شور و اشتیاق افتاد؟
چه شد که بین تو و من چنین نفاق افتاد؟

زمان به دست تو پایان من نوشت آری
مسیر واقعه این بار، از این سیاق افتاد

دو رودخانه ی عشق من و تو شط شده بود
ولی دریغ که راهش به باتلاق افتاد

خلاف منطق معمول عشق بود انگار
میان ما دو موازی که انطباق افتاد

جهان برای همیشه، سیاه بر تن کرد
شبی که ماه تمام تو در محاق افتاد

شکر به مزمزه چون شوکران شود زین پس
مرا که طعم دهان تو از مذاق افتاد

خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است
که دیدن تو در این فصل، اتفاق افتاد

چه زندگانی سختی است زیستن بی عشق
ببین پس از تو که تکلیف من چه شاق افتاد

پس از تو جفت سرشتی و سرنوشتی من!
غریبواره ی تو، تا همیشه تاق افتاد

تو فصل مشترک عشق و شعر من بودی
که با جدایی تو بین شان طلاق افتاد

هوای تازه تو بودی، نفس تو و بی تو
دوباره بر سرم آوار اختناق افتاد

به باور دل ناباورم نمی گنجد
هنوز هم که مرا با تو این فراق افتاد

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  چهارشنبه سیزدهم تیر ۱۳۹۷ساعت 22:10  توسط احسان نصری  | 

لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

می شد بدانم این که خط سرنوشت من
از دفتر کدام شب تیره وام شد؟

اول دلم فراق تو را سرسری گرفت
وان زخم کوچک دلم آخر جذام شد

گلچین رسید و نوبت با من وزیدنت
دیگر تمام شد گل سرخم! تمام شد

شعر من از قبیله ی خون است خون من
فواره از دلم زد و آمد کلام شد

ما خون تازه در رگ عشقیم و عشق را
شعر من و شکوه تو رمز الدوام شد

بعد از تو باز عاشقی و باز آه... نه!
این داستان به نام تو اینجا تمام شد

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۶ساعت 23:19  توسط احسان نصری  | 

به دیدن آمده بودم، دری گشوده نشد
صدای پای تو زآن سوی در، شنوده نشد

سرت به بازوی من تکیه ای نداد و سرم
دمی به بالش دامان تو غنوده نشد

لبم به وسوسه ی بوسه دزدی آمده بود
ولی جواهری از گنج تو ربوده نشد

نشد که با تو برآرم دمی نفس به نفس
هوای خاطرم امروز مشک سوده نشد

به من که عاشق تصویرهای باغ و گلم
نمای ناب تماشای تو نموده نشد

یکی دو فصل گذشت از درو، ولی چه کنم
که باز خوشه ی دلتنگی ام دروده نشد

چه چیز تازه در این غربت است؟ کی؟ چه زمان،
غروب جمعه ی من بی تو پوک و پوده نشد؟

همین نه دیدنت امروز - روزها طی گشت -
که هرچه خواستم از بوده و نبوده نشد

غم ندیدن تو شعر تازه ساخت. اگر
به شوق دیدن تو تازه ای سروده نشد

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  جمعه بیست و ششم خرداد ۱۳۹۶ساعت 19:54  توسط احسان نصری  | 

کنون پرنده ی تو ــ آن فسرده در پاییز ــ
به معجز تو بهارین شده است و شورانگیز

 بسا شگفت که ظرفیتِ بهارم بود
منی که زیسته بودم مدام در پاییز

چنان به دام عزیز تو بسته است دلم
که خود نه پای گریزش بود نه میل گریز

شده است از تو و حجم متین تو، پُر بار
کنون نه تنها بیداری ام که خوابم نیز

چگونه من نکنم میل بوسه در تو، تویی
که بشکنی ز خدا نیز شیشه ی پرهیز

هراس نیست مرا تا تو در کنار منی
بگو تمام جهانم زند صلای ستیز

تو آن دیاری، آن سرزمینِ موعودی
فضای تو همه از جاودانگی لبریز

شکسته ام ز پس خود تمامِ پُل ها را
من از تو باز نمیگردم ای دیارِ عزیز!

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  چهارشنبه هفدهم آذر ۱۳۹۵ساعت 0:31  توسط احسان نصری  | 

الا که از همگانت عزیزتر دارم
شکسته باد دلم، گر دل از تو بردارم

اگرچه دشمن جان منی، نمی دانم
چرا ز دوست ترت نیز، دوست تر دارم

بورز عشق و تحاشی مکن که با خبری
تو نیز از دل من، کز دلت خبر دارم

قسم به چشم تو، که کور باد چشمانم
اگر به غیر تو با دیگری نظر دارم

کدام دلبری؟ آخر به سینه، غیر دلی
که برده ای تو دل دیگری مگر دارم؟

برای آمدنم آنچه دیگران دانند
بهانه ای است که من مقصدی دگر دارم

دلم به سوی تو پر می زند که می آیم
به شوق توست که آهنگ این سفر دارم

اگر به عشق هواداری ام کنی وقت است
که صبر کرده ام و نوبت ظفر دارم

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  شنبه هشتم آبان ۱۳۹۵ساعت 13:46  توسط احسان نصری  | 

دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر، دیوانه جان
با ما سر دیوانگی داری اگر دیوانه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من، گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان

کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان! قید حضر دیوانه جان

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدگر دیوانه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جانِ جانِ جانِ من
دیوانه در دیوانگی، دیوانه در دیوانه جان

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان

یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  جمعه هجدهم تیر ۱۳۹۵ساعت 0:45  توسط احسان نصری  | 

ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار
آنسوی پنج خندق - پشت چهار دیوار

ای قصه ی تو و من - چون قصه ی شب و روز
پیوسته در پی هم، اما بدون دیدار

سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است
آن روز آخرین وصل، و آن وصل آخرین بار

بوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره
سیری نمی پذیرفت از بوسه روحت انگار

با هر گلوله یک گل در جان من نشاندی
از بوسه تا که بستی چشم مرا، به رگبار

دانسته بودی انگار، کان روز و هرچه با اوست
از عمر ما ندارد، دیگر نصیب تکرار

آن دم که بوسه دادی چشم مرا، نگفتم
چشمم مبوس ای یار، کاین دوری آورد بار؟

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  دوشنبه نهم آذر ۱۳۹۴ساعت 22:39  توسط احسان نصری  | 

اگر باشی، محبت روزگاری تازه خواهد یافت
زمین در گردشش با تو مداری تازه خواهد یافت

دل من نیز با تو بعد از آن پاییز طولانی
دوباره چون گذشته نوبهاری تازه خواهد یافت

درخت یادگاری باز هم بالنده خواهد شد
که عشق از کُنده ی ما یادگاری تازه خواهد یافت

دهانت جوجه هایش را پریدن گر بیاموزد
کلام از لهجه ی تو اعتباری تازه خواهد یافت

بدین سان که من و تو از تفاهم عشق می سازیم
از این پس عشق ورزی هم، قراری تازه خواهد یافت

من و تو عشق را گسترده تر خواهیم کرد، آری
که نوع عاشقان از ما تباری تازه خواهد یافت

تو خوب مطلقی، من خوب ها را با تو می سنجم
بدین سان بعد از این خوبی، عیاری تازه خواهد یافت

جهان پیر ـ این دلگیر هم، با تو، کنار تو
به چشم خسته ام، نقش و نگاری تازه خواهد یافت

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  شنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۲ساعت 12:23  توسط احسان نصری  | 

به سينه مي زندم سر، دلي كه كرده هوايت
دلي كه كرده هواي كرشمه هاي صدايت

نه يوسفم، نه سياوش، به نفس كشتن و پرهيز
كه آورد دلم اي دوست! تاب وسوسه هايت

تو را ز جرگه ي انبوه خاطرات قديمي
برون كشيده ام و دل نهاده ام به صفايت

تو سخت و دير به دست آمدي مرا و عجب نيست
نمي كنم اگر اي دوست، سهل و زود، رهايت

گره به كار من افتاده است از غم غربت
كجاست چابكي دست هاي عقده گشايت؟

به كبر شعر مَبينم كه تكيه داده به افلاك
به خاكساري دل بين كه سر نهاده به پايت

"دلم گرفته برايت" زبان ساده ي عشق است
سليس و ساده بگويم: دلم گرفته برايت

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  شنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۲ساعت 18:55  توسط احسان نصری  | 

و من همیشه دیر رسیدم

شاید
هر بار با قطار قبلی
باید می آمدم

وقتی که جامه دانم را می بستم
پیراهنم به یاد تو تا می خورد
و خواب اهتزازش را می دید

وقتی رسیدم اما...
آه!
با آن جنین خواب های هزاران سال
چه باید می کردم؟

پیراهن من آیا
باید به قامتش
کفنی می شد
می پوسید؟

تقدیر من همیشه چنین بود
و شاید این طلسمی است
که تا همیشه دست نخواهد خورد

روزی کنار رودی
مردی کلید بختش در آب افتاد
و آن کلید را
شیطان ترین ماهی ها بلعید
و سوی دور دست ترین دریاها گریخت
و یک نفر که پیش تر از من رسید
صیاد شاه ماهی من شد
و من دوباره دیر رسیدم

قلاب من گلوی مرا می درد
و تو به هیات پریان
در آبهای دور
تنت را می شویی
 
حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, حسین منزوی
+ نوشته شده در  سه شنبه بیستم فروردین ۱۳۹۲ساعت 13:44  توسط احسان نصری  | 

از زیستن بی تو مگو، زیستن این نیست
ور هست به زعم تو، به تعبیر من این نیست

از بویش اگر چشم دلم را نگشاید
یکباره کفن باد به تن، پیرهن این نیست

یک چشم به گردابت و یک چشم به ساحل
گیرم که دل اینست، به دریا زدن این نیست

تو یک تن و من یک تن از این رابطه چیزی
عشق است ولی قصه ی یک جان دو تن این نیست

عطری است در این سفره ی نگشوده هم اما
خون دل آهوی ختا و ختن این نیست

سخت است که بر کوه زند تیشه هم اما
بر سر نزند تیشه اگر کوهکن این نیست

یک پرتو از آن تافته در چشم تو اما
خورشید من -آن یک تنه صد شب شکن- این نیست

زن اسوه ی عشق است و خطر پیشه چنان ویس
لیلای هراسنده! نه، تمثیل زن این نیست

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  شنبه هجدهم آذر ۱۳۹۱ساعت 12:4  توسط احسان نصری  | 

نامه ای در جيبم...
و گلی در مشتم...
غصه ای دارم با نی لبكی...

سر كوهی گر نيست...
ته چاهی بدهيد...

تا برای دل خود بنوازم...
عشق جايش تنگ است!

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, حسین منزوی
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۱ساعت 14:17  توسط احسان نصری  | 

در دست گلی دارم، این بار که می آیم
کان را به تو بسپارم، این بار که می آیم

در بسته نخواهد ماند، بگذار کلیدش را
در دست تو بسپارم این بار که می آیم

هم هر کس و هم هر چیز، جز عشق تو پالوده است
از صفحه پندارم، این بار که می آیم

خواهی اگرم سنجی، می سنج که جز مهرت
از هرچه سبکبارم، این بار که می آیم

سقفم ندهی باری، جایی بسپار، آری
در سایه دیوارم، این بار که می آیم

باور کن از آن تصویر -آن خستگی، آن تخدیر
بیزارم و بیزارم، این بار که می آیم

دیروز بهل جانا! با تو همه از فردا
یک سینه سخن دارم، این بار که می آیم

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  یکشنبه سیزدهم شهریور ۱۳۹۰ساعت 17:26  توسط احسان نصری  |