میگفتم اگه از کنارم بری
شاید بوی بارونو یادت بره
نشونیمو حتی نوشتم برات
شاید این خیابونو یادت بره
میگفتم یه مدت ازم دور شی
مبادا به این دوری عادت کنی
حواست نباشه دلم با توئه
خدایی نکرده خیانت کنی!
میگفتم ازم دور شی ممکنه
یه جایی از این فاصله خسته شی
بیفته تبِ شونههام از سرت
به یه شونهی تازه وابسته شی
چقد توو دلم ریختم بغضمو
نه اشکی، نه بارونی، نه شونهای
فقط وقتی پرسیدم عاشق نشی؟
نگاه کردی و گفتی دیوونهای!
تماشا نکن حالِ من خوب نیست
مثِ پرده توو باد چین میخورم
هوایی نبودی بفهمی منو
دارم مثلِ بارون زمین میخورم
رستاک حلاج
تصمیم گرفتم تا ظهر توی رختخواب بمانم. شاید تا آنموقع نصف آدمهای دنیا بمیرند و مجبور باشم فقط نصف دیگرشان را تحمل کنم.
عامهپسند
چارلز بوکوفسکی
ترجمهی پیمان خاکسار
چرا تو این همه خوبی؟ بیا کمی بد باش!
نمیتوانی، میدانم، نمیتوانی، اما
بیا کمی بد باش!
تویی که سبزه و گل را به آب عادت دادی
تویی که با لب خود، این غمین تنها را
به می بشارت دادی
تو را که میبینم
خیال میکنم انسان، همیشه اینسان است
چرا همیشه بهاری؟ کمی زمستان باش!
مرا به سردی این روزگار عادت ده!
چرا تو این همه خوبی؟ بیا کمی بد باش!
عمران صلاحی
چیزی که باعث میشود آدمها کنار هم نمانند حماقتشان هست نه تفاوتهایشان...
با هم، همین و بس
آنا گاوالدا
ترجمهی ناهید فروغان
تو را شناختم آریّ و بهترین بودی
به حق که مادهترین مادهی زمین بودی
نشستن تو به قدر هزار خوابیدن
زنانه بود و تو زن نه! که زنترین بودی
همین نه دوش و پریدوش و پیش از آن، که تو خوب
همیشه نازک و همواره نازنین بودی
تو خوشتر از همه بودی، همیشه و هرگز
نه در ترازوی سنجش به آن و این بودی
عجب که مثل زنانِ تمام، بیپروا
و مثل باکرهای پاک، شرمگین بودی
"نبودم این همه گستاخ پیش از این" - گفتی-
"ولی تو رهزن پرهیز در کمین بودی"
تنت به یاری عشق آمد و گریزت داد
ز تنگهای که در آن ناگزیر دین بودی
تو را گرفت به خود بازوان خالی من-
-به حلقهای، تو درخشانترین نگین بودی
چنان که با تو درآمیختم یقین دارم
که با من از نفس اولین عجین بودی
حسین منزوی
زمستان را فقط
به خاطر تو دوست دارم
به خاطر لباسهای گرم زمستانیات
که هرچه سردتر میشود
زیباترت میکنند
به خاطر پالتوی کمرتنگی که قدت را
بلندتر نشان میدهد
به خاطر آن پلیور سفید یقه اسکی
که محشر میکند
و هر بار که میپوشیاش
مثل گلی که باز شود در برف
چهرهات میشکوفد از یقهی تنگش
به خاطر آن شال گردن کشمیر
که جان میدهد برای یک میز آفتابگیر وُ
قهوهی تلخ با شیر
سال از پیِ سال از حضور تو
حظ میکنم هر روز
در لباسهایی که فصل را کوتاه
و بیهمتا میکند پسند تو را
لباسهایی که وسط تابستان هم
دلم برای دیدنشان
تنگ میشود
دستکشهای نرمی
که از من نیز گرمترند
و بوی صحرایی چرمشان تا بهار
عطر ملایم دستهای توست
و آن چکمههای وِرنیِ ساق بلند
که کفرت را گاهی درمیآورند
وقتی کنار یک فنجان چای تازه دم
یک دنده وا میروی در گرمای مبل
و گوش نمیدهی به پیشنهاد من
که بارها گفتهام با کمال میل حاضرم
مأموریت بی خطر بازکردن بندشان را
به عهده بگیرم
زمستان را
به خاطر چتری دوست دارم
که سرپناهش را در باران
قسمت میکنی با من
و هر قدر هم که گرم بپوشی
یقین دارم باز در صف خلوت سینما خودت را
دلبرانه میچسبانی به من
هنوز باورم نمیشود
که سال به سال
چشم به راه زمستانی مینشینم
که سالها چشم دیدنش را نداشتهام.
عباس صفاری
دلم برای تو تنگ شده است
اما نمیدانم چه کار کنم
مثل پرندهای لالم
که میخواهد آواز بخواند و نمیتواند!
به هوای دیدنت
در قاب پنجرهها قد میکشم
نیستی
فرو میریزم
مثل فوارهای بر سر خودم
زیر آوار خودم میمانم در گوشهی اتاق
ای انار ترک خورده بر فراز درخت
من دستی کوتاهم
من پرندهای بیبالم
ای آسمان دور دست!
از تو محرومم
آنگونه که دهکده از پزشک
کویر از آب
لاکپشت از پرواز
اندوهها در من شعلهور است و
ابرها در من در حال بارش
نیمی آتشم
نیمی باران
اما بارانم، آتشم را خاموش نمیکند!
گرفتار ناتوانیهای خویشم
رودی کوچکم
گرفتار باتلاق.
من تو را دوباره کی خواهم دید
ای پرندهی مسافر
از کجا معلوم که دوباره برگردی!
راهها باز است
آفتاب میتابد
اما من
حسرت راه رفتنم در پای فلج
گرسنهای هستم
که نانم را
جای ماه بر سینهی آسمان چسباندهاند.
دلم برای تو تنگ شده است
اما نمیدانم چه کار کنم
آرام میگریم
حال آدمی را دارم
که میخواهد به همسر مردهاش تلفن کند
اما نمیکند
چرا که به خوبی میداند
در بهشت گوشیها را بر نمیدارند ...
رسول یونان
«-سلام... حرف بزن خانم!
دوباره حرف بزن با من
گذشته بیست خزان بر ما
تو خوب ماندهای اما من...
به فکر معجزهای بودم
میان حسرت و دلسردی
تو را صدا بزنم، شاید
دلت بگیرد و برگردی...
تنم خلاصهای از غم بود
اگرچه ظاهر عادی داشت
لبم برای نخندیدن
دلیلهای زیادی داشت...
غمت، روایت اندوهی
که در سپیدی مویم بود
شبیه غدّهی بدخیمی
همیشه توی گلویم بود...»
کلاه از سر خود بردار
ردیف کن کلماتت را
کنار آینه تمرین کن
گره بزن کرواتت را
نگاه کن به خودت صد بار:
عصا و پیرهنت بد نیست
اتوی پالتویت خوب است
نشسته روی تنت، بد نیست!
بدون ترس، بزن بیرون
شتاب کن که غروب آمد
هزار مرتبه از حافظ
سوال کردی و خوب آمد!
مقدّر است که پایانی
به رنج مستمرت باشد
به این امید بزن بیرون
که عشق منتظرت باشد...
...دوباره پک بزن آهسته
به آخرین نخ سیگارت
سه ساعت است که تنهایی
کسی نیامده دیدارت...
سه ساعت است که در سرما
تو و امیدِ تو پابندند
سه ساعت است که در این پارک
کلاغها به تو میخندند...
سه ساعت است که تنهایی
کسی نیامده نزدیکت
به عشق فکر نکن، برگرد
به سمت خانهی تاریکت...
سه بار قفل بزن بر در
بشوی صورت ماتت را
کنار آینه تمرین کن
گره بزن کرواتت را...
صدای تیر تو میپیچد
میان خانهی خاموشت
و مرگ، یک زن دیوانهست
که گریه کرده در آغوشت...
حامد ابراهیمپور