چشمم به اشک آمده، شوری به هم زده
باران رسیده است به صحرای غم زده
خشکیده بود شاخهی دستم ولی ببین
امشب به بار آمده شعری رقم زده
حرفی درون سینهام ناگفته مانده بود
حرفی که پا به پای شبم را قدم زده
حرفی که واژه واژه تپیدهست با دلم
حرفی که سینه، هر نفساش، دم به دم زده
«من دوست دارمت» نه فقط در زبان و حرف
با چشم خیس و دفتر شعری که نم زده
باید برای موی تو شعری جدا نوشت
از حسرت نوازش دستی ستم زده
جانا خوش آمدی به جهان شعر خوب من!
بارانِ خوش نشسته به صحرای غم زده
حمید روشنایی