می خواستند سرش را ببرند. خودش این را می دانست. او معنی کاسه آب و چاقو را می فهمید. با مادرش هم همین کار را کردند. آبش دادند و سرش را بریدند.ترسیده بود. گردنش را گرفته بودند و می کشیدند. قلب قرمزش تند تند میزد. کمک می خواست. فریاد میزد و صدایش تا آسمان هفتم بالا می رفت. خدا فرشته ای فرستاد تا گوسفند بی تاب را آرام کند. فرشته آمد و نوازشش کرد و گفت: "چقدر قشنگ است این که قرار است خودت را ببخشی تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند. آدم ها سپاسگزار توان و قوت قدم هایشان از توست. تاب و توانشان هم. تو به قلب هایشان کمک میکنی تا بهتر بتپد، قلب هایی که می توانند عشق بورزند.پس مرگ تو، به عشق کمک می کند. تو کمک میکنی تا آدم امانت بزرگی را که خدا بر شانه های کوچکش گذاشته بر دوش کشد. تو و گندم و نور، تو و پرنده و درخت همه کمک میکنید تا این چرخ بچرخد، چرخی که نام آن زندگی است.گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلویش را ببوسد... او قطره قطره بر خاک چکید.اما هر قطره اش خشنود بود، زیرا به خدا، به عشق، به زندگی کمک کرده بود...عرفان نظرآهاریبرچسبها:
عرفان نظرآهاری,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در یکشنبه سیزدهم مهر ۱۳۹۳ساعت 12:55  توسط احسان نصری
|
نامه ات که به دستم رسید، من خواب بودم؛ نامه ات بیدارم کرد. نامه ات ستاره ای بود که نیمه شب در خوابم چکید و ناگهان دیدم که بالشم خیس هزار قطره نور است. دانستم که تو اینجا بوده ای و نامه را خودت آورده ای.رد پای تو روشن است. هر جا که نور هست، تو هستی، خودت گفته ای که نام تو نور است.نامه ات پر از نام بود. پر از نشان و نشانی. نامت رزاق بود و نشانت روزی و روز.گفتی که مهمانی است و گفتی هر که هنوز دلی در سینه دارد دعوت است. گفتی که سفره آسمان پهن است و منتظری تا کسی بیاید و از ظرف داغ خورشید لقمه ای برگیرد.و گفتی هر کس بیاید و جرعه ای نور بنوشد، عاشق می شود.گفتی همین است آن اکسیر، آن معجون آتشین که خاک را به بهشت می برد. و گفتی که از دل کوچک من تا آخرین کوچه کهکشان راهی نیست، اما دم غنیمت است و فرصت کوتاه و گفتی اگر دیر برسیم شاید سفره ات را برچیده باشی، آن وقت شاید تا ابد گرسنه بمانیم...آی فرشته، آی فرشته که روزی دوستم بودی، بلند شو دستم را بگیر و راه را نشانم بده، که سفره پهن است و مهمانی است. مبادا که دیر شود، بیا برویم، من تشنه ام، خورشید می خواهم.عرفان نظرآهاریبرچسبها:
عرفان نظرآهاری,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم تیر ۱۳۹۳ساعت 13:54  توسط احسان نصری
|
آن مرد عاشق بود. آن بازي عشق و آن حريف خدا. دور، دور آخر بود و بازي به دستخون رسيده بود. آن مرد زمين را سبز مي خواست. دل را سبز مي خواست و انسان را سبز، زيرا بهشت سبز است و روح سبز و ايمان سبز...
اما سبزي را بهايي است به غايت سرخ، و بازي به غايتش رسيده بود، به غايتي سرخ. و از اين رو بود كه آن مرد، سرخ را برگزيد، كه عشق سرخ است و آتش سرخ و عصيان سرخ.
و از ميان تمامي سرخان، خون را برگزيد. نه اين خون رام آرام سر به زير فروتن را، آن خون عاصي عاشق را. آن خون كه فواره است و فرياد. او خون خويش را برگزيد كه بازي سخت سرخ و سخت خونين بود.
تركش كنيد و تنهايش بگذاريد كه شما را ياراي ياري او نيست. اين بازي آخر است و نه جوشن به كار مي آيد و نه نيزه و نه شمشير و نه سپر. ديگر نه طمع بهشت و نه ترس دوزخ و نه هول رستاخيز. برويد و برداريد و بگريزيد.
ديگر پيراهنتان پاره نخواهد شد، تنتان، پاره پاره خواهد شد. كيست؟
كيست كه با تن پاره پاره بماند؟ ديگر غنيمتي نصيبتان نخواهد شد، قلب شرحه شرحه تان،غنيمت ديگران خواهد شد. كيست؟ كيست كه با قلب شرحه شرحه بماند؟
اين عزيمت را ديگر بازگشتي نيست، زيرا كه آن يار، گلو را بريده دوست دارد و سر را بر نيزه و خون را پاشيده بر آسمان. كيست؟ كيست كه با گلوي بريده و خون پاشيده بر آسمان، بماند؟
وقتي بنده ايد و او مالك، بازي اين همه سخت نيست.
وقتي عابديد و او معبود، بازي اين همه سخت نيست.
اما آن زمان كه عاشقيد و او معشوق، يا آن هنگامه كه او عاشق است و شما معشوق، بازي اين چنين سخت است و اين چنين سرخ و اين چنين خونين. و بازي عاشقي را نخواهيد برد، جز به بهاي خون خويش.
آن مرد حسين بود و آن بازي كربلا و آن يار، خدا.
عرفان نظرآهاری
برچسبها:
عرفان نظرآهاری,
ایام محرم,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در جمعه هفدهم آبان ۱۳۹۲ساعت 16:21  توسط احسان نصری
|
عموی من زنجیرباف بود. او همه زمستان برف ها را به هم بافت و سرما را به سرما، گره زد و یخ را به یخ دوخت. و هی درختان را به زنجیر کشید و پرنده ها را به بند و آدم ها را اسیر کرد. جهان را غل و زنجیر و بند و طناب او گرفت.
ما گفتیم: ای عموی زنجیرباف! زنجیرهایت را پاره کن که زنجیر، سزاوار دیوان است، نه آدمیان که آزادی، سرود فرشتگان است و رهایی، آرزوی انسان.
او نمی شنید، زیرا گرفتار بندهای خود بود و هیچ زنجیربافی نیست که خود در زنجیر نباشد.
فصلی گذشت و سرانجام او دانست تنها آنکه سرود رهایی دیگران را سر می دهد، خود نیز طعم رهایی را خواهد چشید. پس زنجیرهای خود را پاره کرد و زنجیرهای دیگران را هم. و آنها را پشت کوه های دور انداخت.
پرنده آزاد شد و درخت آزاد شد و بابا آمد، با صدای بابونه و باران با صدای جویبار و قناری. و با خود شکوفه آورد و لبخند.
عموی زنجیرباف، زنجیرهای پوسیده و خودِ کهنه اش را دور انداخت؛ و از جهان نام تازه ای طلب کرد و از آن پس ما او را نوروز صدا کردیم.
نام مادرم، بهار است. و ما دوازده فرزندیم. خواهر بزرگم، فروردین و برادر کوچکم، اسفند است. پدرم، بازگشته است پیروز و عمویم نوروز، پیش ماست. و مادر به شکرانه این شادمانی، سفره ای می چیند و جشنی می گیرد.
اولین سین سفره ما سیبی سرخ است که مادر آن را از شاخه های دورِ آفرینش چیده است، آن روز که از بهشت بیرون می آمد. ما آن را در سفره می گذاریم تا به یاد بیاوریم که جهان با سیبی سرخ شروع شد؛ همرنگ عشق.
مادر سکه هایی را در ظرف می چیند، سکه هایی از عهد سلیمان را، سکه هایی که به نام خدا ضرب خورده است و می گوید: باشد که به یاد آوریم که تنها خدا پادشاه جهان است و تنها نام اوست که هرگز از سکه نمی افتد و تنها پیام آوران اویند که بر هستی حکومت می کنند و سکه آنان است که از ازل تا ابد، رونق بازار جهان است.
مادر به جای سنبل و به جای سوسن، گیاه سیاووشان را بر سفره می گذارد، که از خون سیاوش روییده است. این سومین سین هفت سین ماست. تا به یادآوریم که باید پاک بود و دلیر و از آتش گذشت. و بدانیم که پاکان و عاشقان را پروای آتش نیست.
مادر می گوید: ما عاشقی می کنیم و پاکی، آنقدر تا سوگ سیاووش را به شور سیاووش بدل کنیم.
و سین چهارممان، سرود سروش است تا از سبزپوشان آسمان یادی کنیم و یاری بخواهیم که جهان اگر سبز است، از سبزی آنان است و هر سبزه که هر جا می روید از رد پای فرشته ای است که پا بر خاک نهاده است.
مادر، تنگ بلور را از آب جیحون پر می کند و ماهی، بی تاب می شود. زیرا که ماهیان بوی جوی مولیان را می شناسند. و ما دعا می کنیم که آن ماهی از جوی مولیان تا دریای بیکران، عشق را یکریز شنا کند.
مادر می گوید: ما همه ماهیانیم بی تاب دریای دوست.
مادر، پری از سیمرغ بر سفره می گذارد تا به یادمان بیاورد که سفری هست و سیمرغی و کوه قافی و ما همه مرغانیم در پی هدهد. باشد که پست و بلند این سفر را تاب بیاوریم که هر پرنده سزاوار سیمرغ است. مبادا که گنجشکی کنیم و زاغی و طاووسی، که سیمرغ ما را می طلبد.
مادرم، شاخه ای سرو بر سفره می نشاند که نشان سربلندی است و می گوید: تعلق بار است، خموده و خمیده تان می کند. و بی تعلقی سرافرازی. و سرو این چنین است، بی تعلق و سرفراز و آزاد. باشد که در خاک جهان سرو آزاد باشیم.
سین هفتم هفت سین مان، سرمه ای است از خاک وطن که مادر آن را توتیای چشمش کرده است. ما نیز آن را بر چشم می کشیم و از توتیای این خاک است که بینا می شویم و چشم مان روشن.
مادر آب می آورد و آیینه و قرآن، و سپند را در آتشدان می ریزد و گرداگرد این سرزمین می چرخاند، سپندی برای دفع چشم زخم آنکه شور و شادی و شکوه این سرزمین را نتواند دید.
عرفان نظرآهاری
نوروز بر همه دوستان آریایی مبارک
برچسبها:
عرفان نظرآهاری,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در پنجشنبه یکم فروردین ۱۳۹۲ساعت 23:37  توسط احسان نصری
|
روزها آب و ماهها آب و سالها آب. قرن در قرن آب و هزارهها آب.
هر جوي باريکي، دريا به دريا پيوسته و آب از سرم گذشته و آب از جانم و ز روحم.
و من عصايي ندارم که آبها را بشکافم، من عصايي ندارم که از رود و جوي و نهر و سيل بگذرم، من عصايي ندارم تا ...
آب بر آب و از هر روزنهاي آبي ميجوشد و از هر تنوري و از هر پنجرهاي و من کشتي ندارم که بر آن سوار شوم، کشتي ندارم که از هر چيزي، جفتي برگيرم، کشتي ندارم تا ...
آب بر آب و من فروتر و من غرق، موج در موج و من هراس و من ظلمت، و نهنگي ندارم تا مرا ببلعد. نهنگي ندارم تا سرم را برجگرش بگذارد، من نهنگي ندارم ...
روزها باد و ماهها باد و سالها باد. باد در باد و مي وزد. باد در باد و ميپيچد. هر نسيمي تند بادي و هر تند بادي، توفان. من قاليچهاي ندارم که بر باد بيندازم. من قاليچه اي ندارم تا بگذرم و بگريزم، من قاليچهاي ندارم ...
روزها ديو و ماهها ديو و سالها ديو. قرن در قرن ديو و هزارهها ديو. از هرغاري ديوي سر درمي آورد و درهر سوراخي ديوي آشيانه کرده است. ديوان ميرقصند و ديوان ميخوانند و ديوان ميخندند. ديو در ديو و من انگشتري ندارم تا در دستم کنم و انگشتري ندارم تا پريان و ديوان را آرام و رام کنم، من انگشتري ندارم ...
سنگها بت وچوبها بت وعشقها بت و قلبها بت، کوچک بت و بزرگ بت. من تبر ندارم که بتها را بشکنم وتبر ندارم تا آن را برشانه بت بزرگ بگذارم من تبر ندارم ...
روزها آتش. تن بر تن ميسوزد و دل بر دل و جان بر جان. تنم هيزم و روحم هيزم و قلبم هيزم و من گلستان ندارم تا آتشم را سرد و سلام کنم. من گلستان ندارم تا سبز باشم و جهان را گل ببارم من گلستان ندارم ...
جهان جذامي ، جهان مجنون، جهان کر و کور و کبود، جهان افليج، جهان پيسي، جهان مرده و من دمي ندارم تا در جهان بدمم. دمي ندارم تا شفا دهم، تا درمان کنم، تا زنده، من دمي ندارم ...
نه عصا و نه کشتي و نه نهنگ و نه قاليچه و نه انگشتر و نه تبر و نه گلستان نه نَفَس. پس من چگونه جهان را تاب بياورم . پس من چگونه ....
روزها عبور و ماهها عبور و سالها عبور، قرن در قرن عبور و هزارهها عبور.
اما گفتند تنها آن کس که از آب ميگذرد، عصا به دستش ميدهند و تنها آن که در آتش ميرود،
گلستان را ميبيند و آنکه قعر اقيانوس را ميجويد و نهنگان را مييابد و آن که سوار باد ميشود قاليچه را به دست مي آورد و آنکه ديوان را رام مي کند، انگشتر به دستش مي کنند و آن که بتها را ميشکند، تبر خواهد يافت و آن که زنده ميکند، صاحب نَفَس ميشود ... .
پس عصا، ايمان بود و کشتي ايمان و نهنگ ايمان. قاليچه و انگشتر و تبر و گلستان ايمان. پس نَفَس ايمان بود.
عرفان نظرآهاري
برچسبها:
عرفان نظرآهاری,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در سه شنبه شانزدهم آبان ۱۳۹۱ساعت 11:44  توسط احسان نصری
|
یکم بار که عاشق شد، قلبش کبوتر بود و تنش از گل سرخ.
اما عشق، آن صیاد است که کبوتران را پر می دهد. و آن باغبان است که گل های سرخ را پرپر می کند. پس کبوترش را پراند و گل سرخ اش را پرپر کرد.
دوم بار که عاشق شد، قلبش آهو بود و تن اش از ترمه و ترنم.
اما عشق، آن پلنگ است که ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمی کند، پس آهویش را درید و تن اش را به توفان خود تکه تکه کرد؛ که عشق توفان است و نه ترمه می ماند و نه ترنم.
سوم بار که عاشق شد، قلبش عقاب بود و تن اش از تنه سرو.
اما عشق، آن آسمان است که عقابان را می بلعد و آن مرگ است که تن هر سروی را تابوت می کند.
پس عقابش در آسمان گم شد و تن اش تابوتی روان بر رود عشق.
و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار.
هزار و یکم بار که عاشق شد، قلبش اسبی بود از پولاد و آتش و خون و تن اش از سنگ و غیرت و استخوان.
و عشق آمد در هیئت سواری با سپری و سلاحی بر قلبش نشست و عنانش را کشید، آنچنانکه قلبش از جا کنده شد. سوار گفت: از این پس زندگی، میدان است و حریف، خداوند. پس قلبت را بیاموز که: عشق کار نازکان نرم نیست / عشق کار پهلوان است، ای پسر
آنگاه تازیانه ای بر سمند قلبش زد و تاخت. و آن روز، روز نخست عاشقی بود.
عرفان نظرآهاری
برچسبها:
عرفان نظرآهاری
+
نوشته شده در سه شنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۱ساعت 12:49  توسط احسان نصری
|
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم "لطیف" تو را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم. خوب یادم هست از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمی شدم.
اما زمین تیره بود. کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد. و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر. من سنگ شدم و سد و دیوار. دیگر نور از من نمی گذرد، دیگر آب از من عبور نمی کند، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش، چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام، گریه نمی کنم تا تمام نشود، می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.
یا لطیف !
این رسم دنیاست که اشک، سنگ ریزه شود و روح، سنگ و صخره؟
این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه
شود؟ وقتی تیره ایم، وقتی سراپا کدریم به چشم می آییم و دیده می شویم، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد، ناپدید می شود.
یا لطیف !
کاشکی دوباره، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا من می چکدیم و می وزیدم و ناپدید می شدم، مثل هوا که ناپدید است، مثل خودت که ناپیدایی...
یا لطیف!
مشتی، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش...
عرفان نظر آهاری
برچسبها:
عرفان نظرآهاری,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در یکشنبه هجدهم تیر ۱۳۹۱ساعت 12:37  توسط احسان نصری
|
خداوند گفت : دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد ، آن گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند.
وآنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد.
پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند.
و خدا گفت اگر بدانید حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد.
خدا رسولی از آسمان فرستاد . باران نام او بود همین که باران ، باریدن گرفت آنان که اشک را می شناختند رسالت او را دریافتند پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند .
خدا گفت : اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید.
خداوند پیغامبر باد را فرستاد تا روزی بیم دهد و روزی بشارت . پس باد روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند روزی در خوف و روزی در رجا زیستند .
خداوند گفت : آن که خبر باد را می فهمد قلبش در بیم و امید می لرزد . قلب مومن این چنین است .
خدا گلی را از خاک برانگیخت تا معاد را معنا کند .
و گل چنان از رستخیز گفت که هر از آن پس هر مومنی گلی که دید رستاخیز را به یاد آورد .
خدا گفت : اگر بفهمید تنها با گلی قیامت خواهد شد .
خداوند یکی از هزاران نامش را به دریا گفت . دریا بی درنگ قیام کرد و چنان به سجده افتاد که هیچ از هزار موج او باقی نماند . مردم تماشا می کردند عده ای پیام را دانستند پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند که هیچ از آنها باقی نماند .
خدا گفت : آن که به پیغمبر آبها اقتدا کند به بهشت خواهد رفت .
و یاد دارم که فرشته ای به من گفت : جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر مرسل است ، اما همیشه کافری هست تا بارش باران را انکار کند و با گل بجنگد ، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر . اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان آوردن تو کافی است .
عرفان نظرآهاری
برچسبها:
عرفان نظرآهاری,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در شنبه ششم خرداد ۱۳۹۱ساعت 10:31  توسط احسان نصری
|
هر قاصدکی یک پیامبر است. ساکت و ساده و سبک بود، قاصدکی که داشت می رفت. فرشته ای به او رسید و چیزی گفت.
قاصدک بی تاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید.
قاصدک رو به فرشته کرد گفت: اما شانه های من ظریف است. زیر این خبر می شکند من نازکتر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم.
فرشته گفت: درست است آن چه باید تو بر دوش بکشی غیر ممکن است و سنگین؛ حتی برای کوه اما تو می توانی. زیرا قرار است تو بی قرار باشی.
فرشته گفت: فراموش نکن نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیامبر.
آن وقت فرشته خبر را به قاصدک داد و رفت و قاصدک ماند و خبری دشوار که بوی ازل و ابد می داد.
حالا هزاران سال است که قاصد می رود، می چرخد و می رود، می رقصد و همه می دانند که او با خود خبری دارد.
دیروز قاصدکی به حوالی پنجره ات آمده بود. خبری آورده بود و تو یادت رفته بود که هر قاصدک یک پیامبر است. پنجره بسته بود تو نشنیدی و او رد شد.
اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی، دیگر نگذار که بی خبر بگذارد و برود از او بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشته ای به او گفت و او این همه بی قرار شد.
عرفان نظرآهاری
برچسبها:
عرفان نظرآهاری,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در یکشنبه چهاردهم اسفند ۱۳۹۰ساعت 19:36  توسط احسان نصری
|
او پیامبری بود که کتاب نداشت. معجزهای هم.اسباب رسالت او تنها خوشهای گندم بود که خدا به او داده بود. خدا گفته بود: دشمناناند که معجزه میخواهند، معجزهای که مبهوتشان کند.
دوستان اما تنها با اشارهای ایمان میآورند. و این خوشههای گندم برای اشاره کافی است.
پیامبر، کوی به کوی و شهر به شهر رفت و گفت: آی مردم، به این خوشه گندم نگاه کنید. قصه این گندم، قصه شماست که چیده میشود و به آسیاب میرود تا ساییده شود و پس از آن خمیری خواهد شد در دستهای نانوا؛ و میرود تا داغی تنور را تجربه کند، میرود تا نان شود، مائده مقدس سفرهها.
آی مردم، شما نیز همان خوشههای گندمید که در مزرعه خدا بالیدهاید. نترسید از این که چیده میشوید، خود را به آسیابان روزگار بسپارید تا در آسیاب دنیا شما را بساید، تا درشتیهایتان به نرمی بدل شود و سختیهایتان به آسانی.
خداوند نانوای آدمهاست. خمیرتان را به او بدهید تا در دستهایش ورزیده شوید، خدا بر روحتان چاشنی درد و نمک رنج خواهد زد و شما را در دستان خود خواهد فشرد؛ طاقت بیاورید، طاقت بیاورید تا پرورده شوید.
و کیست که نداند خداوند او را در تنور خود خواهد نشاند؛ این سنت زندگی است. اما زیباتر آن است که با پای خود به تنورش درآیید و بسوزیید، نه از سر بیچارگی و اضطرار، که از سر شوق و اختیار.
پیامبر گفت: صبوری کنید تا نان شوید؛ نانی که زیبنده سفرههای ملکوت باشد. صبوری کنید تا نان شوید؛ نانی که به مذاق خدا خوش آید.
هزاران سال است که نان در سفره آدمی است تا به یادش آورد قصه خوشههای گندم و آسیاب و تنور را... قصه نان پختن، نان قسمت کردن، نان شدن را...
عرفان نظرآهاری
برچسبها:
عرفان نظرآهاری,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در جمعه سی ام دی ۱۳۹۰ساعت 14:51  توسط احسان نصری
|
یلدا نام فرشته ای است بالا بلند، با تن پوشی از شب و دامنی از ستاره. یلدا نرم نرمک با مهرآمده بود. با اولین شب پاییز و هر شب ردای سیاهش را قدری بیش تر بر سر آسمان می کشید تا آدم ها زیر گنبد کبود آرام بخوابند.
یلدا هرشب بر بام آسمان و در حیاط خلوت خدا راه می رفت ولابه لای خواب های زمین، لالایی اش را زمزمه می کرد. گیسوانش در باد می وزید و شب به بوی او آغشته می شد.
یلدا، شبی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت. آتش که می دانی، همان عشق است. یلدا آتش را در دلش پنهان کرد تا شیطان آن را ندزدد. آتش در یلدا بارور شد.
فرشته ها به هم گفتند: " یلدا، آبستن است، آبستن خورشید. و هر شب قطره قطره خونش را به خورشید می بخشد و شبی که آخرین قطره را ببخشد، دیگر زنده نخواهد ماند".
فرشته ها گفتند: " فردا که خورشید به دنیا بیاید، یلدا خواهد مرد".
یلدا همیشه همین کار را می کند، می میرد و به دنیا می آورد. یلدا آفرینش را تکرار می کند.
راستی، فردا که خورشید را دیدی به یاد بیاور که او دختر یلداست و یلدا نام همان فرشته ای است که روزی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت.
عرفان نظرآهاری
شب یلدای همگی شما پیشاپیش مبارک
برچسبها:
عرفان نظرآهاری,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۰ساعت 20:56  توسط احسان نصری
|
خدایم لابهلای توفان بود
پسر نوح به خواستگاری دختر هابیل رفت. دختر هابیل جوابش كرد و گفت: نه، هرگز، همسری ام را سزاوار نیستی؛ تو با بدان نشستی و خاندان نبوتت گم شد. تو همانی كه بر كشتی سوار نشدی. خدا را نادیده گرفتی و فرمانش را. به پدرت پشت كردی، به پیمان و پیامش نیز.
غرورت، غرقت كرد. دیدی كه نه شنا به كارت آمد و نه بلندی كوه ها!
پسر نوح گفت: اما آن كه غرق می شود، خدا را خالصانه تر صدا می زند، تا آن كه بر كشتی سوار است. من خدایم را لابهلای توفان یافتم، در دل مرگ و سهمگینی سیل.
دختر هابیل گفت: ایمان، پیش از واقعه به كار می آید. در آن هول و هراسی كه تو گرفتار شدی، هر كفری بدل به ایمان می شود. آن چه تو به آن رسیدی، ایمان به اختیار نبود، پس گردنی خدا بود كه گردنت را شكست.
پسر نوح گفت: آنها كه بر كشتی سوارند، امنند و خدایی كجدار و مریز دارند كه به بادی ممكن است از دستشان برود. من اما آن غریقم كه به چنان خدای مهیبی رسیدم كه با چشمان بسته نیز می بینمش و با دستان بسته نیز لمسش می كنم. خدای من چنان خطیر است كه هیچ توفانی آن را از كفم نمی برد.
دختر هابیل گفت: باری، تو سركشی كردی و گناهكاری. گناهت هرگز بخشیده نخواهد شد.
پسر نوح خندید و خندید و خندید و گفت: شاید آن كه جسارت عصیان دارد، شجاعت توبه نیز داشته باشد. شاید آن خدا كه مجال سركشی داد، فرصت بخشیده شدن هم داده باشد!
دختر هابیل سكوت كرد و سكوت كرد و سكوت كرد و آنگاه گفت: شاید. شاید پرهیزكاری من به ترس و تردید آغشته باشد، اما نام عصیان تو دلیری نبود. دنیا كوتاه است و آدمی كوتاهتر. مجال آزمون و خطا نیست.
پسر نوح گفت: به این درخت نگاه كن. به شاخههایش. پیش از آنكه دست های درخت به نور برسند. پاهایش تاریكی را تجربه كرده اند. گاهی برای رسیدن به نور باید از تاریكی عبور كرد. گاهی برای رسیدن به خدا باید از پل گناه گذشت...
من این گونه به خدا رسیدم. راه من اما راه آسانی نیست. راه تو زیباتر است، راه تو مطمئن تر، دختر هابیل!
پسر نوح این را گفت و رفت: دختر هابیل تا دور دست ها تماشایش كرد و سالهاست كه منتظر است و سالهاست كه با خود می گوید: آیا همسری اش را سزاوار بودم؟!
عرفان نظرآهاری
برچسبها:
عرفان نظرآهاری,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۰ساعت 13:59  توسط احسان نصری
|
پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم، تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی.
پرنده گفت: من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است. انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد، چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموش می شود. پرنده این را گفت و پر زد.
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : "یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی؟ "
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آنوقت رو به خدا کرد و گریست....
عرفان نظرآهاري
برچسبها:
عرفان نظرآهاری,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در دوشنبه یازدهم مهر ۱۳۹۰ساعت 10:5  توسط احسان نصری
|
بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید ؛ بی خیال . فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار و حکایت می کرد از لبخندش ، که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد
و دستهایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل داشت . چای خوش طعم بود . پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است ، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد دعا می کند و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت .
ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد . و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت .
و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست ، حتما عاشق است و آن که عاشق است ، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت .
دست بر دسته صندلی اش گذاشت . دست بر حافظه چوب و وچوب ، نجار را به یاد آورد و نجار ، درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سالهای سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند زد . و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک .
و آنکه می کارد و دل می بندد و پیوند می زند ، امیدوار است و آن که امید دارد ، حتما عاشق است و آن که عاشق است ، ، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت .
و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید ، با خود گفت : حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند ، پس برای من هم خدایی است .
و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است.
عرفان نظرآهاري
برچسبها:
عرفان نظرآهاری,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در پنجشنبه دهم شهریور ۱۳۹۰ساعت 11:46  توسط احسان نصری
|
می خواستند سرش را ببرند .
خودش این را می دانست .
او معنی کاسه آب و چاقو را می فهمید .
با مادرش هم همین کار را کردند . آبش دادند و سرش را بریدند .
ترسیده بود . گردنش را گرفته بودند و می کشیدند .
قلب قرمزش تند تند میزد . کمک می خواست . فریاد میزد و صدایش تا آسمان هفتم بالا می رفت .
خدا فرشته ای فرستاد تا گوسفند بی تاب را آرام کند .
فرشته آمد و نوازشش کرد و گفت : " چقدر قشنگ است این که قرار است خودت را ببخشی تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند . آدم ها سپاسگزار توان و قوت قدم هایشان از توست . تاب و توانشان هم .
تو به قلب هایشان کمک میکنی تا بهتر بتپد ، قلب هایی که می توانند عشق بورزند .
پس مرگ تو ، به عشق کمک می کند .تو کمک میکنی تا آدم امانت بزرگی را که خدا برشانه های کوچکش گذاشته بر دوش کشد .
تو و گندم و نور ، تو پرنده و درخت همه کمک میکنید تا این چرخ بچرخد ، چرخی که نام آن زندگی است
گوسفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلویش را ببوسد ... او قطره قطره بر خاک چکید ،
اما هر قطره اش خشنود بود ، زیرا به خدا ، به عشق ، به زندگی کمک کرده بود ...
عرفان نظرآهاری
برچسبها:
عرفان نظرآهاری,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در دوشنبه هفتم شهریور ۱۳۹۰ساعت 0:32  توسط احسان نصری
|
هر روز
شيطان لعنتي
خط هاي ذهن مرا
اشغال مي كند
هي با شماره هاي غلط ، زنگ مي زند،
آن وقت من اشتباه مي كنم و او
با اشتباه هاي دلم حال مي كند.
ديروز يك فرشته به من مي گفت:
تو گوشي دل خود را بد گذاشتي
آن وقت ها كه خدا به تو مي زد زنگ
آخر چرا جواب ندادي
چرا بر نداشتي؟!
يادش به خير
آن روزها
مكالمه با خورشيد
دفترچه هاي ذهن كوچك من را
سرشار خاطره مي كرد
امروز پاره است
آن سيم ها
كه دلم را
تا آسمان مخابره مي كرد.
×××
با من تماس بگير ، خدايا
حتي هزار بار
وقتي كه نيستم
لطفا پيام خودت را
روي پيام گير دلم بگذار
عرفان نظرآهاری
برچسبها:
عرفان نظرآهاری
+
نوشته شده در چهارشنبه دوم شهریور ۱۳۹۰ساعت 19:26  توسط احسان نصری
|
پشتش سنگين بود و جادههاي دنيا طولاني ميدانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته ميخزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه دور بود.
سنگپشت تقديرش را دوست نميداشت و آن را چون اجباري بر دوش ميكشيد.
پرندهاي در آسمان پر زد، سبك؛ و سنگپشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست.
كاش پُشتم را اين همه سنگين نميكردي. من هيچگاه نميرسم. هيچگاه.
و در لاك سنگي خود خزيد، به نيت نا اميدي...
خدا سنگپشت را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كُرهاي كوچك بود
و گفت: نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس نميرسد !
چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است.
حتي اگر اندكي. و هر بار كه ميروي، رسيدهاي.
و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست، تو پارهاي از هستي را بر دوش ميكشي؛ پارهاي از مرا.
خدا سنگپشت را بر زمين گذاشت... .
ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و رفت، حتي اگر اندكي؛ و پارهاي از «او» را با عشق بر دوش می كشيد...
عرفان نظرآهاري
برچسبها:
عرفان نظرآهاری,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در یکشنبه سی ام مرداد ۱۳۹۰ساعت 10:55  توسط احسان نصری
|
فرشته تصميمش را گرفته بود. پيش خدا رفت و گفت:
خدايا، مي خواهم زمين را از نزديك ببينم. اجازه مي خواهم و مهلتي كوتاه. دلم بي تاب تجربه اي زميني است.
خداوند درخواست فرشته را پذيرفت.
فرشته گفت: تا بازگردم بال هايم را اينجا مي سپارم؛ اين بال ها در زمين چندان به كار من نمي آيد.
خداوند بالهاي فرشته را بر روي پشته اي از بال هاي ديگر گذاشت و گفت: بال هايت را به امانت نگاه مي دارم، اما بترس كه زمين اسيرت نكند، زيرا كه خاك زمينم دامنگير است.
فرشته گفت: بازمي گردم، حتما بازمي گردم. اين قولي است كه فرشته اي به خداوند مي دهد.
فرشته به زمين آمد و از ديدن آن همه فرشته ي بي بال تعجب كرد. او هر كه را مي ديد، به ياد مي آورد. زيرا او را قبلا در بهشت ديده بود. اما نمي فهميد چرا اين فرشته ها براي پس گرفتن بالهايشان به بهشت بر نمي گردند.
روزها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چيزي را از ياد برد. و روزي رسيد كه فرشته ديگر چيزي از آن گذشته ي دور و زيبا به ياد نمي آورد؛ نه بالش را و نه قولش را.
فرشته فراموش كرد. فرشته در زمين ماند.
فرشته هرگز به بهشت برنگشت.
برچسبها:
عرفان نظرآهاری,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در چهارشنبه بیست و ششم مرداد ۱۳۹۰ساعت 12:15  توسط احسان نصری
|
ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب ميفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هياهو ميكردند و هول ميزدند و بيشتر ميخواستند.
توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،دروغ و خيانت، جاهطلبي و ... هر كس چيزي ميخريد و در ازايش چيزي ميداد. بعضيها تكهاي از قلبشان را ميدادند و بعضي پارهاي از روحشان را. بعضيها ايمانشان را ميدادند و بعضي آزادگيشان را.
شيطان ميخنديد و دهانش بوي گند جهنم ميداد. حالم را به هم ميزد. دلم ميخواست همه نفرتم را توي صورتش تف كنم.
انگار ذهنم را خواند. موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم،فقط گوشهاي بساطم را پهن كردهام و آرام نجوا ميكنم. نه قيل و قال ميكنم و نه كسي را مجبور ميكنم چيزي از من بخرد. ميبيني! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديكتر آورد و گفت: البته تو با اينها فرق ميكني.تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات ميدهد. اينها سادهاند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب ميخورند.
از شيطان بدم ميآمد. حرفهايش اما شيرين بود. گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت.
ساعتها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبهاي عبادت افتاد كه لا به لاي چيزهاي ديگر بود. دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد.
به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم. توي آن اما جز غرور چيزي نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت. فريب خورده بودم، فريب. دستم را روي قلبم گذاشتم،نبود! فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشتهام.
تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم. ميخواستم يقه نامردش را بگيرم. عبادت دروغياش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم. به ميدان رسيدم، شيطان اما نبود.
آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم. اشكهايم كه تمام شد،بلند شدم. بلند شدم تا بيدليام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را.
و همانجا بياختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم. به شكرانه قلبي كه پيدا شده بود .
همين !!!!!!
برچسبها:
عرفان نظرآهاری,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۹۰ساعت 20:5  توسط احسان نصری
|
در و دیوار دنیا رنگی است، رنگ عشق.خدا جهان را رنگ کرده است. رنگ عشق. و این رنگ همیشه تازه است و هرگز خشک نخواهد شد.از هر طرف که بگذری، لباست به گوشه ای خواهد گرفت و رنگی خواهی شد.اما کاش چندان هم محتاط نباشی؛ شاد باش و بی پروا بگذر، که خدا کسی را دوست تر دارد که لباسش رنگیتر است...عرفان نظرآهاریبرچسبها:
عرفان نظرآهاری,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در یکشنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۹۰ساعت 20:16  توسط احسان نصری
|
هشدار آب های جهان بوی نفت می دهند نفت بوی دلار دلار بوی خون خون بوی ایدز ایدز ، بوی حقارت آدم های یکبار مصرف ! بچه ها ، تو را به خدا مواظب باشید بنی آ دم اعضای خود می فروشد !
عرفان نظرآهاری
برچسبها:
عرفان نظرآهاری,
داستان های ساده اما قشنگ
+
نوشته شده در یکشنبه یکم خرداد ۱۳۹۰ساعت 23:47  توسط احسان نصری
|