ساده اما قشنگ
یک شهر پر از خالی...
من دور شدم از تو، اما به چه بد حالی!
تو دور شدی از من، در اوج سبکبالی
آن لحظه که می رفتی، پرسیدی از احوالم
با بغض گلوگیری گفتم که: خوشم... عالی...
خندیدی و خندیدم، تو از ته دل، اما
من از سر ناچاری، یک خنده ی پوشالی
رفتی و جهانم را با رفتن خود بردی
بعد از تو به جا مانده یک شهر پر از خالی
حالا منِ افسرده، تنهایم و دلمرده
ده سال جلو افتاد بحران میانسالی
با اینکه مرا تنها، در غصه رها کردی
دلخوش به همینم که، امروز تو خوشحالی...
احسان نصری
برچسبها:
اشعار
,
غزل
,
احسان نصری
+
نوشته شده در دوشنبه هشتم آبان ۱۳۹۶ساعت 15:20  توسط احسان نصری |
آدرس کانال تلگرام:
sadeamaghashang@
صفحه نخست
پروفایل مدیر وبلاگ
پست الکترونیک
آرشیو وبلاگ
عناوین مطالب وبلاگ
نوشته های پیشین
اسفند ۱۴۰۲
بهمن ۱۴۰۲
آذر ۱۴۰۲
مهر ۱۴۰۲
تیر ۱۴۰۲
خرداد ۱۴۰۲
فروردین ۱۴۰۲
اسفند ۱۴۰۱
آذر ۱۴۰۱
آبان ۱۴۰۱
مرداد ۱۴۰۱
اسفند ۱۴۰۰
بهمن ۱۴۰۰
آبان ۱۴۰۰
تیر ۱۴۰۰
خرداد ۱۴۰۰
اردیبهشت ۱۴۰۰
فروردین ۱۴۰۰
اسفند ۱۳۹۹
بهمن ۱۳۹۹
دی ۱۳۹۹
آذر ۱۳۹۹
آبان ۱۳۹۹
مهر ۱۳۹۹
شهریور ۱۳۹۹
مرداد ۱۳۹۹
تیر ۱۳۹۹
خرداد ۱۳۹۹
اردیبهشت ۱۳۹۹
فروردین ۱۳۹۹
اسفند ۱۳۹۸
مرداد ۱۳۹۸
تیر ۱۳۹۸
خرداد ۱۳۹۸
اردیبهشت ۱۳۹۸
اسفند ۱۳۹۷
آرشيو
آرشیو موضوعی
اشعار
بریده کتاب
جمعه های انتظار
روزهای جانسوز
رسولان خاموش
بهانه های دلم
داستانهای ساده اما قشنگ
پیوندها
من در شعر نو
پانتومیم چشمانت (احسان نصری)
حوض نقاشی
RSS