نشد سلام دهم - عشق را جواب بگیرم
غرور یخ زده را، رو به آفتاب بگیرم

نشد که لحظه ی فرّار مهربان شدنت را
به یادگار، برای همیشه قاب بگیرم

نشد تقاص همه عمر تشنه جانی خود را
به جرعه ای ز تو - از خنده ی سراب - بگیرم

چرا همیشه تو را، ای همه حقیقتم از تو!
من از خیال بخواهم و یا ز خواب بگیرم

چقدر می شود آیا در این کرامت آبی
شبانه تور بیاندازم و حباب بگیرم

حصار دغدغه نگذاشت تا دقیقه ای از عمر
به قول چشم تو: «حالی هم از شراب بگیرم»

خلاصه مثل مترسک گذشت زندگی من
نشد که عرصه ی پروازی از عقاب بگیرم

محمدعلی بهمنی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمدعلی بهمنی
+ نوشته شده در  شنبه سیزدهم آبان ۱۳۹۶ساعت 22:22  توسط احسان نصری  |