غمش رهایی و خوشحالی اش گرفتاری
هزار خوش دلی آکنده با خود آزاری

درست می شنوی؛ عاشقانه می گویم
بدان که شعر دروغ است و عشق، بیماری

سراغی از تو نگیرم بگو چه کار کنم؟
که جان به لب شدم از قهر و آشتی، آری

به دوست داشتنت افتخار خواهم کرد
ولی کلافه ام از این جنون ادواری

اگر دوباره سراغی گرفتم از تو، نباش
مرا رها کن و خود را بزن به بیزاری

دو روز بی خبرم از تو و نمی میرم
چنین نبود گمانم به خویشتن داری

دلم به زندگی سخت و مرگ راحت بود
مگر تو باز بگویی که دوستم داری

مهدی فرجی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, مهدی فرجی
+ نوشته شده در  چهارشنبه یکم شهریور ۱۳۹۶ساعت 15:24  توسط احسان نصری  |