ضربانم تند می زند
وقتی مرا نفس می خوانی

و مجاب می کنی ام
حتی از کوچکترین دروغ ها
وقتی نگاهت را
به لبانم می دوزی

خوب من
دست نگه دار

می ترسم

می ترسم زمان خوبی را
برای عاشق شدن
انتخاب نکرده باشیم

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  شنبه سی ام دی ۱۳۹۱ساعت 13:44  توسط احسان نصری  | 

هنوز آیا تو شعرم را، به شور و شوق می خوانی؟
و من را چون گذشته، پاره ای از خویش می دانی؟

سکوتم تشنه ی لمس صدای خنده هایت شد
شبیه یک بیابان و امید روز بارانی

چه دلگیرم از این -شب بی تو بودن های بعد از تو-
و دلتنگ همان طعم گس شب های آبانی

شب یلدا گذشته، من ولی همواره می رنجم
از این روزی که کوتاه است و از شب های طولانی

تمام شب میان خواب هایم در گذر هستی
اگرچه تو گذشتی از دلم با هرچه آسانی

لباس گرم بر تن کن، کلاهی بر سرت بگذار
که بد تا می کند دلسردیت همچون زمستانی...

نوید هفتصد سالِ پر از غم را برایم داشت
تمام خاطراتت، هفتمین ماه فراوانی

وجودم از تو سرشار و خیالم از تو لبریز است
فراموشت نخواهم کرد، حتی کمتر از آنی

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  جمعه یکم دی ۱۳۹۱ساعت 15:31  توسط احسان نصری  | 

سرانجام روزی
به قلبت باز خواهم گشت
هرچند سخت
هرچند دور
و هرچند دیر باشد
تا دلیلی بر
اثبات این حقیقت باشم که:
"دیر رسیدن
بهتر از هرگز نرسیدن است"

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  پنجشنبه نهم آذر ۱۳۹۱ساعت 11:10  توسط احسان نصری  | 

صبح هنگام
زره روحم را بر تن می کنم
تا آماده ی رویارویی با تو شوم
و شب هنگام
با روحی خسته
و دلی زخم خورده
خود را برای فردا آماده می کنم
با این همه خستگی
دیگر توانی برای سرودن از زیبایی چشمانت می ماند؟

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  یکشنبه سی ام مهر ۱۳۹۱ساعت 12:14  توسط احسان نصری  | 

وقتی که خوابم می برد هر بار من
می آیی و می بینمت انگار من

پس می زنی حتی میان خواب، من را
اما حقیقت را می شوم انکار من

مثل غزالی در فرار و منطقت اینکه:
آزادیت را می شوم دیوار من

می خندی و منکر شوی فرهاد ها را
از هرچه عشق و عاشقی بیزار من

مثل یهودا بودی و می دیدم این را
با طعنه ات روزی شوم بر دار من

همچون زمین لرزه، همراه پس لرزه
در خاطرم «نه» گفتنت را می شوم تکرار من

بی رحمیت دارد سرایت در هوا وَ
حس می کنم که می شوم بیمار من

«من بی تو می میرم» زیر لب شکوایه کردم
مثل همیشه دادمت هشدار من

روزی تو می گفتی: دلسرد نشو از عشق
حال تو دوری و دلگیر و تب دار من

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  شنبه هشتم مهر ۱۳۹۱ساعت 10:59  توسط احسان نصری  | 

من و تو...
تو و من...
هر چه می کنم
زبانم به "ما" نمی چرخد
تقصیر من نیست
زبانم هنوز به دروغ های تو عادت نکرده

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  پنجشنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۱ساعت 10:58  توسط احسان نصری  | 

آرام آرامم

این روزها
وسعت صبرم
حد و مرز ندارد
به اندازه ی تمام وسواس تو
بعد از شنیدن هر عطسه

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۱ساعت 15:26  توسط احسان نصری  | 

به دادگاه می رود
برای درخواست طلاق
به جرم پرسه های شبانه ی بی او
این روز ها او هم
حوصله ی من را ندارد
شبیه ترینم
سایه ام

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  پنجشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۱ساعت 11:50  توسط احسان نصری  | 

می دانی؟

زیاد طفره می روی

زیاد پنهان می کنی کلامت را
پشت صدایی لرزان

زیاد به بازی می گیری حروف را
برای گفتن نه حرف

و من فقط خیره می نشینم
پانتومیم چشمانت را

بار دیگر که آمدی
چشم بندت را هم بیاور
شاید باورم شد
اینکه در خیالت نیستم

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  شنبه چهاردهم مرداد ۱۳۹۱ساعت 11:19  توسط احسان نصری  | 

با هر رعد و برق
به کوچه می دوم
گوش فرا می دهم
تا شاید صدای فرشته ای
در میانش نهفته باشد
تا شاید کسی نام منتقمی را فریاد کند
منتقمی که سالهاست
روز خوب را به او حواله داده اند

خودت بگو
چند بار دیگر
لباس باران زده ام
بی گرمای وجودت خشک شود؟

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری, جمعه های انتظار
+ نوشته شده در  جمعه ششم مرداد ۱۳۹۱ساعت 18:55  توسط احسان نصری  | 

بیزارم از تمام سه نقطه های ناپدید
این حرفهای گم از انحنای دید

بیزارم از خودم، دلم، خیال تو
قلبی که با وجود تو در سینه ام تپید

بیزارم از لب سرخ و چشم مست تو
چشمی که در وجود من این عشق را ندید

بیزارم از تلف سال های زندگی
عمری که غم فروخت و شادیم خرید

بیزارم از تمام گذشته، تمام حال
بیزارتر من از ماضی بعید

بیزارم از خودم، دلم، این سوال بی جواب
عشقی چرا چنین خدا در من آفرید؟

بیزارم از عذاب گناه و اینبار قلب من
باید که داده شود غسل در اسید

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۱ساعت 14:12  توسط احسان نصری  | 

بگذار به غیر از من و تو
دیگران نیز بدانند
دلیل این همه گرما
و ذوب شدن یخچال های قطبی
"آه" های من است
نه "اثرات گلخانه ای"
گلخانه ای که بعد از رفتن تو پوسید
کاری از دستش بر نمی آید...

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  پنجشنبه چهارم خرداد ۱۳۹۱ساعت 11:51  توسط احسان نصری  | 

دیروز زمستانی
وجودم از تو گرم بود
و امروز تابستانی
بی تو
در بُهت و حیرت
یخ زده ام
دیگر به گردش فصل ها اعتقادی ندارم
به گزارش هواشناسی هم
منبع گرما را یافته ام
پس تا آمدنت
دخیل می بندم این نیمکت را

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 13:24  توسط احسان نصری  | 

گرفتگی عضلات
دو روزی بیش
میهمان تنهایی من نیستند
در باران بهاری
دلم می گیرد
من مانده ام
با این میهمان همیشگی چه کنم؟

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  یکشنبه سوم اردیبهشت ۱۳۹۱ساعت 12:36  توسط احسان نصری  | 

باورت خواهد شد
که از این تنهایی
چه بلایی به سر ما آید
باورت خواهد شد
که از این بی تابی
چه تبی بر تن ما می آید

باورت خواهد شد
که چه دوران بدی
بعد از این خاطره ها
بی امان در دل ماست
باورت خواهد شد
که چه باران بدی
بعد از این قهقهه ها
ناگهان بر سر ماست

باورت خواهد شد
که چرا ثانیه ها
وقت و بی وقت ز گذر می ماند
باورت خواهد شد
که چرا قافیه ها
گاه و بی گاه فقط شعر حزین می خواند

باورت خواهد شد
پس از این روز وداع
روزها همه پوچی و تباهی باشد
باورت خواهد شد
پس از این لحن صدا
بسته بر گفتن آهی باشد

باورت خواهد شد
که همیشه رفتن
پاسخ مسئله نیست
باورت خواهد شد
که همیشه ماندن
بدتر از فاصله نیست

باورت خواهد شد
رجعت مردی که
در کلاس اول
زیر باران آمد
قصه ای بیش نبود
باورت خواهد شد
همه ی دردی که
در هراس و وحشت
خبرش را به زبان آوردم
غصه ی خویش نبود

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, احسان نصری
+ نوشته شده در  دوشنبه پانزدهم اسفند ۱۳۹۰ساعت 7:48  توسط احسان نصری  | 

کلاس که همان کلاس است

استاد هم همان استاد

میز و نیمکت ها هم که فرقی نکرده اند

تنها جای تو خالیست

که آن هم

با کیف های تلنبار شده

پر شده است

پس همین طور به رفتنت ادامه بده

 

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  سه شنبه دوم اسفند ۱۳۹۰ساعت 13:37  توسط احسان نصری  | 

چرا ناراحتی؟
برو
با خیال راحت
پشت سرت را نگاه نکن
برو
ببین چه شادم
تو هم بخند
اینجوری قشنگ تره
برو
برو و به او برس
می دانم
مشکل از من بود
برو دیگه
یک بار هم که شده
خوشبختی به من روی آورده
برو و این خوشبختی را از من نگیر

احسان نصری

 


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و پنجم بهمن ۱۳۹۰ساعت 20:29  توسط احسان نصری  | 

رفتی و چه سخت از دل من پاک شدی
اشکی شدی و به گونه نمناک شدی

یک عمر تو از درد فراق ترسیدی
رفتی و بگو چگونه بی باک شدی؟

بر دیده نهادم همه عمر چهره ی تو
رفتی و گم از دیده و ادراک شدی

با بودن تو بهار من تضمین بود
رفتی و مرا موجب کولاک شدی

با خستگی و درد کنارم بودی
رفتی و عجب که چالاک شدی!

پروانه همیشه منزلش دوش تو بود
رفتی و به یک باره تو ضحاک شدی

با رفتن تو قلب من از سنگ گذشت
اما چه بگویم که تو حکاک شدی

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۰ساعت 18:9  توسط احسان نصری  | 

دیشبم خوب گذشت

تا سحر بیداری

تا سحر درد و غمی تکراری

و زمانی که نباشی

کجا دلداری؟

 

دیشبم خوب گذشت

تا سحر فکر و خیال

تا سحر فکر گرفتن ز تو یک لحظه مجال

تا سحر پرسه ی پوچ

پی یک راه محال

 

دیشبم خوب گذشت

لحظه ای تب کردم

لحظه ای لرزیدم

لحظه ای جسم تو را

در کنارم دیدم

و سراب گشتی و این را ز خودم

بارها پرسیدم

که چرا رنجیدی

که چرا این همه احساس مرا

تو فقط خندیدی

و چرا رفتی و غم را

تو به من بخشیدی

 

دیشبم خوب گذشت

تا سحر راز و نیاز

تا سحر یا ربم این بود

که برگردی تو باز

تا که یک بار دگر این منِ مملو نیاز

بنگرم خنده ی خود را در رخت آینه ساز

 

دیشبم خوب گذشت

چون فقط فکر تو را

در سرم پروردم

چون فقط خاطرم آمد این را

بهترین ثانیه ها را با تو من سر کردم

و همین موجب این شد که از عمق وجود

خواستم تا بار دگر

پیش تو برگردم

 

دیشبم خوب گذشت

تا دم صبح فقط بارش باران دیدم

و چنان بود که من

این چنین فهمیدم

که پس از یک شب تار

صبحدمی تارتر است

 

دیشبم خوب گذشت...

 

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, احسان نصری
+ نوشته شده در  جمعه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۰ساعت 18:33  توسط احسان نصری  | 

فردا برایم روزی عجیب است

یک روز عادی

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه امروز

یک از بی نهایت روزهای خدا

یک روز سرد و منجمد زمستانی

 

اما عجیب

 

چرا؟

فقط من می دانم

 

کوهی نگرانی

کوهی آرزو در دل

کوهی حس گناه

کوهی غم

و کوهی دلِ پُر از خدا

که فردا مرا از خود می راند

 

و اندکی شوق

برای تجربه های جدید

 

درست حسی شبیه به

شب قبل از امتحان

که با انبوهی ترس

با انبوهی تشویش

و با انبوهی سوال بی جواب

که فردا چه خواهد شد

لب بر فنجان قهوه می گذارم

و فقط به شوق دیدار او

تا صبح

به جای مرور درس

خاطراتمان را مرور می کنم

 

اما خوشحالم

 

خوشحالم که کسی جز من

نمی داند فردا چه خواهد شد

 

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, احسان نصری
+ نوشته شده در  دوشنبه دهم بهمن ۱۳۹۰ساعت 9:8  توسط احسان نصری  | 

یه روزی
نه خیلی دور
یه نفر رو 6تا دوست داشتم
اونم منو 6تا دوست داشت
6 واسه من و اون شده بود یه عدد مقدس
6 واسه ما نهایت همه چیز بود

من 6تا گل به اون می دادم
اونم 6تا آدامس توپی می داد به من
من 6تا لواشک واسش می خریدم
اونم 6تا تمبر هندی واسه من می خرید
من 6تا دونه پفک بهش می دادم
اونم 6تا شکلات تلخ به من می داد

همیشه همین جوری بود

وقتی از من نمرم رو می پرسید
جواب می دادم 6 شدم
چون 6 از 20 هم بالاتر بود
وقتی ازش می پرسیدم لباست چقدر شد؟
با یه خنده ی قشنگ جواب می داد
6 تومن

تو اواخر اردیبهشت
وقتی درختا سبز بود
دزدکی می رفتیم و 6تا بِس می چیدیم
همش 6تا دونه ها
ولی شیرینیِ اون 6تا دونه بِس
از یه شیشه پره عسل هم بیشتر بود

همیشه و همیشه
هرجا
حتی قله قاف هم که بودیم
باید 6ام هر ماه
به هم می رسیدیم
و این روز رو جشن می گرفتیم
و 6بار قسم می خوردیم
تا 6روز دیگه با هم بمونیم
چون 6روز تا ابد بود

شبها موقع خواب
6تا میس کال واسه هم می انداختیم
تا 6بار یاده همدیگه بیوفتیم

اما یه روز
اون 6تا بهونه آورد
که منو 6تا بی حوصله کرد
و...

تموم شد
همه چی تموم شد
بدون اینکه بفهمیم چرا

حالا
بعد از 6روز
با یه دلِ 6تیکه اومده
روبروم ایستاده

بهم می گه:
هنوز هم 6تا دوستم داری؟
غافل از اینکه
من 6روزه که فراموشش کردم
همش 6روزه ها

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, احسان نصری
+ نوشته شده در  چهارشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۰ساعت 19:44  توسط احسان نصری  | 

امروز فقط نام تو را می خوانیم
فردا که بیایی دگر از یاری تو می مانیم

ما مردم کوفه ایم اگرچه فریاد زنیم:
ای منتقم آل حسین آمدنت می خواهیم

هر صبحِ سحر به جای عهدی با تو
در ظلمت و در غفلت خود می خوابیم

آقا به خدا آمدنت بهانه است
زیرا که فقط رفاه خود می خواهیم

احسان نصری

برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری, جمعه های انتظار
+ نوشته شده در  جمعه سی ام دی ۱۳۹۰ساعت 14:53  توسط احسان نصری  | 

صبح روزی دیگر

با تنی خسته ز خواب

با تنی خسته ز بی رحمی این چرخ خراب

با روانی که پیاپی به عذاب

می دوم در پی هیچ

می دوم در پی باد

تا که یابم ز تو نقشی ز سراب

تا که اینبار بجویم و بگویم به تو من

درد این خانه خراب

تا که یکبار دگر از لب تو

سر کشم جام شراب

می دوم در پی هیچ

می دوم در پی باد

تا که شاید ز رخ مبهم تو

که در آن سایه ی دور

در دلم اِستاده

و به حال من رنجور و تهی می خندد

ردپایی یابم

تا که شاید بتوانم اینبار

در حضور تو و این چشم پرآب

لب گشایم به سخن

و تمام غم دوری تو را

یک به یک شکوه کنم

می دوم در پی هیچ

می دوم در پی باد

تا که با کلّ وجود

له کنم حس غرور

و بگویم که کسی جای تو را

در دلم پر نکند

 

هِی...

نفسم بند آمد

بس که با فرض محال

این همه بی پر و بال

مثل یک خواب و خیال

در پی ات چرخیدم

 

شب سردی دیگر

با تنی خسته ز راه

با تنی خسته ز این ناله و آه

با روانی که شده خسته ز این بار گناه

عازم خانه ی بی تو

عازم مقبره ی خویشتنم

 

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, احسان نصری
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۰ساعت 12:17  توسط احسان نصری  | 

بچه که بودم

چنان آرزوی بزرگ شدن در سرم بود

که بعضی وقتا

اونقدر غذا می خوردم

که دلم درد می گرفت

به خيال اينکه با غذا خوردن

بزرگ و بزرگتر می شوم

بزرگ شدم

جيره غذاييم را کم کردم

با آرزوی اينکه ديگر بزرگ نشوم

اما هنوز،

هم بزرگ می شوم

هم دلم درد می گيرد

و تازه می فهمم

غصه هم جزو مواد غذايی محسوب می شود

و اين روزها سير سيرم می کند

هم از دنيا

هم از آدمهای داخل دنيا

هم از زندگی

 

بچه که بودم

تنها هدف بزرگ شدنم اين بود

که هرچه زودتر به مدرسه بروم

و درس بخوانم

و بسياری از چيزها را بفهمم

بزرگ شدم

به مدرسه رفتم

درس خواندم و بسياری از حقايق را فهميدم

و تازه فهميدم

که هرچه بيشتر نفهم باشی

زندگی شيرين تر است

و تمام حسرتم اين است:

ای کاش نمی فهميدم

نمی فهميدم و در همان جهالت کودکی می ماندم

 

بچه که بودم

برای اينکه نشان دهم

که از همه بزرگ ترم

دستان کوچکم را هرچه بيشتر

به سمت بالا می کشيدم

و فخر می فروختم

که از همه بزرگ ترم

بزرگ شدم

و تازه می فهمم

دليل عمل کودکيم را:

برای بزرگ شدن

بايد دستانت به سمت آسمان

و خدای آسمانها باشد

 

بچه که بودم

خيال می کردم

سياه ترين دستها

حتی دستهای سياه گرگ قصه

با آرد سپيد و پاک می شود

بزرگ شدم

و حالا

حتی به دست های سپيد

سپيد های به ظاهر واقعی هم شک دارم

 

بچه که بودم

تمام ترسم

و تمام دردم

سوزن آمپولی بود که گاهی وقتها

بخاطر غافل شدن از خودم

بايد تحمل می کردم

و تمام آرزويم اين بود

که ای کاش

نوک تمام آمپولهای دنيا

از پنبه باشد

بزرگ شدم

و تمام ترسم

و تمام دردم اين است

که چرا برای بسياری از دردها

هيچ آمپول التيام بخشی وجود ندارد

و تمام آرزويم اين است

که ای کاش تمام دردهای دنيا

همان درد سوزن آمپول دوران بچگی بود

 

بچه که بودم

اونقدر دور خودم می چرخيدم

که وقتی می ايستادم

کل دنيا دور سرم می چرخيد

بزرگ شدم

و تمام آرزويم اين است

که از اين سرگيجه های زجرآور رهايی يابم

 

بچه که بودم

بار هزار آه و التماس

با هزار خواهش و تمنا

سوار چرخ و فلک می شدم

و اين کار را

لذت بخش ترين کار دنيا می دانستم

بزرگ شدم

با هزار آه و التماس

با هزار خواهش و تمنا

می خواهم پياده شوم

اما گوش شنوايی نيست

تا مرا از چرخِ فلک

رهايی بخشد

 

بچه که بودم

نهايت آرزويم بزرگ شدن بود...

بزرگ شدم

و تنها آرزويم

يک لحظه از دوران کودکيست...

 

احسان نصری

+ نوشته شده در  شنبه هفدهم دی ۱۳۹۰ساعت 16:52  توسط احسان نصری  | 

اینبار هم به حس لعنتیم شک کن
بار دگر غمی تو بر دلم حک کن

پیراهن دل ز تو چه پر خون است
با زخم زبان تو روی آن لک کن

وقتی که دلم برای تو تنگ است
رویای مرا تو از خودت دک کن

مرغ دل من اسیر دست توست
فکری تو به حال زار مرغک کن

بیچاره دلم همیشه تلخی تو دید
یکبار شکرخنده ای تو برای طفلک کن

انگار که تو به عشق من بدبینی
اینبار بیا به حس خود شک کن

احسان نصری

برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  شنبه دهم دی ۱۳۹۰ساعت 18:37  توسط احسان نصری  | 

حتی زمانی که
از عشق و از احساس
از عاشقی
و از معشوق متنفری

زمانی که
از "ع" و "ش" و "ق" هم بیزاری

وقتی که از این حس لعنتی
بدت می آید

در تلاشی
تا بار دیگر
خود را در محوطه اش بیندازی
و باز تمارض کنی به عشق

و بار دیگر
بخاطر این فریب
جریمه شوی
و به جای گل سرخ
از معشوقت
کارت سرخ دریافت کنی

و دوباره از این درد شیرین
فقط تلخی در خاطرت بماند

بار دیگر تنفر
و بار دیگر عشق

هر روز و هر روز
فینالی جانفرسا است
بین این دو رقیب همیشگی

خب تو بگو
در سرزمین دل تو
بالاخره عشق پیروز است یا تنفر؟

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, احسان نصری
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۰ساعت 17:25  توسط احسان نصری  | 

امروز به گمانم که شمس بی تاب است

از تابش توست؟ شاید که آمده باشی

روزهایمان که یک به یک پوچ است

روزی خوش است که تو آمده باشی

در قلب سیه که سرد و تاریک است

یک کورسوی امید است شاید که آمده باشی

این طوطیا به چشمم اثر نمی کند اما

باز هم به دیده می کشم شاید که آمده باشی

ما منتظریم و پلک دل ناکسان بپرد!!!

از دلهره است شاید که آمده باشی

در خواب غفلتیم و امید به این داریم

با نامه ی کوفیان شاید که آمده باشی

گویند که در ماه محرم آیی

ای ماه من، ماه تو است شاید که آمده باشی

این هفته جمعه را تمام می خوابم

از شنبه می نگرم شاید که آمده باشی

 

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, احسان نصری, جمعه های انتظار
+ نوشته شده در  پنجشنبه دهم آذر ۱۳۹۰ساعت 16:59  توسط احسان نصری  | 

دنیا عجب جای عجیبیست!!!

 

روزی تو را با شوق

بر خود فرا خواند

روزی دگر اما

بی آنکه لبخند را

یا شهد یک قند را

برکام تو بیند

از مأمنش راند

 

روزی چنان آرام

زیر نم باران

در قلب تنگ تو

قصری ز عشق سازد

روزی دگر اما

با کفشی از آهن

بر روی احساست

همچون مغول تازد

 

روزی چنان غرقی

در لذت بوسه

حتی نمیفهمی

طعم جدایی را

روزی دگر اما

در حسرت اویی

تا نام گنگت را

زیر لبش آرد

 

روزی که می خواهی

تا در زمین باشی

جسم ضعیفت را

در خاک می کارد

روزی دگر اما

وقتی که از مردن

ترسی برایت نیست

این زهر شیرین را

از تو دریغ دارد

 

روزی که می خواهی

در کنجی از خلوت

در خود بیاسایی

دورت پر است از دوست

روزی دگر اما

وقتی که می خواهی

مهر سکوتت را

با حرف بگشایی

تنهای تنهایی...

 

دنیا عجب جای عجیبیست!!!

نیست؟!

 

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, احسان نصری
+ نوشته شده در  چهارشنبه دوم آذر ۱۳۹۰ساعت 16:6  توسط احسان نصری  | 

سلام. امروز دانشگاه بودم که اولین برف امسال آمد. قدمش مبارک ولی خب قدیما برفا بهتر بود ها. حداقل به صورت عمودی میامد.
بابا امروز چشم و چال من توو دانشگاه در اومد از بس این برفه رفت تو چشمام.
به نظر شما زمین کج شده یا آسمون که این برفا صاف میرن تو چشممون؟؟؟؟
+ نوشته شده در  سه شنبه هفدهم آبان ۱۳۹۰ساعت 19:3  توسط احسان نصری  | 

دیگر از جنگ هم نمی ترسم
از گلوله و فشنگ هم نمی ترسم

حتی مهم نیست دروغ دیگران
از مکر و نیرنگ هم نمی ترسم

وقتی دلیل نفس کشیدن نیست
شاید از مرگ هم نمی ترسم

باید گذشت و گذاشت این سمندان را
وقتی که از پای لنگ هم نمی ترسم

شاید دوباره دلم یاد دوران کرد
می گویمت که از قلب تنگ هم نمی ترسم

دیگر تمام شد داستان ترس
اما من از این نترس می ترسم

احسان نصری

برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  شنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۰ساعت 19:50  توسط احسان نصری  | 

هوا سرد است

به قدری سرد

که دل می شکند

خون یخ می بندد

قلب از تپیدن می ایستد

لب خند می میرد

و عشق سرما زده میشود

 

به قدری سرد

که وارونگی هوا رخ داده

 

هوا آلوده است

آلوده به دروغ

آلوده به غرور

آلوده به هوس

آلوده به کینه و نفرت

 

آلودگی همه جا هست

روی سنگ فرش خیابان

روی شاخه های خشک

روی شیشه ها

روی نیمکتهای دونفره

روی رزهای فروش نرفته

و حتی روی قطرات باران

که تازه به زمین رسیده اند

 

هوای آلوده روی چهره ها نشسته

و باعث روسیاهی شده

چهره ها کدر شده اند و صداقت محو

 

هوای آلوده وارد دلها شده

و باعث دلتنگی

دلهایی که گاه بی گاه می شکنند

 

هوای آلوده وارد ذهنها شده

و باعث کدورت خاطر

و حس بی حسی همه جا حکمفرماست

 

هوای آلوده وارد ریه ها شده

و باعث تنگی نفس

 

هوای آلوده وارد گلو شده

و باعث گلوله در گلو

گلوله هایی از جنس بغض

 

هوای آلوده حتی به چشم ها هم رحم نمیکند

وارد چشمها شده

و سوزشی عجیب به بار آورده

که فقط اشک ریختن چاره کار است

 

راستی سرما کی تمام می شود؟

چقدر دلم هوای تازه می خواهد

 

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, احسان نصری
+ نوشته شده در  پنجشنبه پنجم آبان ۱۳۹۰ساعت 18:9  توسط احسان نصری  | 

باز هم به خواب رفتم

بدون تو

باز هم آمدی

باز هم در کنار تو خوابیدم

باز هم تو را بوسیدم

باز هم موهایت را نوازش کردم

باز هم عطر تنت را استشمام کردم

باز هم گرمای نفست را حس کردم

باز هم تو برایم لالایی گفتی و بعد

 

باز هم دستی تکان دادی به نشانه ی رفتن

 

باز هم با این کابوس بیدار شدم

 

باز هم به خواب رفتم بدون تو

باز هم ...

 

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, احسان نصری
+ نوشته شده در  یکشنبه یکم آبان ۱۳۹۰ساعت 20:52  توسط احسان نصری  | 

نه در ذهنم هستی
و نه حتی در دلم

ولی برای اطمینان
تمام منافذ را میبندم
همه ی دیوارها را عایق میکنم
درها را قفل می کنم
کلون پنجره ها را میندازم
و همه جا را مین گذاری می کنم

و به امید خواب
چشم بر هم می فشارم

بی فایده است

باز هم خواب را روی مین قربانی کردی
تا خیال خود را به من برسانی

احسان نصری

برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احسان نصری
+ نوشته شده در  پنجشنبه چهاردهم مهر ۱۳۹۰ساعت 23:24  توسط احسان نصری  | 

آخر هم نفهمیدم که من تو را گول زدم یا تو مرا

ولی این را خوب میدانم

که جفتمان فریب خوردیم

دلهامان کور بود و گوشهامان بینا

و فقط لبهای هم را میدیدیم

که دست دلهای کورمان را گرفته بودند و بدنبال خویش می کشیدند

بدنبال خود می کشیدند و به جاده های سرسبز خیال می بردند

و دلهایمان اصلا هوس اصای سفیدشان را نمی کردند

راستی عقل کجا سرگرم بود که دیگر سراغ بچه ی زبان نفهمش را نمی گرفت؟

حتما او هم پی خیال خود می دوید که دیگر

لبهایمان کوک نبودند و آن ساز همیشگی و گوشنواز را نزدند

و همین کافی بود

آری همین کافی بود که دلهایمان بدون اصا

به اعماق دره ی جدایی افتادند و شکستند

و شاید این بود دلیل جدایی ما

و دلهایمان هرگز یکدیگر را پیدا نکردند

 

احسان نصری

+ نوشته شده در  شنبه نهم مهر ۱۳۹۰ساعت 23:40  توسط احسان نصری  | 

بهار ابری است

گویی باز دلش گرفته است

گویی بهار بغضی دارد

که اینگونه با رعد و برق در هم می شکند

 

بهار غر می زند

به همه چیز و همه کس

 

به زمستان که چرا احساس معشوقش را منجمد کرد

و خاطرات آنها را زیر خروارها برف پنهان کرد و به فراموشی کشاند

 

به پاییز که چرا چهره ی معشوقش را تغییر داد

که چرا او را خشک و بی احساس کرد

 

و حتی به تابستان

که اصلا چرا با گرمی به او و عشقش حرارت داد

که چرا انقدر بهار را وابسته کرد و خاطراتش را بیشتر

 

و سرانجام...

بهار بغضش می ترکد

بهار می گرید

و تمام عقده هایش خالی می شود

 

بهار می بارد

و دوباره عشق می ورزد و طراوت می بخشد

و سبز می کند و شادی می آورد

و دوباره همان قصه ی همیشگی

 

فقط خدا میداند اینبار چه کسی دل بهار را میشکند

 

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, احسان نصری
+ نوشته شده در  پنجشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۰ساعت 11:44  توسط احسان نصری  | 

دوباره آفتاب بی نور شد نیامدی
دوباره چشم یعقوب کور شد نیامدی

دوباره گونه های منتظران ز انتظار
شبیه یک نمکزار، شور شد نیامدی

دوباره فاصله ی تو تا دل مردم
شبیه یک سراب، دور شد نیامدی

دوباره چهره ابلیس از نیامدنت
چگونه مسرور شد نیامدی

دوباره آدینه و دلم به یمن آمدنت
چگونه مغرور شد...  نیامدی

احسان نصری

اماممون که نمیاد ولی برای سلامتیش یه صلوات بفرستید


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری, جمعه های انتظار
+ نوشته شده در  جمعه چهارم شهریور ۱۳۹۰ساعت 19:19  توسط احسان نصری  |