ساده اما قشنگ
خسته ام...
آن زمانی که از برم رفتی، آسمان در کنار من بارید
و پس از آن تمام رویاهام، چون نظامی که سرنگون گردید
زندگی بعد رفتنت دیگر، روی خوش را گرفته از این مرد
و به جایش خدا هم انگاری، روی سگ را به این جهان بخشید
این منم، او که از غم دوریت، در بغل می گرفت زانویش
او که هر بار رد شدی از او، مثل ارگی کهن شد و لرزید
درد من را دقیق تر بشناس، درد من جنس اصل رنجش هاست
هرکسی هم اگر به جایم بود، به خودش تا همیشه می پیچید
خسته ام من شبیه سربازی، که پس از هشت سالِ پر آزار
از اسارت به خانه اش برگشت، و خودش را عموی طفلش دید
احسان نصری
برچسبها:
اشعار
,
غزل
,
احسان نصری
+
نوشته شده در جمعه چهاردهم آذر ۱۳۹۳ساعت 14:58  توسط احسان نصری |
آدرس کانال تلگرام:
sadeamaghashang@
صفحه نخست
پروفایل مدیر وبلاگ
پست الکترونیک
آرشیو وبلاگ
عناوین مطالب وبلاگ
نوشته های پیشین
اسفند ۱۴۰۲
بهمن ۱۴۰۲
آذر ۱۴۰۲
مهر ۱۴۰۲
تیر ۱۴۰۲
خرداد ۱۴۰۲
فروردین ۱۴۰۲
اسفند ۱۴۰۱
آذر ۱۴۰۱
آبان ۱۴۰۱
مرداد ۱۴۰۱
اسفند ۱۴۰۰
بهمن ۱۴۰۰
آبان ۱۴۰۰
تیر ۱۴۰۰
خرداد ۱۴۰۰
اردیبهشت ۱۴۰۰
فروردین ۱۴۰۰
اسفند ۱۳۹۹
بهمن ۱۳۹۹
دی ۱۳۹۹
آذر ۱۳۹۹
آبان ۱۳۹۹
مهر ۱۳۹۹
شهریور ۱۳۹۹
مرداد ۱۳۹۹
تیر ۱۳۹۹
خرداد ۱۳۹۹
اردیبهشت ۱۳۹۹
فروردین ۱۳۹۹
اسفند ۱۳۹۸
مرداد ۱۳۹۸
تیر ۱۳۹۸
خرداد ۱۳۹۸
اردیبهشت ۱۳۹۸
اسفند ۱۳۹۷
آرشيو
آرشیو موضوعی
اشعار
بریده کتاب
جمعه های انتظار
روزهای جانسوز
رسولان خاموش
بهانه های دلم
داستانهای ساده اما قشنگ
پیوندها
من در شعر نو
پانتومیم چشمانت (احسان نصری)
حوض نقاشی
RSS