پنجاه متر
صد متر
هزار متر
غم‌انگیز است
وقتی به خط پایان رسیده‌ای و هیچ‌کس پشت سرت نیست

حدس بزن
حدس بزن
چقدر باید تنها باشد
کشوری که سرود ملی‌اش را
تنها یک نفر می‌خواند

مثل حمله‌ی قلبی به بخش سی‌سی‌یو
حمله‌ی لیونل مسی به دروازه‌ی رئال مادرید
حمله‌ی گاو خشمگین به پیراهن قرمزم
به من حمله می‌کند تنهایی

تنهایم
شبیه مهاجرانی که در غربت
دیوار سفارت کشورشان را در آغوش می‌گیرند

سید رسول پیره


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, سید رسول پیره
+ نوشته شده در  شنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۰ساعت 14:59  توسط احسان نصری  | 

برام هیچ حسی شبیه تو نیست
کنار تو درگیر آرامشم
همین از تمام جهان کافیه
همین که کنارت نفس می‌کشم

برام هیچ حسی شبیه تو نیست
تو پایان هر جستجوی منی
تماشای تو عین آرامشه
تو زیباترین آرزوی منی

منو از این عذاب رها نمی‌کنی
کنارمی به من نگا نمی‌کنی
تمام قلب تو به من نمی‌رسه
همین که فکرمی برای من بسه

از این عادت با تو بودن یه هنوز
ببین لحظه لحظه‌م کنارت خوشه
همین عادت با تو بودن یه روز
اگه بی‌تو باشم منو می‌کشه

یه روزایی انقد حالم بده
که می‌پرسم از هر کسی حالتو
یه روزایی حس می‌کنم پشت من
همه شهر می‌گرده دنبال تو

روزبه بمانی


برچسب‌ها: اشعار, ترانه, روزبه بمانی, احسان خواجه امیری
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و یکم اردیبهشت ۱۴۰۰ساعت 15:57  توسط احسان نصری  | 

ما با همیم، باده از این خوشگوارتر؟
سروِ بلندِ عشق از این شاخه‌دارتر؟

تقویم ما کتیبه‌ی احوال عمر ماست
هر روز عید و فصل به فصلش بهارتر

هر روز حس و حال جدیدی‌ست بین ما
هر لحظه تو جوان‌تر و من بی‌قرارتر

در آستان عشق و غزل زنده می‌شویم
هر صبح سعدیانه‌تر و خواجه‌وارتر

ما با همیم و دلبر و دلداده‌ی همیم
پیوند عاشقانه از این پایدارتر؟

بادا که از عنایت عشق و خدای عشق
غم نیست باد و شادی ما بی‌شمارتر

جویا معروفی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, جویا معروفی
+ نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۰ساعت 13:54  توسط احسان نصری  | 

من به پای پنجره می‌آیم عزیزم. و نگاه می‎کنم و از لابه‌لای ابرهای توفانی و پر شتاب، این یا آن ستاره‌ی آسمان جاویدان را می‌بینم. نه! شماها فرو نخواهید ریخت. جاودانگی، شما را در قلب خود جای داده است و  مرا هم. بنات النعش را دیدم که برای من عزیزترین صورت فلکی است.
شب‌ها که از پیش تو برمی‌گشتم، از در خانه‌تان که بیرون می‌آمدم، همیشه روبه‌رویم بود. و من با چه سرمستی‌ای به تماشای آن می‌ایستادم. دست به آسمان بلند می‌کردم و او را نشان و گواه مقدس خوشبختی خودم می‌گرفتم. و هنوز هم، آخ لوته! چه چیزها که مرا به یاد تو نمی‌اندازد!
آیا تو مرا در احاطه‌ی خود نداری! و آیا من مثل بچه‌ای سیری ناپذیر همه‌ی آن خرده ریزهایی را که دست تو لمسشان کرده دزدانه، برای خودم برنمی‌دارم! و آن برش عزیز طرح صورتت! من این تصویر را برای تو به جا می‌گذارم لوته! و از تو می‌خواهم که خوب از آن نگاهداری کنی. هزاران هزار بوسه بر آن نشانده‌ام و هر باره که بیرون رفته و یا برگشته‌ام سلامش داده‌ام...

رنج‌های ورتر جوان
یوهان ولفگانگ فون گوته
ترجمه‌ی محمود حدادی


برچسب‌ها: بریده کتاب, رنج های ورتر جوان, یوهان ولفگانگ فون گوته, محمود حدادی
+ نوشته شده در  پنجشنبه دوازدهم فروردین ۱۴۰۰ساعت 1:28  توسط احسان نصری  | 

یک مکث، یک درنگ، جهانی که ایستاد
ساعت جلو نرفت، زمانی که ایستاد

یک صندلی که جیغ کشید و عقب نشست
یک زن بلند شد، چمدانی که ایستاد

یک مردِ بغض کرده به سختی نفس کشید-
-با اضطراب، با نگرانی که ایستاد

گفت: از مَ... من نَ... نباید جدا شوی!
مردی فرونشست -زبانی که ایستاد-

ناگفته ماند حرف نگاهی که اشک شد
در خود فروشکست همانی که ایستاد

زن رفته بود و سایه‌ی مردی معلق است
در بهتِ کافه، در جریانی که ایستاد

در انجمادِ یک شبِ برفی به خواب رفت
دستی که سرد شد، ضربانی که ایستاد...

احسان نصری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, احسان نصری
+ نوشته شده در  شنبه شانزدهم اسفند ۱۳۹۹ساعت 20:53  توسط احسان نصری  | 

اندوهت را ملامتی نیست
من هم اگر اندوه بودم
آرزو داشتم که در سینه‌ات بنشینم

هبة هاجر
ترجمه‌ی محمد حمادی


برچسب‌ها: اشعار, شعر جهان, هبة هاجر, محمد حمادی
+ نوشته شده در  جمعه پانزدهم اسفند ۱۳۹۹ساعت 23:47  توسط احسان نصری  | 

درخت، منتظرِ ساعتِ بهار شدن
و غرقِ ثانیه‌های شکوفه‌بار شدن

درخت، دست به جیب ایستاده آخرِ فصل
کنار جاده، در اندیشه‌ی سوار شدن

درخت منتظر چیست؟ گاریِ پاییز؟
و یا مسافرِ گردونه‌ی بهار شدن؟

و او شبیه به یک کارمندِ غمگین است
درست لحظه‌ی از کار بر کنار شدن

گرفته زیرِ بغل، برگه‌های باطله را
به فکر ارّه شدن، سوختن، غبار شدن

درخت، دید به خوابش که پنجره شده است
ولی ملول شد از فکرِ پر غبار شدن

و گفت پنجرگی... آه دوره‌ی سختی‌ست
بدونِ پلک زدن، چشم انتظار شدن

و دوست داشت که یک صندلی شود مثلاً
به جای دار شدن، چوبه‌ی مزار شدن

درخت، ارّه شد و سمت شهر راه افتاد
فقط یکی دو قدم مانده تا بهار شدن

... ولی درخت ندانست، قسمتش این بود:
برای یک زنِ آوازه‌خوان، سه‌تار شدن

محمدسعید میرزایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمدسعید میرزایی
+ نوشته شده در  چهارشنبه سیزدهم اسفند ۱۳۹۹ساعت 22:13  توسط احسان نصری  | 

که آدمی اگر ناگزیر به عمر جاودانه 
می‌گردید
ناچار به اختراع مرگ برمی‌خاست.

هرمز علی‌پور


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, هرمز علی پور
+ نوشته شده در  دوشنبه یازدهم اسفند ۱۳۹۹ساعت 2:54  توسط احسان نصری  | 

برای سوخته‌دل بستر و مزار یکی‌ست
تمشک ترش لب و تُنگ زهرمار یکی‌ست

تفاوتی نکند اشک و بغض و هق‌هق ما
مسیر چشمه و سیلاب و آبشار یکی‌ست

هنوز گرده‌ی سهراب سرخ مثل عقیق
هنوز رسم پدرسوز روزگار یکی‌ست

هنوز طعنه به جان می‌خرد زلیخا و
هنوز بر در کنعان امیدوار یکی‌ست

هزار بار دلم سوخت در غمی مبهم
دلیل سوختنش هر هزار بار یکی‌ست

حرام باشد اگر بی وضو بغل گیرم
که قوس پیکره‌ی برنو و دوتار یکی‌ست

شبی ترنج به بر می‌کشد شبی حلاج
شکایت از که کنیم ای رفیق! دار یکی‌ست

دو مصرع‌اند، دو ابرو، شکسته نستعلیق
میان هر غزلی بیت شاهکار یکی‌ست

به دست آنکه نوازش شدیم تیغ افتاد
دلیل خون‌جگریِ من و انار یکی‌ست

به دشنه‌کاریِ قلبم برس! ادامه بده!
خدای هر دوی ما انتهای کار یکی‌ست

حامد عسکری


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حامد عسکری
+ نوشته شده در  سه شنبه پنجم اسفند ۱۳۹۹ساعت 17:39  توسط احسان نصری  | 

می‌گفتم اگه از کنارم بری
شاید بوی بارونو یادت بره
نشونی‌مو حتی نوشتم برات
شاید این خیابونو یادت بره

می‌گفتم یه مدت ازم دور شی
مبادا به این دوری عادت کنی
حواست نباشه دلم با توئه
خدایی نکرده خیانت کنی!

می‌گفتم ازم دور شی ممکنه
یه جایی از این فاصله خسته شی
بیفته تبِ شونه‌هام از سرت
به یه شونه‌ی تازه وابسته شی

چقد توو دلم ریختم بغضمو
نه اشکی، نه بارونی، نه شونه‌ای
فقط وقتی پرسیدم عاشق نشی؟
نگاه کردی و گفتی دیوونه‌ای!

تماشا نکن حالِ من خوب نیست
مثِ پرده توو باد چین می‌خورم
هوایی نبودی بفهمی منو
دارم مثلِ بارون زمین می‌خورم

رستاک حلاج


برچسب‌ها: اشعار, ترانه, رستاک حلاج
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۹ساعت 11:39  توسط احسان نصری  | 

تصمیم گرفتم تا ظهر توی رختخواب بمانم. شاید تا آن‌موقع نصف آدم‌های دنیا بمیرند و مجبور باشم فقط نصف دیگرشان را تحمل کنم.


عامه‌پسند
چارلز بوکوفسکی
ترجمه‌ی پیمان خاکسار


برچسب‌ها: بریده کتاب, عامه‌پسند, چارلز بوکوفسکی, پیمان خاکسار
+ نوشته شده در  یکشنبه بیست و ششم بهمن ۱۳۹۹ساعت 19:24  توسط احسان نصری  | 

چرا تو این همه خوبی؟ بیا کمی بد باش!
نمی‌توانی، می‌دانم، نمی‌توانی، اما
بیا کمی بد باش!

تویی که سبزه و گل را به آب عادت دادی
تویی که با لب خود، این غمین تنها را
به می بشارت دادی

تو را که می‌بینم
خیال می‌کنم انسان، همیشه این‌سان است

چرا همیشه بهاری؟ کمی زمستان باش!
مرا به سردی این روزگار عادت ده!
چرا تو این همه خوبی؟ بیا کمی بد باش!

عمران صلاحی


برچسب‌ها: اشعار, شعر نو, عمران صلاحی
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۹ساعت 11:18  توسط احسان نصری  | 

چیزی که باعث می‌شود آدم‌ها کنار هم نمانند حماقتشان هست نه تفاوت‌هایشان...

با هم، همین و بس
آنا گاوالدا
ترجمه‌ی ناهید فروغان


برچسب‌ها: بریده کتاب, آنا گاوالدا, ناهید فروغان
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و یکم بهمن ۱۳۹۹ساعت 11:45  توسط احسان نصری  | 

تو را شناختم آریّ و بهترین بودی
به حق که ماده‌ترین ماده‌ی زمین بودی

نشستن تو به قدر هزار خوابیدن
زنانه بود و تو زن نه! که زن‌ترین بودی

همین نه دوش و پریدوش و پیش از آن، که تو خوب
همیشه نازک و همواره نازنین بودی

تو خوش‌تر از همه بودی، همیشه و هرگز
نه در ترازوی سنجش به آن و این بودی

عجب که مثل زنانِ تمام، بی‌پروا
و مثل باکره‌ای پاک، شرمگین بودی

"نبودم این همه گستاخ پیش از این" - گفتی-
"ولی تو رهزن پرهیز در کمین بودی"

تنت به یاری عشق آمد و گریزت داد
ز تنگه‌ای که در آن ناگزیر دین بودی

تو را گرفت به خود بازوان خالی من-
-به حلقه‌ای، تو درخشان‌ترین نگین بودی

چنان که با تو درآمیختم یقین دارم
که با من از نفس اولین عجین بودی

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  پنجشنبه شانزدهم بهمن ۱۳۹۹ساعت 22:13  توسط احسان نصری  | 

زمستان را فقط
به خاطر تو دوست دارم
به خاطر لباس‌های گرم زمستانی‌ات
که هرچه سردتر می‌شود
زیباترت می‌کنند

به خاطر پالتوی کمرتنگی که قدت را
بلندتر نشان می‌دهد

به خاطر آن پلیور سفید یقه اسکی
که محشر می‌کند
و هر بار که می‌پوشی‌اش
مثل گلی که باز شود در برف
چهره‌ات می‌شکوفد از یقه‌ی تنگش

به خاطر آن شال گردن کشمیر
که جان می‌دهد برای یک میز آفتابگیر وُ
قهوه‌ی تلخ با شیر

سال از پیِ سال از حضور تو
حظ می‌کنم هر روز
در لباس‌هایی که فصل را کوتاه
و بی‌همتا می‌کند پسند تو را

لباس‌هایی که وسط تابستان هم
دلم برای دیدنشان
تنگ می‌شود

دستکش‌های نرمی
که از من نیز گرم‌ترند
و بوی صحرایی چرمشان تا بهار
عطر ملایم دست‌های توست

و آن چکمه‌های وِرنیِ ساق بلند
که کفرت را گاهی درمی‌آورند
وقتی کنار یک فنجان چای تازه دم
یک دنده وا می‌روی در گرمای مبل
و گوش نمی‌دهی به پیشنهاد من
که بارها گفته‌ام با کمال میل حاضرم
مأموریت بی خطر بازکردن بندشان را
به عهده بگیرم

زمستان را
به خاطر چتری دوست دارم
که سرپناهش را در باران
قسمت می‌کنی با من
و هر قدر هم که گرم بپوشی
یقین دارم باز در صف خلوت سینما خودت را
دلبرانه می‌چسبانی به من

هنوز باورم نمی‌شود
که سال به سال
چشم به راه زمستانی می‌نشینم
که سال‌ها چشم دیدنش را نداشته‌ام.

عباس صفاری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, عباس صفاری
+ نوشته شده در  سه شنبه هفتم بهمن ۱۳۹۹ساعت 12:41  توسط احسان نصری  | 

دلم برای تو تنگ شده است
اما نمی‌دانم چه کار کنم
مثل پرنده‌ای لالم
که می‌خواهد آواز بخواند و نمی‌تواند!

به هوای دیدنت
در قاب پنجره‌ها قد می‌کشم
نیستی
فرو می‌ریزم
مثل فواره‌ای بر سر خودم
زیر آوار خودم می‌مانم در گوشه‌ی اتاق

ای انار ترک خورده بر فراز درخت
من دستی کوتاهم 
من پرنده‌ای بی‌بالم
ای آسمان دور دست!

از تو محرومم
آنگونه که دهکده از پزشک
کویر از آب
لاک‌پشت از پرواز

اندوه‌ها در من شعله‌ور است و
ابرها در من در حال بارش
نیمی آتشم
نیمی باران
اما بارانم، آتشم را خاموش نمی‌کند!

گرفتار ناتوانی‌های خویشم
رودی کوچکم
گرفتار باتلاق.

من تو را دوباره کی خواهم دید
ای پرنده‌ی مسافر
از کجا معلوم که دوباره برگردی!

راه‌ها باز است
آفتاب می‌تابد
اما من
حسرت راه رفتنم در پای فلج
گرسنه‌ای هستم
که نانم را
جای ماه بر سینه‌ی آسمان چسبانده‌اند.

دلم برای تو تنگ شده است
اما نمی‌دانم چه کار کنم
آرام می‌گریم
حال آدمی را دارم
که می‌خواهد به همسر مرده‌اش تلفن کند
اما نمی‌کند
چرا که به خوبی می‌داند
در بهشت گوشی‌ها را بر نمی‌دارند ...

رسول یونان


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, رسول یونان
+ نوشته شده در  یکشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۹ساعت 11:29  توسط احسان نصری  | 

«-سلام... حرف بزن خانم!
دوباره حرف بزن با من
گذشته بیست خزان بر ما
تو خوب مانده‌ای اما من...

به فکر معجزه‌ای بودم
میان حسرت و دلسردی
تو را صدا بزنم، شاید
دلت بگیرد و برگردی...

تنم خلاصه‌ای از غم بود
اگرچه ظاهر عادی داشت 
لبم برای نخندیدن
دلیل‌های زیادی داشت...

غمت، روایت اندوهی
که در سپیدی مویم بود
شبیه غدّه‌ی بدخیمی
همیشه توی گلویم بود...»

کلاه از سر خود بردار
ردیف کن کلماتت را
کنار آینه تمرین کن
گره بزن کرواتت را

نگاه کن به خودت صد بار:
عصا و پیرهنت بد نیست
اتوی پالتویت خوب است
نشسته روی تنت، بد نیست!

بدون ترس، بزن بیرون
شتاب کن که غروب آمد
هزار مرتبه از حافظ
سوال کردی و خوب آمد!

مقدّر است که پایانی
به رنج مستمرت باشد
به این امید بزن بیرون
که عشق منتظرت باشد...

...دوباره پک بزن آهسته
به آخرین نخ سیگارت
سه ساعت است که تنهایی
کسی نیامده دیدارت...

سه ساعت است که در سرما
تو و امیدِ تو پابندند
سه ساعت است که در این پارک
کلاغ‌ها به تو می‌خندند...

سه ساعت است که تنهایی
کسی نیامده نزدیکت
به عشق فکر نکن، برگرد
به سمت خانه‌ی تاریکت...

سه بار قفل بزن بر در
بشوی صورت ماتت را
کنار آینه تمرین کن
گره بزن کرواتت را...

صدای تیر تو می‌پیچد
میان خانه‌ی خاموشت
و مرگ، یک زن دیوانه‌ست
که گریه کرده در آغوشت...

حامد ابراهیم‌پور


برچسب‌ها: اشعار, مثنوی, حامد ابراهيم پور
+ نوشته شده در  جمعه سوم بهمن ۱۳۹۹ساعت 23:34  توسط احسان نصری  | 

چه زود برده‌ای از خاطرت مرا ادریس
چقدر فاصله افتاده بین ما ادریس

چقدر عطر تو در خاطرات من جاری‌ست
دلم گرفته به یاد گذشته‌ها ادریس

منم که پیرهن بوسه دوختی به تنم!
مرا به یاد نمی‌آوری چرا ادریس؟

خبر نداری از این گریه‌های دور از تو
چه بغض‌ها که شکستند بی صدا ادریس

قسم به چشم عزیزت که چشممان زده‌اند
وگرنه می‌شدی از من مگر جدا ادریس؟

همیشه مبهم و سردند بی تو رویاهام
به خواب‌های مه‌آلود من بیا ادریس...

سیده تکتم حسینی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, شعر جهان, سیده تکتم حسینی
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۹ساعت 19:23  توسط احسان نصری  | 

اگر تو بازنگردی
قناریان قفس، قاریانِ غمگین را
که آب خواهد داد
که دانه خواهد داد؟

اگر تو باز نگردی
بهار رفته،
- در این دشت برنمیگردد
به روی شاخهی گل، غنچهای نمیخندد
و آن درخت خزان دیده تور سبزش را
به سر نمیبندد

اگر تو بازنگردی
کبوتران محبت را
شهابِ ثاقبِ دستانِ مرگ خواهد زد
شکوفههای درختانِ باغِ حیران را
تگرگ خواهد زد

اگر تو بازنگردی
به طفل سادهی خواهر
که نام خوبِ تو را
ز نام مادر خود بیشتر صدا زده است
چگونه با چه زبانی به او توانم گفت
که برنمیگردی
و او که روی تو هرگز ندیده در عمرش،
دگر برای همیشه تو را نخواهد دید
و نام خوبِ تو در ذهن کودکِ معصوم
تصوریست همیشه،
- همیشه بی تصویر
- همیشه بی تعبیر

اگر تو بازنگردی
نهالهای جوان اسیر گلدان را
کدام دست نوازشگر آب خواهد داد
چه کس به جای تو آن پردههای توری را
به پشت پنجرهها پیچ و تاب خواهد داد

اگر تو بازنگردی
امید آمدنت را به گور خواهم بُرد
و کس نمیداند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم مُرد

حمید مصدق


برچسب‌ها: اشعار, شعر نو, حمید مصدق
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۹ساعت 12:32  توسط احسان نصری  | 

آدم با کسی در زندگی‌های قبلی دمخور بوده؛ بعد از او جدا شده... هی به این دنیا می‌آید تا او را پیدا کند. فراق می‌کشد و انتظار می‌کشد، وقتی پیدایش کرد و شناختش مگر می‌تواند ولش کند؟ اولش دو تا گیاه بهم پیچیده بوده‌اند كه یکیش پژمرده! در زندگی بعدی دو تا مرغ مهاجر بوده‌اند که وقتی به جنوب یا شمال پرواز کرده‌اند همدیگر را گم کرده‌اند. در زندگی بعدی دو تا آهوی دل‌آشنا بوده‌اند که یکی را صیادی شکار کرده و دیگری از دوری او آه کشیده. بعد دو تا پدر و دختر، بعد دو تا خواهر و برادر و ... و آخرش که بهم می‌رسند چطور همدیگر را ول کنند؟


سووشون
سیمین دانشور


برچسب‌ها: بریده کتاب, سووشون, سیمین دانشور
+ نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم دی ۱۳۹۹ساعت 10:23  توسط احسان نصری  | 

مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی
به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی

قلم بر بی‌دلان گفتی نخواهم راند و هم راندی
جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی

بدم گفتی و خرسندم عفاک الله نکو گفتی
سگم خواندی و خشنودم جزاک الله کرم کردی

چه لطف است این که فرمودی مگر سبق اللسان بودت
چه حرف است این که آوردی مگر سهوالقلم کردی

عنایت با من اولیتر که تأدیب جفا دیدم
گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردی

غنیمت دان اگر روزی به شادی دررسی ای دل
پس از چندین تحمل‌ها که زیر بار غم کردی

شب غم‌های سعدی را مگر هنگام روز آمد
که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی

سعدی


برچسب‌ها: اشعار, شعر کهن, غزل, سعدی
+ نوشته شده در  جمعه دوازدهم دی ۱۳۹۹ساعت 14:1  توسط احسان نصری  | 

شاید اگه یه فصل دیگه‌ای بود
شاید اگه برگا صدا نمی‌داد
صدای قلبمو نمی‌شنیدی
عشق به ما اینجوری پا نمی‌داد

من که می‌گم درختا عاشق شدن
گردش فصلا و خزون بهانه است
فرقی نداره توو بهار یا پاییز
چتر یه اختراع احمقانه است

پاییز امسالو قدم می‌زنم
تموم شهر و کوچه‌هاشو با تو
خیابونا بلنده خسته می‌شی
از کمدت درآر کتونیاتو

قراره باز بخندی کورم کنه
برق سفید خنده‌ی مرمریت
قراره باز دوباره بعد بارون
عینکمو پاک کنی با روسریت

یکی باید باشه شبا نذاره
غصه و تنهایی مزاحمت شه
یکی باید باشه برات بیاره
مسکناتو اگه لازمت شه

یکی باید باشه که وقت خوابت
موهای نسکافه‌ایتو بو کنه
بلد باشه دست بکشه رو پلکات
بلد باشه چشماتو جادو کنه

گفتنیا رو گفتم و شنیدی
حالا خودت بشین حساب کتاب کن
اگه یه روزی غم اومد سراغت
رو قلب ساده‌ی منم حساب کن

این اولین پاییزه که دارمت
خیابونا قراره زیبا بشه
باید یه پالتو بخرم تو جیباش
دستای کوچک تو هم جا بشه

حامد عسکری


برچسب‌ها: اشعار, ترانه, حامد عسکری
+ نوشته شده در  جمعه بیست و یکم آذر ۱۳۹۹ساعت 16:49  توسط احسان نصری  | 

چشم‌های زیبایی داشت
که پیرمردهای محله آرزو می‌کردند
کاش دیرتر به دنیا می‌آمدند...

الیاس علوی


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, شعر جهان, الياس علوی
+ نوشته شده در  چهارشنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۹ساعت 19:33  توسط احسان نصری  | 

تنها چیزی که باعث اطمینان هر مردی به زندگی می‌شود، عشق یک زن است، میل به اینکه به‌ خاطر او و برای به‌ دست‌آوردن او قوی باشد.

دفترچه ممنوع
آلبا دسس پدس
ترجمه‌ی بهمن فرزانه


برچسب‌ها: بریده کتاب, دفترچه ممنوع, آلبا دسس پدی, بهمن فرزانه
+ نوشته شده در  شنبه پانزدهم آذر ۱۳۹۹ساعت 21:16  توسط احسان نصری  | 

چشمم به اشک آمده، شوری به هم زده
باران رسیده است به صحرای غم زده

خشکیده بود شاخه‌ی دستم ولی ببین
امشب به بار آمده شعری رقم زده

حرفی درون سینه‌ام ناگفته مانده بود
حرفی که پا به پای شبم را قدم زده

حرفی که واژه واژه تپیده‌ست با دلم
حرفی که سینه، هر نفس‌اش، دم به دم زده

«من دوست دارمت» نه فقط در زبان و حرف
با چشم خیس و دفتر شعری که نم زده

باید برای موی تو شعری جدا نوشت
از حسرت نوازش دستی ستم زده

جانا خوش آمدی به جهان شعر خوب من!
بارانِ خوش نشسته به صحرای غم زده

حمید روشنایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حمید روشنایی
+ نوشته شده در  شنبه هشتم آذر ۱۳۹۹ساعت 21:39  توسط احسان نصری  | 

می‌توانی بی اینکه بپرسی چرا،
دوستم داشته باشی؟
و موهایت را
به بادی که از لای انگشتانم عبور می‌کند
قرض بدهی؟
می‌توانی به نامم تکیه کرده
لباست را مرتب کنی
قبل از سلام
آب گلویت را قورت بدهی
و با صدایت
هزار نت به گلوی سه تار بریزی؟
عزیزم!
همه می‌دانند از دهانت
صدای بوسه می‌آید
و چشم‌هایت
سکوت را به دریا تحمیل می‌کند
خوش به حالت که زنی
و خوش به حال من
که دوستت دارم!
 
بهرنگ قاسمی


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, بهرنگ قاسمی
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و هفتم آبان ۱۳۹۹ساعت 17:18  توسط احسان نصری  | 

عادتم شده در عشق، گاهِ گفت‌وگو کردن
خنده بر لب آوردن، گریه در گلو کردن

می‌شود ز دستم گم، رشته‌ی سخن صد بار
گر شبی شود روزی، با تو گفت‌وگو کردن

از تو گوشه‌ی چشمی، دید چشم و حاشا کرد
بایدش چو آیینه، با تو روبه‌رو کردن!

دردمندِ عشقت را، حال، از دو بیرون نیست
یا ز عشق جان دادن، یا به درد خو کردن

کاش صد زبان باشد، همچو شانه عاشق را
تا تواند از دستت، شکوه موبه‌مو کردن

ای امیدِ جان! گفتی: چیست آرزوی تو؟
گر وصال ممکن نیست، ترکِ آرزو کردن

غرق می‌کنم در اشک، خویش را شبی چون شمع
پیشِ محرمان تا چند، حفظِ آبرو کردن؟

محمد قهرمان


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمد قهرمان
+ نوشته شده در  شنبه هفدهم آبان ۱۳۹۹ساعت 18:57  توسط احسان نصری  | 

نمی‌خواهم همراه با عشق
اضطراب‌های این جهانی را
به تو بسپرم

من از میان این قالب‌هایی
که آدمیان ساخته‌اند
عبور می‌کنم
به سوی تو می‌آیم
که نیستی

دیگر نیستی و انحطاط آدمی
معنی مرگ نمی‌دهد

اکنون نه زمان است
اکنون نه مکان است

در غیبت زمان و مکان
نه سنگ است
نه آواز پرنده است
نه میوه است

نیاز آدمی به اکنون است
نه گذشته نه آینده

من از صدای خش‌خش این برگ‌ها
پریشان می‌شوم
چهره‌ام زرد می‌شود
و قلبم تند می‌زند
باد برگ‌ها را
به حوض سنگی خالی می‌برد
تصاویر من که بر دیوار سنگی
می‌نشیند
یادگاری از سال‌هایی است
که من جوان بودم
و تو را دوست داشتم

احمدرضا احمدی


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, احمدرضا احمدی
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و یکم مهر ۱۳۹۹ساعت 9:14  توسط احسان نصری  | 

بر شانه‌ام دست است یا بار گناه است این؟
حرمت نگه دار ای مسلمان! بارگاه است این

از فکر چال چانه‌ات بیرون نمی‌آیم
از پیش روی خلق بردارش که چاه است این

ابرو نه! خنجر، لب نه!مقتل، زلف نه! لشگر
از صلح می‌گفتی، ولی آوردگاه است این!

گفتی تو هم بگذار سر بر شانه‌ی امنم
پیداست از موی رهایت، پرتگاه است این

راهی به دل پیدا نخواهی کرد الا دل
فکر مرا بیرون کن از سر، اشتباه است این

گفتی که راهی پیش پاهای تو بگذارم
بگذار دل را زیر پاهایت که راه است این

در چشمت آخر بخت خود را امتحان کردم
نفرین به اقبالی که من دارم! سیاه است این

باشد! تو را روی سرم جا می‌دهم ای عشق
هرکس بپرسد چیست می‌گویم کلاه است این

محمدحسین ملکیان


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمدحسین ملکیان
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۹ساعت 20:21  توسط احسان نصری  | 

تکليفِ تمام ترانه‌های من
از همين اولِ بسم‌اللهِ بوسه معلوم است
سلام، يعنی خداحافظ!
خداحافظ جایِ خالیِ بعد از منِ غريب
خداحافظ سلامِ آبیِ امنِ آسوده
ستاره‌ی از شب گريخته‌ی همروزِ من،
عزيزِ هنوزِ من... خداحافظ!

همين که گفتم!
ديگر هيچ پرسشی
پاسخ نمی‌دهم!

هی بی‌قرار!
نگران کدامِ اشتباهِ کوچکِ بی‌هوا
تو از نگاه چَپ‌چَپِ شب می‌ترسی؟
ما پيش از پسينِ هر انتظاری حتما
کبوترانِ رفته از اينجا را
به رويایِ خوش‌ترين خبر فراخواهيم خواند.

من... ترانه‌ها وُ
تو... بوسه‌ها وُ
شب... سينه‌ريزِ روشنش را گرو خواهد گذاشت،
تا ديگر هيچ اشاره يا علامتی از بُن‌بستِ آسمان نمانَد.
راه باز...، جاده روشن وُ
همسفر فراوان است.

برمی‌گرديم
نگاه می‌کنيم
اميدوار به آواز آدمی...!

آيا شفای اين صبحِ ساکتِ غمگين
بی‌خوابِ آخرين ستاره مُيسر نيست؟
هميشه همين قدم‌های نخستينِ رفتن است
که رازِ آخرين منزلِ رسيدن را رقم می‌زند.

کم نيستند کسانی
که با پاره‌ی سنگی در مُشتِ بسته‌ی باد
گمان می‌کنند کبوتری تشنه به جانب چشمه می‌بَرَند،
اما من و کبوتر و چشمه گول نخواهيم خورد
ما خوابِ خوشی از احوالِ آدمی ديده‌ايم

از اين پيشتر نيز
فالِ غريب ستاره هم با ما
از همين اتفاق عجيب گفته بود.

ما نزديک آينه نشستيم و شب شکست و
خبر از مسافرِ خوش‌قولِ بوسه رسيد،
رسيد همين نزديکی‌ها
که صبحِ يک جمعه‌ی شريف
از خواب روشن دريا باز خواهيم گشت.
همه چيز دُرست خواهد شد
و شب تاريک نيز از چراغِ تَرک‌خورده عذر خواهد خواست.
همين برای سرآغاز روزِ به او رسيدن کافی است،
همين برای نشستن و يک دلِ سير گريستنِ ما کافی‌ست،
همين برای از خود دور شدن و به او رسيدن کافی است.

سلام...!
سلام يعنی خداحافظ!
خداحافظ اولين بوسه‌های بی‌اختيار
کوچه‌های تنگ آشتی‌کنانِ دلواپس
عصر قشنگِ صميمی
ماه مُعطرِ اطلسی‌های اينقدی، ... خداحافظ!

سلام، سهمِ کوچکِ من از وسعت سادگی!
سايه‌نشينِ آب و همپياله‌ی تشنگی سلام،
سلام، اولادِ اولين بوسه از شرمِ گُل و گونه‌های حلال،
سلام، ستاره‌ی از شب گريخته‌ی همروز من،
عزيزِ هميشه و هنوز من... سلام!

سید علی صالحی


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, سید علی صالحی
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۳۹۹ساعت 12:30  توسط احسان نصری  |