تو را در بغض طهران در امیرآباد گم کردم
تو را در کوچه ­های ­سرد نوبنیاد گم کردم

تو را در جشن و رقص و پایکوبی بین مهمان­ ها
تو را در گریه ­های میرِ بی داماد گم کردم

تو را در گریه ­های­ صلح و آزادی، غم و شادی
تو را در شعرها ای درد مادرزاد گم کردم!

تو را در قهوه­ خانه ­ها، تو را در دود قلیان­ ها
تو را در پشت میز کافه ­ی میعاد گم کردم

تو را در سفره­ های­ هفت ­سین، در لحظه ­ی­ تحویل
تو را در تُنگ ­ها، ای ماهی آزاد گم کردم

تو را در عصر سیمان، عصر انسان­ های­ ماشینی
تو را در شهر زندان، این قفس ­آباد گم کردم

تو را در "دشنه­ ای در دیس"
در "دهانت را می ­بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می­ دارم
دلت را می­بویند
روزگار غریبی­ ست نازنین…"
تو را در شاملو، این قالب آزاد گم کردم

تو را در بیستون، در تخت خسرو، خواب با شیرین
تو را در ضربه­ های­ تیشه ­ی فرهاد گم کردم

تو را در عصر مشروطه، تو را در مجلس روسی
تو را در ضجّه ­های یک زنِ معتاد گم کردم

تو را در جایگاه متهم در غُل و در زن/جیغ
تو را در دادگاه عدل استبداد گم کردم

تو را در بی کلاهی ­های­ شاپو پهلوی بَر دار
تو را در مسجد ناشاد گوهرشاد گم کردم

تو را در آخرین برداشت­ های نفی از منکر
تو را در گشت­ های کاملا ارشاد گم کردم

سید احمد حسینی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, سید احمد حسینی
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۹ساعت 11:7  توسط احسان نصری  | 

سال‌هاست
رد شدن زنی
آن طرفِ خیابان را
زیبا نکرده است

مهدی اشرفی


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, مهدی اشرفی
+ نوشته شده در  شنبه بیست و دوم شهریور ۱۳۹۹ساعت 11:24  توسط احسان نصری  | 

یه شب باورامو یه جوری شکستن
که فک کردم حتی خدا قهره با من
حالا اشک شوقم، دارم میدرخشم
تو برگشتی تا من خدا رو ببخشم

چرا از همه آدما میگذری
که دنیا رو با من تماشا کنی
تو که می‌تونستی برای خودت
یکی بهتر از منو پیدا کنی

کجا بودی توو این همه سالِ درد
که من زندگی کردم این مردنو
تو پاداش صبر و سکوت منی
چرا دیر شنیدی صدای منو

باید قصه‌مونو به دنیا بگم
به اونا که به عشق بدبین شدن
به اونا که میترسن از اعتماد
اونا که به تنهایی نفرین شدن

من از باور مرگ دارم میام
تو واسم مث فرصت آخری
به چشمای متروکه‌ی من بگو:
چرا از همه آدما میگذری
که دنیا رو با من تماشا کنی
تو که می‌تونستی برای خودت
یکی بهتر از منو پیدا کنی

کجا بودی توو این همه سالِ درد
که من زندگی کردم این مردنو
تو پاداش صبر و سکوت منی
چرا دیر شنیدی صدای منو

مونا برزویی


برچسب‌ها: اشعار, ترانه, مونا برزویی, مهدی یراحی
+ نوشته شده در  یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۳۹۹ساعت 17:45  توسط احسان نصری  | 

پرستو برای من مثل نان بود. مثل متفورمین و انسولین بود برای بیمار دیابتی. من نه‌فقط پرستو که هر چیز مربوط به او را هم دوست داشتم. پرهام، برادرش، را هم بیش‌تر از همه‌ی دوازده‌ساله‌های دنیا دوست داشتم. مادرش، ناهید خانم، را مثل مادر خودم دوست داشتم، پدرش، آقای خسروی، دبیر بازنشسته‌ی زیست‌شناسی را خیلی دوست داشتم، آن‌قدر که به درس مزخرفی مثل زیست‌شناسی هم علاقه‌مند شده بودم. کارمندهای بانک پاسارگاد شعبه‌ی امیرآباد را، خیلی ساده، چون پرستو را می‌شناختند و به او احترام می‌گذاشتند، دوست داشتم. کفش‌های پرستو و کیف او و چیزهای توی کیف او را هم دوست داشتم. جاکلیدی و نوع آدامسی که می‌خرید. ساعت‌مچی‌اش. انگشترها و دست‌بند نقره‌ای‌اش را. حتا انگار اسکناس‌هایی که توی کیف او بود با بقیه‌ی اسکناس‌ها فرق داشت. انگار چیزی از او ساطع می‌شد که اشیا و آدم‌هایی را که در مسیر این تابش بودند، دوست‌داشتنی می‌کرد.


عشق و چیزهای دیگر
مصطفی مستور


برچسب‌ها: بریده کتاب, عشق و چیزهای دیگر, مصطفی مستور
+ نوشته شده در  شنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۹ساعت 17:47  توسط احسان نصری  | 

ذوالجناح آمد ولی با خود سوارش را نداشت
بی‌قرارِ بی‌قرار آمد، قرارش را نداشت

سال‌ها پا در رکاب حضرت خورشید بود
بر رکاب اما سوار کهنه‌کارش را نداشت

بر رکاب خود نگین سرخ خاتم را ندید
بر رکاب خود نگین شاهوارش را نداشت

خوب یادش بود وقتی رهسپار جنگ شد 
دشت تاب گام‌های استوارش را نداشت

لحظه‌هایی را که بی او از سفر برگشته بود
لحظه‌هایی را که اصلا انتظارش را نداشت

یال‌هایش گیسوانی غوطه‌ور در خاک و خون
چشم‌هایش چشمه‌ای که اختیارش را نداشت

اسب بی صاحب شبیه کشتی بی ناخداست
صاحبش را، هستی‌اش را، اعتبارش را نداشت

پیکر خود را به خون آسمان آغشته کرد
طاقت دل کندن از دار و ندارش را نداشت

اسب‌ها در قتله‌گاه آسیمه سر می‌تاختند
کاش شرم دیدن ایل و تبارش را نداشت

پیکری صد پاره از آوردگاه آورده بود
که حساب زخم‌های بی‌شمارش را نداشت

کاش دُلدُل بود و دِل دِل کردنش را می‌شنید
لحظه‌ای که حیدرِ بی ذوالفقارش را نداشت

بال‌هایش را همان جا باز کرد و جان سپرد
آرزویی غیر مردن در کنارش را نداشت

احمد علوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, ایام محرم, احمد علوی
+ نوشته شده در  یکشنبه نهم شهریور ۱۳۹۹ساعت 12:24  توسط احسان نصری  | 

مِن الغریب نوشتی إلی الحبیب سلامی
حبیب رفت به میدان چه رفتنی چه قیامی

سحر نسیم گذشت از سر مزار شهیدان
هنوز در پی بویی که می‌رسد به مشامی

یکی حسین امیرش شد و چه خوب امیری
یکی حسین امامش شد و چه خوب امامی

یکی بدون زره مرگ را گرفت در آغوش
یکی نماز تو را شد سپر بدون کلامی

یکی سیاه ولی روسپید؛ چون تو گرفتی
سر غلام به دامان خود چه حسن ختامی

یکی علی شد و اکبر شد و چه ماه منیری
یکی عمو شد و سقّا شد و چه ماه تمامی

به روی نیزه و در باد، گیسوان پریشان
چنان شدند که باقی نماند کوفه و شامی

دلم به حسرت یا لیتنا رسید و نگاهم
به سر در حرم افتاد، اُدخلوا بِسلامی...

مهدی جهاندار


برچسب‌ها: اشعار, غزل, ایام محرم, مهدی جهاندار
+ نوشته شده در  شنبه یکم شهریور ۱۳۹۹ساعت 18:0  توسط احسان نصری  | 

به سوی تو بازمی‌گردم
در را باز نکن
آغوش بگشا...

جوزف حرب
ترجمه‌ی اسما خواجه زاده


برچسب‌ها: اشعار, شعر جهان, جوزف حرب, اسما خواجه زاده
+ نوشته شده در  جمعه سی و یکم مرداد ۱۳۹۹ساعت 20:29  توسط احسان نصری  | 

ستاره دیده فروبست و آرمید، بیا
شراب نور به رگ‌های شب دوید، بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
گل سپیده شگفت و سحر دمید، بیا

شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خطِ زر كشید، بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید، بیا

به وقت مرگم اگر تازه می‌كنی دیدار
به هوش باش كه هنگام آن رسید، بیا

به گام‌های كسان می‌برم گمان كه تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید‌، بیا

نیامدی كه فلک خوشه خوشه پروین داشت
كنون كه دست سحر دانه دانه چید، بیا

امید خاطر سیمین دل شكسته تویی
مرا مخواه از این بیش ناامید، بیا

سیمین بهبهانی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, سیمین بهبهانی
+ نوشته شده در  شنبه بیست و پنجم مرداد ۱۳۹۹ساعت 10:18  توسط احسان نصری  | 

به جز زیبایی‌ات
چیزهای زیادی هستند
که باید انتقال بدهی
وراثت را از لبخندت شروع کن
از شکل لب‌هایت
به وقت بستن زخم‌ام
رفتار لبخند و
اخلاق لب‌هایت را
منتقل کن به دخترم
او نیز چون تو بداند
زخم با زخم و
مرد با مرد
تفاوت دارد
یاد بگیرد روی زخم یک مرد
چگونه مرهم بگذارد
تا محرمش شود
مهربانی‌ات را
به ژن‌هایت تحمیل کن
اوقاتی که باقیمانده‌ی سفره را
در باغچه می‌تکانی و
می‌فهمم که برف
چقدر به خانه‌ی ما می‌آید
کاش می‌شد خودت را ببینی
که در باغچه زیبایی
که در برف زیبایی
که در باغچه، از برف زیباتری
که از هر طرف در خانه زیبایی
و من از هر طرفی دوستت دارم
کاش می‌شد خودم را ببینم
وقت‌هایی که تو را می‌بینم
می‌بینم آن روز را
که این همه
به پسرم نیز یاد می‌دهی
یاد می‌دهی چگونه یک زن را
از هر طرفی زیبا ببیند
یادش می‌دهی که در جهان
دو چیز هر کسی را می‌گریاند
اولی عشق است و
دومی را
هر که خود انتخاب می‌کند
از من به پسرم
انتخاب کردن را منتقل کن
منتقل کن که عشق با عشق و
انتخاب با انتخاب
تفاوت دارد
بیاموزش میان زن و وطن
وطنی را انتخاب کند
که هر زنی چون تو در آن آواز می‌خواند
آواز می‌خوانی و پرده را کنار
آواز می‌خوانی و جارو
آواز می‌خوانی و نقشه را دستمال می‌کشی
صبح از آواز تو روشن
خانه در آواز تو تمیز
جهان با آوازهای تو پاکیزه می‌شود
آوازهای تو
گنجشک‌های زیادی را محلی کرده است
در آواز تو دستگاهی‌ست
که خون را به گردش می‌برد
صدای تو رسوب می‌کند در گلبول‌ها
خونم را به هر که اهدا کرده‌ام
شنیده‌ام دلتنگ آوازهایی غریب شده است
غریب نباشد برایت عزیزم
اگر گاهی با خودم حرف می‌زنم
دارم از غالب ژن‌هایم می‌خواهم
به نفع صفات تو مغلوب شوند
به سود خصلت دستانت
دست‌های تو
وقتی کمک می‌کنند بارانی‌ام را بپوشم
روی شانه‌هایم می‌مانند
در خیابان رهایم نمی‌کنند
تو و دست‌هایت
تو و چتری که برایم خریده‌ای
من و خیابان‌ها
من و باران‌های وحشی زیادی را
متمدن کرده‌اند
به دست‌های تو
وقتی دگمه‌ی پیرهن می‌دوزند
یک سر سوزن شک ندارم
دستان تو ماهرند
یک شهر دم گرفته را
بدل به نوشیدنی می‌کنند
وقتی شکر را
در لیوان هم می‌زنی
مسائل تلخ بسیاری
در من شیرین می‌شوند
شیرین می‌شوند اشک‌های شورت
اشک‌های تو بی‌حاصل نیست
تو در خیابان آزادی گریسته‌ای
می‌دانم، می‌دانم
آسفالت را مستعد روئیدن کرده‌ای
پافشاری کن روی استعدادت
که خانوادگی شود
هم‌خانواده شویم با کلمه
تو حروف صدادار درد را
بلدی بی‌صدا بخوابانی
بلدی روی در یخچال
شعری با خط خودت بچسبانی و
آب‌های منجمد را
دلگرم کنی
از صفات اکتسابی
ای کاش دستخط‌ات ارثی شود
فرزندان‌مان
از تو زیبا نوشتن بیاموزند
از من، پاک کردن...

حسن آذری


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, حسن آذری
+ نوشته شده در  سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۹ساعت 11:47  توسط احسان نصری  | 

برایتان قسم می‌خورم که توی دنیا آنقدر بی‌توجهی زیاد است که مجبور به انتخاب هستید، عینا مثل تعطیلات که نمی‌شود هم به ییلاق رفت هم به کنار دریا. آدم مجبور است از بین بی‌توجهی‌های دنیا آن‌هایی که بیشتر می‌پسندد را انتخاب کند. آدم‌ها همیشه بهترین و گران‌ترین را انتخاب می‌کنند. مثل نازی‌ها که کارشان به قیمت میلیون‌ها آدم تمام شد.

زندگی در پیش رو
رومن گاری
ترجمه‌ی لیلی گلستان


برچسب‌ها: بریده کتاب, زندگی در پیش رو, رومن گاری, لیلی گلستان
+ نوشته شده در  یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۹ساعت 10:25  توسط احسان نصری  | 

من از تو، سرو عزیزم، ثمر نمی‌خواهم
که غیر سایه‌ای از تو، به سر نمی‌خواهم

بخیل نیستم امّا برای هیچ درخت
اگر تو سبز نباشی، ثمر نمی‌خواهم

به جز تو، جای دگر، آشیان گزیند اگر
برای مرغ دلم، بال و پر نمی‌خواهم

مرا به بوی خوشت جان ببخش و زنده بدار
که از تو چیزی از این بیش‌تر نمی‌خواهم

اگرچه وسوسه‌ی دیدنت همیشگی است
-که هیچ وسوسه را، این‌قدر نمی‌خواهم-

دلم به دلهره می‌لرزد از تماشایت
که بر تن و سر و دستت، تبر نمی‌خواهم

اگرچه "سرو شکسته" شعار خوش‌نقشی‌ست
تو را شکسته‌ی هر رهگذر نمی‌خواهم

به پای باش که پایان سرنوشت تو را
شبیه "سرو کش کاشمر" نمی‌خواهم

نه این، نه آن، نه سوی آسمان، نه رو به افق
نه! من برای تو اصلا سفر نمی‌خواهم

مباد رخت خزانت به بر، همیشه بهار!
که غیر جامه‌ی سبزت، به بر نمی‌خواهم

مرا، غزل همه تعویذ چشم‌زخم تو باد
جز این اثر، من از این شعر تر نمی‌خواهم

حسین منزوی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حسین منزوی
+ نوشته شده در  چهارشنبه هشتم مرداد ۱۳۹۹ساعت 20:33  توسط احسان نصری  | 

هزار سال پیش
شبی که ابرِ اخترانِ دوردست
می‌گذشت از فرازِ بامِ من صدام کرد.

چه آشناست این صدا
همان که از زمانِ گاهواره می‌شنیدمش
همان که از درونِ من صدام کرد

هزار سال
میانِ جنگلِ ستاره‌ها
پی تو گشته‌ام!
ستاره‌ای نگفت
کزین سرای بی کسی
کسی صدات می‌کند؟

هنوز دیر نیست
هنوز صبرِ من به قامتِ بلندِ آرزوست
عزیزِ همزبان
تو در کدام کهکشان نشسته‌ای؟

هوشنگ ابتهاج


برچسب‌ها: اشعار, شعر نو, هوشنگ ابتهاج
+ نوشته شده در  جمعه سوم مرداد ۱۳۹۹ساعت 19:44  توسط احسان نصری  | 

ساعت چهارِ نیمه‌شب است
و قبول دارم این‌جمله، شروع مناسبی برای یک شعر عاشقانه نیست
اما طوری از خواب پریده‌ام
که ناچارم بگویم دوستت دارم
که ساعت چهارِ نیمه‌شب است
که هیچ‌وقت، هیچ‌جای دنیا هیچ ساعتی
به این شدت چهارِ نیمه‌شب نبوده است

لیلا کردبچه


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, لیلا کردبچه
+ نوشته شده در  چهارشنبه یکم مرداد ۱۳۹۹ساعت 5:4  توسط احسان نصری  | 

همسری ندارم
نخواستم که داشته باشم
تو را می‌خواستم 
که هر روز از این خیابان به اداره می‌رفتی
و از همین خیابان به خانه‌ات بازمی‌گشتی

یک‌روز این خیابان را مثل قالیچه‌ای جمع می‌کنم
به خانه می‌آورم
و در اتاقم می‌اندازم

تو هر روز از این قالیچه به اداره خواهی رفت
و از همین قالیچه به خانه‌ات بازخواهی گشت

همسری ندارم
نمی‌خواهم داشته باشم
تو را می‌خواهم که هر روز از این خیابان به اداره می‌روی
و از همین خیابان به خانه‌ات بازمی‌گردی

حسین صفا


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, حسین صفا
+ نوشته شده در  سه شنبه هفدهم تیر ۱۳۹۹ساعت 13:51  توسط احسان نصری  | 

گفتی: بگو که با "که" خوشی در نبودِ من؟!
گفتم: کسی به جز تو ندارم؛ حسودِ من!

آموختم به دست تو پرواز، از این جهت
جز پیش پای خویش نبینی فرودِ من

در جان و تن تنیده‌ای اِی عمرِ مهربان
سررشته‌ی تو گم شده در تار و پودِ من

آیا حضورِ بنده جدا از حضورِ توست؟!
آیا وجودِ توست جدا از وجودِ من؟!

از پرتوِ دو گونه‌ی تو جان گرفته‌اند
پروانه‌های روشنِ کشف و شهودِ من

من بی گدار می‌زنم آخر به شطّ شب
هر چند دیر، می‌رسم ای صبح زودِ من

من سینه‌خیز سرزده‌ام پیش پایِ تو
ای سیبِ سرخ، موج بزن سوی رودِ من!

ای برقِ عشق، از سرِ من دست بر ندار!
باید برآید از دلِ این کُنده دودِ من!

مرتضی لطفی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, مرتضی لطفی
+ نوشته شده در  جمعه سیزدهم تیر ۱۳۹۹ساعت 12:15  توسط احسان نصری  | 

ای کاش می‌توانستم بروم، ای کاش می‌توانستم فرار کنم، اما نمی‌توانم! چرا که در پس آب، در پس نان، در پس بوسه سیمای تو وجود دارد؛ چرا که در پس عشق، در پس گرسنگی، در پس پاکی و صافی، سیمای تو وجود دارد. پس چگونه می‌توانم از تو فرار کنم؟

سرگشته راه حق
نیکوس کازانتزاکیس
ترجمه‌ی منیر جزنی


برچسب‌ها: بریده کتاب, سرگشته راه حق, نیکوس کازانتزاکیس, منیر جزنی
+ نوشته شده در  شنبه هفتم تیر ۱۳۹۹ساعت 13:37  توسط احسان نصری  | 

بوی تو
بوی دست‌های خداست
که گل‌هایش را کاشته،
به خانه‌ی خود می‌رود.

بوی تو
بوی کفش تازه
در سن بلوغ است
وقتی که از مغازه قدم بیرون می‌گذاریم.

تو که پیش منی
آفتاب انگار شوخی‌اش گرفته
زیر پیرهنم می‌دود
ماه انگار شوخی‌اش گرفته
و همین الان است که بیاید پایین
با ما بازی کند.
تو که با منی
صبحانه‌ی من لیوانی کهکشان شیری است
و تکه‌های تازه رعد و برق در بشقابم برق می‌زند.

دیگر بس است
بیا به همان روزها برگردیم
روزهایی که
به جای پرسه زدن در خیابان‌ها
در اتاق خالی‌مان پر و بال می‌زدیم
و هر وعده غذا
خنده‌ای سیر
از ته دل بود.

بیا به همان روزها برگردیم
بیا
در ملافه‌ی خوش عطری بپیچیم
و تا روز محال
از معرکه بیرون نیاییم!
فکر می‌کنم که فکر بدی نباشد.

شمس لنگرودی


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, شمس لنگرودی
+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم تیر ۱۳۹۹ساعت 22:8  توسط احسان نصری  | 

نیستی خانه مرا یاد تو می‌اندازد
آینه، شانه مرا یاد تو می‌اندازد

قاب رومیزی رو کرده به دیوار زنی‌ست-
دست بر چانه، مرا یاد تو می‌اندازد

فلسفه، شعر، رمان، فرق ندارد، حتی
جلد "بیگانه" مرا یاد تو می‌اندازد

صبح در فکر فراموشی تو هستم و شب-
ماه دیوانه مرا یاد تو می‌اندازد

هرچه اینجاست مرا یاد تو... آیا چیزی-
-مرد و‌ مردانه- مرا، یاد تو می‌اندازد؟

و در اندیشه آن‌ام که پس از مرگ چه چیز
جسم‌ بی جان مرا یاد تو می اندازد؟

حمید روشنایی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, حمید روشنایی
+ نوشته شده در  جمعه بیست و سوم خرداد ۱۳۹۹ساعت 18:20  توسط احسان نصری  | 

رازآلوده‌ای
که کنج‌هایت را می‌کاوم
که قایقم را به آبی پیرهنت می‌فرستم
و کشف می‌کنم جزیره‌های ناشناخته را

رازآلوده‌ای
آنگونه که آزادیِ پس از مرگ
در زندگی‌ات جاری‌ست
و دست‌ها را نگرفته می‌خوانی
حاضر جوابی‌ات به کدام کوه رفته بود
که هرچه گفتم
چیز دیگر شنیدم
که هرچه دست‌ها را بر سینه گذاشتم
صدای بال این پرنده
از لای انگشت‌هام نشت کرد

دیدار تو تولد است
و قزل‌آلای قلب قرمز
به محل تولد بازمی‌گردد
به تاریکی سینما
به مه‌آلودگی یک کافه
به سرخی عمیق چند عکس

با من کنار بیا
همچون ماه
با نیمه‌ی تاریکش

سالار مرتضوی


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, سالار مرتضوی
+ نوشته شده در  دوشنبه نوزدهم خرداد ۱۳۹۹ساعت 21:4  توسط احسان نصری  | 

- یک روز چهل‌وسه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!
و کمی بعد گفتی:
- خودت که می‌دانی... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می‌برد.

شازده کوچولو
آنتوان دوسنت اگزوپه ری
ترجمه‌ی احمد شاملو


برچسب‌ها: بریده کتاب, شازده کوچولو, آنتوان دوسنت اگزوپه ری, احمد شاملو
+ نوشته شده در  پنجشنبه پانزدهم خرداد ۱۳۹۹ساعت 20:7  توسط احسان نصری  | 

زیر خاکستر ذهنم باقی‌ست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز
یادگاری‌ست ز عشقی سوزان
که بود گرم و فروزنده هنوز

عشقی آن‌گونه که بنیان مرا
سوخت از ریشه و خاکستر کرد
غرق در حیرتم از اینکه چرا
مانده‌ام زنده هنوز

گاهگاهی که دلم می‌گیرد
پیش خود می‌گویم
آن که جانم را سوخت
یاد می‌آرد از این بنده هنوز

سخت‌جانی را بین
که نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بی تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم، هستم
پیش چشمان تو شرمنده هنوز

گرچه از فرط غرور
اشکم از دیده نریخت
بعد تو لیک پس از آنهمه سال
کس ندیده به لبم خنده هنوز

گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست که از دیده‌ی من رفتی، لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز

دفتر عمر مرا
دست ایام ورقها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز

در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز

"آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش"
گر که گورم بشکافند عیان می‌بینند
زیر خاکستر جسمم باقی‌ست
آتش سرکش و سوزنده هنوز

حمید مصدق


برچسب‌ها: اشعار, شعر نو, حمید مصدق
+ نوشته شده در  چهارشنبه چهاردهم خرداد ۱۳۹۹ساعت 21:2  توسط احسان نصری  | 

به بر و بحر نخواهی دید کسی چنین که منم آتش
دو سوم بدنم آب است، تو سوم بدنم آتش

نهنگ شعله‌وری هستم که می‌توانم اگر باشی
میان آبیِ اقیانوس محیط را بزنم آتش

چه کرده داغ تو با قلبم که با تپیدن این کوره
رسوخ کرده به جای خون، به پاره‌های تنم آتش؟

چه کرده‌ای که منِ آرام میان پیله‌ی ابریشم
چو اژدها شوم و یکسر بریزد از دهنم آتش؟

چه دوزخی‌ست حیات من که روز واقعه هم حتی
بعید نیست که چون ققنوس، برآید از کفنم آتش

نه شیخم و نه ز صنعانم، جوان کافر زنجانم
که چشمِ خیره‌سری انداخت میان پیرهنم آتش

زهی زبان پر از قندی، که سوخت جان مرا چندی
نداد آب حیات اما، نهاد در سخنم آتش

غلامرضا طریقی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, غلامرضا طریقی
+ نوشته شده در  دوشنبه دوازدهم خرداد ۱۳۹۹ساعت 21:14  توسط احسان نصری  | 

نجاتم بده!
در من هنوز لبخندی هست
که می‌تواند چیزی یادت بیاورد...

لیلا کردبچه


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, لیلا کردبچه
+ نوشته شده در  شنبه دهم خرداد ۱۳۹۹ساعت 11:10  توسط احسان نصری  | 

فراموش نکن که آدمی در این جهان هست که همیشه و هر لحظه می‌توانی پیش او برگردی. روزی از ته قلبم تمام آنچه دارم و آنچه هستم را به تو بخشیده‌ام. تو قلبم را با خود خواهی داشت تا وقتی که من این جهان غریب را ترک بگویم، جهانی که دارد خسته‌ام می‌کند. تنها امیدم این است که روزی تو بفهمی چقدر دوستت داشته‌ام.

خطاب به عشق
نامه‌های عاشقانه‌ی آلبر کامو و ماریا کاسارس
ترجمه‌ی زهرا خانلو


برچسب‌ها: بریده کتاب, خطاب به عشق, آلبر کامو, ماریا کاسارس
+ نوشته شده در  پنجشنبه هشتم خرداد ۱۳۹۹ساعت 13:25  توسط احسان نصری  | 

دوباره حرف تو شد شعر ناب از آب درآمد
که جز تو هرچه سرودم خراب از آب درآمد

میان خیل دعاها دعای هجر تو خواندم
چرا درست همین مستجاب از آب درآمد

مرا فراق چشاندی، بگو چگونه خدایی
که اجر اهل بهشتت عذاب از آب درآمد!

جهان حباب بزرگی ست عاشقانه از آن دم
که بوسه بین دو ماهی حباب از آب درآمد

نشسته بود خدا مو به مو تو را می‌بافت
که زلف‌هات پر از پیچ و تاب از آب درآمد

مهدی استخر


برچسب‌ها: اشعار, غزل, مهدی استخر
+ نوشته شده در  چهارشنبه هفتم خرداد ۱۳۹۹ساعت 10:26  توسط احسان نصری  | 

دربه‌دری در من بود
نه در قطاری که می‌رفت و می‌آمد.

غلامرضا بروسان


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, غلامرضا بروسان
+ نوشته شده در  پنجشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 21:2  توسط احسان نصری  | 

در گوشه‌ای از آسمان ابری شبیه سایه‌ی من بود
ابری که شاید مثلِ من آماده‌ی فریاد کردن بود

من رهسپارِ قله و او راهی درّه، تلاقی‌مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود

: خسته نباشی! [پاسخ پژواک‌سان از سنگ‌ها] آمد
این ابتدای آشنایی‌مان در آن تاریک و روشن بود

: بنشین! نشستم- گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثلِ من زبانش در بیانِ درد الکن بود

او منتظر تا من بگویم گفتنی‌هایِ مگویم را
من منتظر تا او بگوید- وقت اما وقتِ رفتن بود

گفتم که لب وا می‌کنم- [با خویشتن گفتم] ولی بغضی
با دست‌هایی آشنا در من به کارِ قفل بستن بود

او خود به من خیره- اجاقِ نیمه‌جان دیگر
گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حالِ مُردن بود

گفتم: [خداحافظ]- کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سِتروَن بود

تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرورِ من
با چوبدستِ شرمگینی در مسیرِ بازگشتن بود

چون ریگی از قُله به قعرِ دره افتادم هزاران بار
اما: من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود

محمدعلی بهمنی


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمدعلی بهمنی
+ نوشته شده در  سه شنبه نهم اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 13:36  توسط احسان نصری  | 

می‌دانی از وقتی دلبسته‌ات شده‌ام
همه جا
بوی پرتقال و بهشت می‌دهد؟

عباس معروفی


برچسب‌ها: اشعار, شعر سپید, عباس معروفی
+ نوشته شده در  سه شنبه دوم اردیبهشت ۱۳۹۹ساعت 13:44  توسط احسان نصری  | 

تو ابر باشی اگر، شانه‌های من کوه است
عبورت از شب تنهایی‌ام چه بشکوه است

نه سنگ نیست دلم آن‌چنان که می‌گویند
به هم فشردگی چند قرن اندوه است

تو هم شبیه خودم بغض در گلو داری
و رنگ پیرهنت آه سرد و بی‌روح است

هنوز قلقلکت می‌دهد عبور نسیم
تن لطیف تو از رعد و برق مجروح است

ببار! حوصله‌ی گریه‌ی تو را دارم
تو ابر باشی اگر، شانه‌های من کوه است

محمد هدایت زاده


برچسب‌ها: اشعار, غزل, محمد هدایت زاده
+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۹ساعت 13:54  توسط احسان نصری  | 

اگر ماه از تو زیباتر بود
هرگز دوستت نمی‌داشتم.

اگر موسیقی
از آوای تو دل انگیزتر بود
هرگز به تو گوش نمی‌سپردم.

اگر اندام آبشار
از اندام تو زیبنده‌تر بود
هرگز به نگاهت نمی‌نشستم.

اگر باغچه از تو خوشبوتر بود
هرگز تو را نمی‌بوئیدم.
درباره‌ی شعر هم می‌پرسی
بدان
اگر به تو نمی‌مانست
هرگز نمی‌سرودم.

شیرکو بیکس
ترجمه‌ی علی رسولی


برچسب‌ها: اشعار, شعر جهان, شیرکو بیکس, علی رسولی
+ نوشته شده در  یکشنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۹ساعت 21:56  توسط احسان نصری  |